🌷امام زمان (عج):
وجود من براى اهل زمین سبب امان و آسایش است ، همچنان که ستارگان سبب امان اهل آسمانند .
📚(بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 380 .)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
P 15.mp3
1.99M
#دشمن_شناسی 15
📛 بمب اتم یکی از اختراعات انیشتین یهودی بود!
🔴 یهود برای کشتار گسترده مردم جهان نیاز به بمب اتم داره!
استاد طائب
🌎 @IslamLifeStyles
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
باغ گل ها💐
دریک باغِ زیبا ؛ گل های زیادی روئیده بود. که کنارِ هم به شادی زندگی می کردند.
پروانه های رنگارنگ و زیبایی؛ هر روز روی این گلها می نشستند و از زیبایی آنها لذت می بردند.
همه حیوانات وپرنده ها؛ از زیبایی این باغ تعریف می کردند.
روزی یک موشِ بدجنس و حسود؛ که خبرِ این همه زیبایی را شنیده بود؛ تصمیم گرفت تا به این باغ برود و ریشه گل ها را بِجَود تا دیگر گلی باقی نماند.
دور تا دور باغ؛ دیوار بود.
موش شبانه؛ با زحمت زیاد زیرِ دیوار سوراخی ایجاد کرد و واردِ باغ شد.
چون شنیده بود که باغ؛ نگهبان دارد. خود را در گوشه ای پنهان کرد.
شبِ بعد؛ آهسته به کنارِ بوته ی گلی رفت و زمین را سوراخ کرد وبه ریشه ی گل رسید.
با دندانهای تیزش؛ ریشه گل را خورد.
ودوباره به مخفی گاه خود رفت.
صبح که پروانه ها به گل ها سر کشی کردند؛ دیدند که گلِ بیچاره پژ مرده شده و افتاده.
سریع کبوتر را که نگهبانِ باغ بود؛ صدا زدند.
کبوتر که دقت کرد؛ فهمید که کارِ موش است. پس تصمیم گرفت که شبها هم بیدار باشد تا موش را به سزای عملش برساند.
آن شب هم موش، از تاریکی استفاده کرد وگل دیگری را نابودکرد.
ولی شبِ بعد کبوتر تمامِ باغ را زیرِ نظر گرفت.
تا اینکه با شنیدنِ صدای کندنِ زمین؛ موش را پیدا کرد.
قبل از اینکه موش بتواند به داخل زمین برود. به او گفت:
_بهتره از این باغ بری و دست از این کارت برداری.
موش خندید وگفت:
_من تا تمامِ این گل ها را نابود نکنم از اینجا نمی روم. توهم اگر مزاحمِ کارم بشی. تورا هم نابود می کنم.
وبعد هم به کبوتر حمله کرد.
کبوتر بال بال می زد تا جلوی خرابکاری های موش را بگیرد.
گل ها وپروانه ها همه خواب بودند و از سر و صدای آن ها بیدار نشدند.
هر چه کبوتر بال بال می زد؛ موش بیشتر و بیشتر چنگالهای تیزش را در بدنِ او فرو می کرد.
بالها و بدنش زخمی شده بود و خونش روی زمین می ریخت.
ولی دست از مبارزه برنمی داشت.
تا اینکه بدنِ بی جانش روی زمین افتاد.
موش ِ بدجنس از موقعیت استفاده کرد و چنگالش را در قلب ِ کبوتر فرو کرد.
کبوتر در لحظه آخر تمامِ توانش را جمع کرد و فریادی کشید؛ که به گوشِ دیگرِ کبوتران رسید و دیگر نفسی برایش باقی نماند.
موش که خسته شده بود؛ به مخفیگاه خودش برگشت و با خیالِ راحت خوابید.
صبح که شد؛ بِدونِ ترس و با خوشحالی؛ از جایش بلند شد. وآماده شد برای نابودیِ کلِ باغ.
ولی وقتی بیرون رفت. دید که جای جای باغ گل های لاله روئیده و باغ زیباتر از قبل شده.
با عصبانیت به طرف گل ها حمله کرد.
که دسته ای کبوتر به طرفش آمدند. با دیدنِ آن همه کبوتر؛ از وحشت پا به فرار گذاشت و برای همیشه از باغ رفت.
وآن باغ با آن گلهای لاله ی زیبا هنوز زیباست.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_370
حال و روزخوشی نداشتم. ولی بیشتر از حالِ خودم نگران بابا بودم.
هر روز زنگ می زدم و باهاش صحبت می کردم تا کمی دلم آرام بگیره و بتونم؛ به زندگیم برسم. زینب را داشتم از شیر می گرفتم و سخت بهانه گیری می کرد. منم حوصله اش را نداشتم.
قادر وقتی خانه بود؛ حسابی سرگرمش می کرد که طرفِ من نیاد.
حسابی باهم سر وصدا راه می انداختند و خانه را روی سرشون می گذاشتند.
خدارا شکر می کردم؛ بابت وجود هر دوشون. وقتی می دیدم هر دو از ته دل می خندند و باهم بازی می کنند. تمامِ غم هام را فراموش می کردم.
واقعا هیچ لذتی بالاتر ازاین نیست که؛ خانواده سالم وشادی داشته باشی.
روزهای گرم تابستان به کندی می گذشت.
شبهایی که قادر نبود؛ بیشتر بیدار بودم و خوابم نمی برد.
آن روز صبح را اصلا یادم نمی ره، بعد از نماز صبح خوابم برد. با صدای زینب بیدار شدم. نگاهم به ساعت افتاد. یازده بود و هنوز قادر نیامده بود.
خیلی تعجب کردم.
پاشدم که باز سرم گیج رفت. زینب بهانه می گرفت و گرسنه بود. با بدبختی رفتم براش صبحانه آماده کنم.
ظهر شد ولی از قادر خبری نبود. به تلفن همراهش زنگ زدم ولی خاموش بود.
دلم شور افتاد.
آرام و قرار نداشتم. دور خودم می چرخیدم. حالت تهوع داشتم. دراز کشیدم و چشمهام را بستم.
صدای تلفن را شنیدم. سریع پاشدم که
سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم.
دستم را به دیوار گرفتم. رفتم سمت گوشی؛ چشمهام سیاهی می رفت. شماره را ندیدم . فکر کردم قادره. جواب دادم.
ولی صدای بابا بود.
خیلی سرفه می کرد.
حالم و پرسید یک کم با زینب حرف زد.
نمی خواستم بفهمه نگرانم و حالم خوب نیست. با زحمت لبخند زدم و باهاش صحبت کردم.
ولی بعد از اینکه قطع کرد. دوباره دلشوره به جونم افتاد.
به هیچ جایی دسترسی نداشتم.
چاره ای ندیدم به مینا خانم زنگ زدم.
تا صدام را شنید خوشحال شدو حالم را پرسید.
منم گفتم که قادر دیر کرده و نگرانم.
که گفت"نگران نباش. مثل اینکه نمی تونند فعلا بیان. حتما تا شب میاد."
دلم آرام نگرفت.ولی نمی تونستم کاری کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت371
آن روز نتونستم ناهار درست کنم نه دستم به کاری نمی رفت. زینب را با شیشه شیرو تخم مرغ آبپز، سیر کردم.
خودم هم میلم نمی برد چیزی بخورم.
زینب را بردم بخوابانوم که خودم هم خوابم برده بود. آن روزها فقط دلم می خواست بخوابم. حد اقل توی خواب حالم بهتر بود.
با صدایباز شدنِ در به زور چشمهام را باز کردم. همه جا تاریک شده بود.
سریع پاشدم. با سرعت طرف در رفتم.
باز سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم و چشمهام را بستم.
قادر متوجه حالم شد. چراغ را روشن کرد و آمد بازوم را گرفت وگفت:
_گندم جان خوبی؟
فکر خودم نبودم. فقط چشمهام را باز کردم و سرتا پاش را بر انداز کردم که ببینم سالمه.
خم شد توی صورتم و گفت:
_چی شده گندم؟ چرا این طوری شدی؟
وقتی خیالم راحت شد سالمه. گفتم:
_سلام. خسته نباشی.
با لبخند نگاهم کردو گفت:
_علیک سلام خدارا شکر انگار زیاد هم بد نیستی.😊
_خوبم. ولی از صبح مردم و زنده شدم. چرا اینقدر دیر کردی؟😢
_ببخشید عزیزم. نمی تونستم باهات تماس بگیرم. دیگه خودت باید بدونی که شغلم من این طوریه.
دستم را گرفت و گفت:
_حالا بیا اینجا بشین. نگران چیزی هم نباش من مواظب خودم هستم.
حالا بگو ببینم شام چی داریم؟
عطر وبویی که از آشپزخانه نمیاد😊
وای یادم افتاد که شام هم نپختم. البته می دانستم قادر اصلا شکمو نیست و فقط می خواد حرف را عوض کنه.
ولی گفتم:
_وای ببخشید خواب بودم. الان می رم یه چیزی می پزم.
دستم و گرفت و گفت:
_نه عزیزم. خودم یه چیزی آماده می کنم. فقط خواهش می کنم تو مواظب خودت باش.حتما ناهار هم نخوردی؟
سرم را پائین انداختم.
دوباره گفت:
_گندم جان؛ تو که از کار ِ من خبر داری شاید پیش بیاد من چند روز نتونم بیام خانه. تو باید مراقبِ خودت و بچه ها باشی. بهت قول می دم منم مراقب خودم هستم. الان ببین به چه روزی افتادی. تورا خدا با خودت این جوری نکن.
نمی دونم چرا با حرفهاش بغض کردم.
آخه اصلا بدون اون هیچی از گلوم پایین نمی رفت. مخصوصا که خبری ازش نداشتم. اصلا مگر می شد چیزی خورد؟
بی اختیار سرم را روی سینه اش گذاشتم و زدم زیر گریه.
تمامِ دلتنگی امروزم را ریختم توی دانه های اشکی که بی اختیار سرازیر شده بود.😭
خدایا اصلا دلم نمی خواست هیچ وقت قادر را از دست بدم. هیچ وقت😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای
چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای
همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته
غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته
هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه
غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه
کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم
تا چو یک پروانه پر گیرد رها گردداین دلم
درپناه خدا
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
⚡️مژده💥 ⚡️مژده💥
#ثبت_نام ترم اول آموزشگاه حیات برتر تا پایان ماه رمضان تمدید شد🗓
📌این آموزش ها بر پایه سخنرانی های استاد پناهیان طراحی شده و بسیار کاربردی و قابل استفاده در زندگی هست👌
پیشنهاد خادمین تنها مسیر آرامش به شما ثبت نام در این دوره هست☺️
اما و اما
اصلا نگران هزینه نباشید😌
چون هم تا آخر ترم فرصت برای پرداخت
هزینه دارید و هم میتونید توی دو تا قسط پرداخت کنید😊
هدف تشکیلات و آموزشگاه فقط و فقط رسیدن شما عزیزان به زندگی بهتر و رسیدن به آرامش است❤️💛
برای ثبت نام میتونید به کاربران
@Mosafer_1991
@yasin3622
@farjampoor
مراجعه کنید🌹
🍃 منتظر حضور گرمتان در کنارمان هستیم🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون