eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان جدید خوش امدید💐💐 با لمس کردن تیترهای بالا از مباحث و اموزش های رایگان کانال بهره ببرید👆✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم و رحمت الله درباره شخصیت هر طبع صحبت کردیم و خصوصیات اخلاقی هر طبع را توضیح دادیم اما لطفا دقت کنید لزوما همه افراد دارای طبعی یکسان خصوصیات یکسانی ندارند. چرا⁉️👇
🔺چون در شکل گیری خصوصیات مخصوصات خصوصیات اخلاقی، (البته خصوصیات ظاهری هم شامل میشه) عوامل دیگری هم دخیل است. مثل، ژن و وراثت محیط زندگی و رشد رفتار محیطی و...
🔺همچنین، افراد با یک طبع ممکن است در درجه بندی های دیگر باشند. یعنی هر طبع شاید سه درجه داشته باشد. و خصوصیات جسمی در آقایان و خانم ها کمی تفاوت دارد خانم ها غالبا ریزتر و ظریف تر هستند مثلا یک مرد دموی از یک زن دموی درشت تر است✅
خب بگذریم. علم شخصیت شناسی پیچیدگی های خاص خودش را دارد و البته طبایع ترکیبی هم داریم که کمی تشخیص را در ابتدای کار برایتان سخت می کند.
🔸کار اصلی یک مدرس یا معلم این است که درس را به زبان ساده بگوید تا همه فرا بگیرند. چون این علم بسیار مفید است و برای زندگی زناشویی و تربیت فرزند بسیار کاربردی است یک فرمول ساده برایتان دارم که به راحتی طبع افراد را تشخیص دهید. اگر مایلید این فرمول ساده را یاد بگیرید لطفا گزینه 1⃣ را برای ادمین مون بفرستید👇 @asheqemola منتطرم ببینم چقدر اشتیاق برای این بحث دارید😊👏 تا با انرژی بیشتر ان شاءالله ادامه بدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
🔸کار اصلی یک مدرس یا معلم این است که درس را به زبان ساده بگوید تا همه فرا بگیرند. چون این علم بسی
زیاد اشتیاق نشان ندادید😊👆 در حالی که با یک فرمول ساده می تونید طبع افراد را راحت تشخیص بدید و خصوصیاتشون را توی کانال بخونید واقعا براتون مهم نیست🤔⁉️
در دلش غوغایی شد... "خدایا! به من رحم کن. من تحمل این امتحان رو ندارم. خیلی سخته... خدایا! کمکم کن… خدایا! منو ببخش…" و لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. و فرهاد بی‌تفاوت برگشت و رفت. باز شب شد و فرشته خلوتی پیدا کرد و سر سجاده نشست. "خدایا! خودت می‌دونی همیشه فقط و فقط به فکر تو بودم و هستم. خدایا! من تو رو دوست دارم. … خدایا! دستم رو بگیر و تنهام نذار... خدایا! این چه دردیه که به جونم افتاده؟! با این درد، با این دل چه کنم؟ کاش هیچ وقت فرهاد رو نمی‌دیدم… کاش اصلا به این محله نیومده بودیم" هوای این فصل سال در این شهر کویری خیلی گرم بود. مخصوصا سر ظهر که همه فقط دنبال خنکای کولر بودند. خانه‌ها، با طراحی و مهندسی خاص خودش، خنکای دلنشینی در خودش محفوظ می‌کرد. مادر و فریبا در خواب بعدازظهر بودند. فرشته بی‌قرار و دل آشوب از اتاق خارج شد و کنار باغچه زیر سایه درخت اَنار نشست. با گل‌ها و درخت‌ها درد دل می‌کرد... دردی که اگر کسی باخبر می‌شد، رسوایی به همراه داشت و او هرگز دلش نمی‌خواست احدی رازش را بداند و احساسی که درست نمی‌دانست چیست. نسبت به یک پسر نامحرم ِغریبه! "وای خدایا! منو ببخش…" آن روزها دلش بیشتر تنهایی و خلوت می‌خواست. تا با کسی چشم تو چشم می‌شد، می‌ترسید چشمانش رسوایش کنند. ترس از خدا و ترس از بی‌آبرویی داشت. به خاطر این احساس جدید در دلش، از خدا شرم داشت. درهمین فکرها بود که با صدای در از جایش پرید. "این ظهر تابستانی یعنی کیه؟ چرا زنگ نمی‌زنه"؟ آرام پشت در رفت... _کیه؟ _منم فرشته باز کن. _زهره تویی؟ _آره، خودمم در رو باز کن. آرام در راباز کرد و وقتی زهره داخل شد سریع در را بست. _اِه زود باش دیگه دختر. می‌خوای کسی منو ببینه؟! حالام سر وصدا نکن تا مامانت اینا بیدار نشن. _باشه، ولی چی شده زهره؟ _هیچی کارت دارم. می‌خوام کسی چیزی نفهمه. بی سروصدا بیا این ور پشت پنجره نباشیم. _زهره منو ترسوندی! چی شده؟ _هیس می‌گم بیا دیگه... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
متعحب به زهره نگاه می کرد که زهره دستش را گرفت و به سمت دیگه‌ی حیاط برد. _خب؟! _خب که چی؟ _ای بابا بگو دیگه خون به جیگرم کردی! _هیچی حالا یه دقیقه بشین... _زهره این طوری با هول و ولا اومدی تازه می‌گی یه دقیقه بشین؟! _خب بشین دیگه تا کسی نیومده. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و فرشته دل‌نگران به زهره نگاه می‌کرد و زهره سربه‌زیر انداخته بود. می‌خواست چیزی بگوید، ولی انگار خیلی سخت بود. _چی شده زهره؟ بگو دیگه! _هیچی... یعنی قول می‌دی که بین خودمون بمونه؟ _آره قول می‌دم، بگو... _ببین فرشته، می‌خوام یه چیزی بهت نشون بدم. یادت باشه قول دادی‌ها. _باشه، بگو دیگه... _ببین یه خواهشی دارم ازت. باید یه کاری برام بکنی. اون روز توی اتاقت یادته آلبومت رو دیدم؟ _آره... _ از وقتی عکس فرزاد رو دیدم دلم یه جوری شده! _چی؟! _خب چه‌کار کنم دست خودم نیست دیگه، نمی تونم از فکرش بیرون بیام. آنقدر کشیک دادم تا یه روز جمعه توی کوچه دیدمش. وای از عکسش هم قشنگ‌تر بود. _وای زهره چی می‌گی؟ این چه حرفیه؟ فرزاد؟! زهره با شرم سرش را پایین انداخت. _فرشته باور کن توی این دو ماه که شما همسایه‌ی ما شدیدواز وقتی فرزاد رو دیدم، اصلا حال خودم رو نمی‌دونم. فرشته خنده‌ای کرد و گفت: _چه کسی هم، فرزاد! آخه تو که فرزاد رو نمی‌شناسی؟ آنقدر مؤمن و حساسه که به هیچ دختر نامحرمی نگاه نمی‌کنه، حتی فکرم نمی‌کنه. _فرشته من نمی‌دونم. من باید چه کار کنم؟ _هیچی بی‌خیالش شو. _وای نه! مگه می‌شه؟ _آره، من داداشم رو می‌شناسم. تازه چند وقته داره توی گوش مامان و بابا می‌خونه که بره جبهه. _چی؟ وای خدا نکنه! _چرا؟ مگه داداش خودت سرباز نیست؟ _چرا هست، ولی اون خط مقدم نیست. تازه خدمتش هم همین روزا تموم می‌شه. مامانم هم می‌خواد براش آستین بالا کنه. _خب به سلامتی. حالا تو چرا عجله داری؟ هنوز که نوبتت نشده! _فرشته مسخره نکن. تو نمی‌دونی وقتی آدم عاشق می‌شه، چه بلایی سرش میاد؟ با گفتن این حرف، انگار داغ دل فرشته تازه شد و سرش را انداخت پایین. توی دلش گفت: "تو چه می دونی که منم دارم از چه دردی می‌سوزم، ولی من مواظب رازم هستم و همه چیز رو به خدا می‌سپرم". 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام بنده در دوران عقد هستم و با یه سری مشکلات روبرو شدم و هر وقت با خانم فرجام پور عزیزم صحبت کردم آرامش گرفتم و از راهنمایی ها و راهکارهای خوب و کاملشون واقعا بهره مند شدم . امیدوارم همیشه سلامت باشن و در کنارمون باشن و خیر دنیا و آخرت نصیبشون 🌸🌸 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇 @asheqemola
💞 چیست⁉️ 🤔با عشق دوران نوجوانی چه باید کرد⁉️ بازی‌های روزگار را نمی‌شود نادیده گرفت😉 غم و درد، فراق و وصال، جنگ و شهادت، ایثار و فداکاری و... برگرفته از واقعیت، واقعیتی که شاید شما هم تجربه کرده باشید👌 بسیار زیبای نیاز نیست هزینه کنید، رایگان در کانال نویسنده داستان، آن را مطالعه کنید کانال خانم فرجام‌پور، نویسنده و مشاور خانواده.👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ارتباط مستقیم با نویسنده کتاب👆 حتما همین الان عضو بشید و از ادمین کانال، دوره خودشناسی را رایگان دریافت کنید👏👏
دوستان بزرگوار لطفا همگی امشب همت کنید و این بنر را توی کانال ها و گروه هاتون بگذارید و برای دوستان تان بفرستید✅👆 بهترین ها نصیب قلب مهربانتان💐 حتما دخترخانم های نوجوان و اقا پسرهای نوجوان را تشویق به خواندن این رمان کنید👏👏👏
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ باقر علیه‌السلام فرمودند: کسی که قائم(ع) ما را دریابد و در رکاب حضرتش کشته شود پاداش دو شهید را دارد و کسی که در رکابش یک دشمن ما را به قتل برساند پاداش بیست شهید را خواهد داشت.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 💕تلنگر ماشینت که جــوش مےآورد حرکت نمےڪنی ڪنار زده و مےایستی وگرنه ممکن است ماشین آتش بگیرد! خــودت هم همینطوری وقتی جوش مےآوری عصبانی‌میشوی تخـته‌گاز نرو بزن ڪنار ساڪت باش و هیچ نگو! وگرنه هم به خودت آســـیب می‌زنی هم به اطـــــرافیان! الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۶۴.mp3
8.94M
مجموعه ۶۴ | زمانی که مورد مشورت قرار می‌گیریم و باید درمورد کسی نظر دهیم، اولین چیزی که محور اظهار نظر ما قرار می‌گیرد، چیست؟ √ احساس محبت یا نفرت خودمان در مورد او؟ √ یا حقیقت وجودی او که ممکن است با احساسات ما هم یکی نباشد؟ این نقطه، نقطه‌ی بسیار خطرناکی است‼️ @ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امیرالمؤمنین علیه السلام: آبروی تو چون یخی جامد است که "درخواست" آن را قطره قطره آب می کند، پس بنگر آن را نزد چه کسی فرو می ریزی 📚نهج البلاغه حکمت ۳۴۶
فقط ۲۳ نفر🤔⁉️ اشکال نداره برای ما تک تک شما ارزشمندید و نظرات و خواسته هاتون مهمه😊👌 پس فرمول طلایی را یادتون میدم😍👇
💫💫💫💫 برای تشخیص طبع اصلی و ذاتی فرد دقت کنید، مزاج فرق داره، طبع و ذات هر فرد یک راه ساده وجود داره از نظر چاق و لاغر بودن افراد هیکل درشت، یا بلغمی هستند یا دموی اگر بدنشون گرم باشه دموی و اگر بدنشون سرد باشه بلغمی هستند✅ افراد لاغر و ریز اندام، یا صفراوی هستند یا سوداوی اگر بدنشون گرم باشه صفراوی هستند اگر بدنشون سرد باشه سوداوی هستند✅ به همین راحتی😊👆
📣اما ،،، اما،،،، اما،،،👇 ما طبایع ترکیبی هم داریم که تشخیص شون سخت تره و اینکه مزاج افراد را هم باید در نظر گرفت در کل با تمام سادگی به این سادگی ها هم نیست😊❌
خب ان شاءالله آهسته اهسته با هم پیش می ریم تا بتونید طبع و مزاج اطرافیان را تشخیص بدید و با هر فرد رفتار متناسب با طبع و مزاجش را داشته باشید✅ با ما همراه باشید👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعی می‌کرد ظاهرش را آرام نشان دهد. از فکر این‌که کسی متوجه بی‌قراریش شود، به خودش می‌لرزید. ولی زهره چقدر راحت درباره‌ی احساسش صحبت می‌کرد و چقدر راحت از عشق سخن می‌گفت. دوباره زهره با آرنج به دستش زد و گفت: _چته دختر؟ کجایی؟! _هیچی زهره، دارم به حرف‌های تو فکر می‌کنم. _چی می‌گی بابا! حرف‌های من فکر کردن داره؟ _نه، آخه زهره برام جالبه تو چقدر راحت هر چی می‌خوای می‌گی! _خوب دروغ که نمی‌گم. اصلا تو خودت تا حالا عاشق شدی؟ _چی؟ من؟ چه حرفایی می‌زنی زهره؟! و بعد بلافاصله حرف رو عوض کرد. خیلی دلش می‌خواست راجع به فرهاد سؤال کند. شاید الان موقعیت خوبی بود... _راستی زهره، این همه بقالی و مغازه. تو چرا می‌ری از مغازه‌ی آقای سلامی خرید می‌کنی؟ _حالا وسط حرف‌های مهم من این چه سؤالیه؟ _هیچی فقط کنجکاو شدم _خوب آقای سلامی از آشناهای ماست و یه عمریه با هم، تو یک محله زندگی می‌کنیم. بعدش هم جنس‌های کوپنی رو آقای سلامی میاره. دیگه ما هم نقد و اقساط ازش خرید می‌کنیم. _آهان! حالا باید دل رو به دریا می‌زد و راجع به فرهاد می‌پرسید، ولی خیلی سخت بود. "چطوری بپرسم که مشکوک نشه؟ وای خدایا! هوامو داشته باش رسوا نشم". _آهان! پس شما خیلی وقته توی این محله هستید؟ _بله من توی همین محله به دنیا اومدم. _زهره، آقای سلامی چند تا بچه داره؟ _برای چی می‌پرسی؟ _هیچی، همین‌جوری. _یه پسر داره که ازدواج کرده و برای زندگی رفته تهران. یه دختر داره که اون هم ازدواج کرده و شهرستانه. پرویز و فرهاد هم که مجردند. البته پرویز هم فعلا تهرانه و فرهاد هم که از داداشم کوچک‌تره، فعلا دیپلم گرفته و کمک پدرشه. فکر کنم به زودی باید بره سربازی. _فکر کردم شاید دخترِ هم سنِ توأم داشته باشند. _نه بابا ندارن. فرشته ببین نذاشتی حرفم رو بزنم. _وا! مگه چیز دیگه‌ای هم مونده؟ _آره دیگه، اصل کاری رو نذاشتی بگم. تا مامانت و فریبا نیومدن، بذار حرفم رو بزنم. _خب بگو ببینم؟! _چه جوری بگم؟ فرشته تو باید کمکم کنی. باید برام یه کاری کنی. قول می‌دی به کسی نگی؟ _خب چی رو؟ باید بدونم چیه تا قول بدم! _نه دیگه، اول قول بده. _باشه، قول می دم... و بعد زهره آرام سرش را به اطراف چرخاند تا مطمئن شود کسی آنجا نیست. آرام دستش را در جیب لباسش کرد و چیزی را بیرون آورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
و آرام در دست فرشته گذاشت. _این دیگه چیه؟! _هیس! تو قول دادی کمکم کنی. خواهش می‌کنم اینو بده به فرزاد. تا فرشته خواست چیزی بگوید و مخالفت کند، صدای فریبا به گوششان رسید. _فرشته معلومه کجایی؟ _اینجام توی حیاط. و زهره با عجله از جایش بلند شد و گفت: _هیس! نذار بفهمه من اینجام. و بعد رفت و فرشته ماند با کاغذی در دستش... آن شب در خانه، فقط بحث رفتن ِفرزاد بود. مامان با نگرانی به فرزاد نگاه می‌کرد، پدر با مهربانی و فریبا بی‌تفاوت بود. "نمی دونم این فریبا چشه؟ درسته با من تفاوت سنی زیادی نداره، ولی نمی‌دونم چرا اصلا مثل من نیست. همش تو خودشه و همیشه یه اخمی روی صورتشه که آدم جرأت نمی‌کنه باهاش حرف بزنه. اصلا نمی‌شه فهمید چه احساسی داره. این‌قدر که من اهل بگو و بخند هستم و از دیدن گل و بلبل لذت می‌برم، فریبا اصلا انگار نه انگار... مثل خانم بزرگا می‌مونه. مامان هم که مهربونه، ولی سخت مذهبی و متدین. بابا هم که نگو، حسابی حساس و خانواده‌دوست. اما فرزاد داداش گلم، باز از بقیه باهاش راحت‌ترم. احساس می‌کنم فرزاد بیشتر از بقیه دوستم داره. در حالی که حساس و مؤمنه، ولی هوام رو خیلی داره و منم خیلی دوستش دارم. ولی اگه بره جبهه و شهید بشه... وای نه! یا جانباز بشه؟ نه! خدا نکنه"... با این افکار دلشوره‌ای به جانش افتاد و حالا حال مادر را می‌فهمید. " واقعا سخته... پسر یکی یک‌دونه... اونم پسری مثل فرزاد... " شبِ خیلی سختی بود. برعکس هر شب که همه با هم گفت‌وگو می‌کردند و فرشته مزه می‌پراند و همه به بامزگیش می‌خندیدند، امشب انگار همه غصه داشتند. فقط فرزاد با شور و شوق از خاطرات جبهه و بچه‌های بسیج تعریف می‌کرد. آنقدر ذوق و شوق برای رفتن داشت، که کمتر متوجه نگرانی خانواده بود.یا شاید هم می خواست خنده به لب همه بیاید و از این حال وهوا خارج شوند. پدر که می‌دانست فرزاد تصمیمی مردانه گرفته، فقط سکوت کرده بود و مادر با نگرانی گاهی راجع به امکانات جبهه و نحوه عملیات می‌پرسید. فرزاد هم فقط تعریف می‌کرد. آن شب وقتی فرشته به رختخواب رفت، حرفهای فرزاد را مرور می‌کرد که یاد زهره و نامه‌اش افتاد. بی‌اختیار لبخندی زد و توی دلش گفت: "داداش ما تو چه فکریه، اون وقت این زهره تو چه رؤیاییه برای خودش. خدایا! همه رو به راه راست هدایت کن." نزدیک ظهر بود و فرشته و فریبا در حیاط کنار حوض، توی طشت مسی لباس می‌شستند. که در باز شد و فرزاد با لباس‌های بسیج وارد شد. فرشته با تعجب نگاهش کرد و لباسی که می شست از دستش افتاد. _داداش قربونت برم این چه وضعیه؟ و فرزاد لبخند بر لب گفت: _لباس جبهه، دارم می‌رم... _کجا؟! _نترس خواهری فعلا می‌رم آموزشی. حالا تا ما رو ببرن جبهه، خیلی مونده. و فریبا از جایش بلند شد. _فرزاد تو رو خدا این‌قدر ما رو حرص نده. تو که سال دیگه می‌ری سربازی. حالا امسال هم صبر کن، شاید جنگ هم تموم شد. تازه کار پیدا کردی. _باشه خواهر سربازی‌ام می ریم، نگران نباش. به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا