eitaa logo
آستانِ مهر
6.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شما هم دعوتید به خانه ی مهر، خانه ای مملو از شادی و آرامش. 🔸آستان مهر برای همه خانواده ها برنامه ای ویژه دارد. به بپیوندید تا در این روزها از برنامه‌های متنوع بهره‌مند شوید، در مسابقه شرکت کنید و جایزه ببرید و همراه خانواده شاد‌ترین لحظات را رقم بزنید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🔻 🔸باور اینکه مهارت و تصویر ذهنی مثبت انجام آن کار را داریم 🔸زمانی که شما رفتاری داشته باشید، برای ساختن یک زندگی و انجام فعالیت‌های گوناگون به شیوه دلخواه‌تان مطمئن خواهید بود. 💎 اعتماد به نفس ، چهار ویژگی دارد: 🔸اعتماد به برای انجام کارها 🔸اعتماد به توانایی‌تان برای پیگیری یک کار و داشتن برای به انجام رساندن آن 🔸اعتماد به توانایی‌تان برای حل مشکلات 🔸اعتماد به توانایی‌تان برای کمک گرفتن از دیگران 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
آستانِ مهر
#خانه_ی_مهر 🔸شما هم دعوتید به خانه ی مهر، خانه ای مملو از شادی و آرامش. 🔸آستان مهر برای همه خانواد
🔈 🔘 ارائه ختم های ثقلین به نیت تعجیل در ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و رفع بلایا 🔹مهلت قرائت ختم ها تا 23 اسفند 🔸جهت شرکت در ختم ها به آیدی های زیر پیام دهید: @karimeh_136 @karimeh_137 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و هفتم🍃 گوشه ی آشپزخونه تک مبل
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و هشتم🍃 از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید برویم خانه. منوچهر گفت: من را بستری کنید. بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد. من جاخوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد. گفت: خوابم می آید ولی چیز تیزی فرو می رود توی قلبم. صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هرچه باخودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکرکند که می رفتند کوه، باهم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم میکردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش. منوچهر خندیده بود، گفته بود: سه چهار روز دیگر صبر کنید. نباید به این چیزها فکر میکرد. خیلی زود با منوچهر برمیگشتند خانه. ازخواب که بیدارشد، روی لبهاش خنده بود. ولی چشم هاش رمق نداشت. گفت: فرشته، وقت وداع است. گفتم: حرفش را نزن. گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟ روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت میخوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم: من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روی سینه ام. گفت: با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه. اما من آمادگی اش را نداشتم. گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
📜 امام علی علیه السلام: در اوج سختی گشایش است و چون حلقه های بلا و گرفتاری تنگ آید آسایش نمودار شود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
📰 🔘برگزاری کلاس‌های مرکز قرآن و حدیث کریمه اهل بیت سلام الله علیها در رسانه اجتماعی شرایط به وجود آمده در جامعه، باعث برگزاری دوره های مرکز قرآن و حدیث حرم بانوی کرامت، در پیام رسان اجتماعی ایتا شده است . با توجه به تعطیلی مراکز آموزشی و همچنین کلاس‌های حضوری مرکز قرآن و حدیث کریمه اهل بیت علیهاالسلام، فراگیران قرآنی می‌توانند برای استفاده از معارف قرآنی، حدیثی و همچنین بهره‌وری و استفاده بیشتر در ایام فراغت، آموزش‌های این مجموعه را به صورت غیرحضوری در گروه‌های ایتا دنبال کنند. ۲۰ گروه از کلاس‌های معارفی مانند ترجمه مفاهیم، مصحف، ادعیه و تربیت فرزند، با حضور استاد و فراگیران در ایتا تشکیل شده است. علاقمندان برای اطلاع از زمان ثبت‌نام ترم آینده می‌توانند به سایت مرکز قرآن و حدیث به نشانی qhkarimeh.ir مراجعه کنند. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و هشتم🍃 از بیمارستان نفرت داشت
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و نهم🍃 گفتم: قرار ما این نبود. گفت: یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم. گفت: حالا می خواهم حرف های آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم، توهم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد. گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت: نه این طوری هم من راحتترم هم تو. دستم را گرفت. گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟ گفت: نه. گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده، خیالم از بابت تو و هدی راحت است. نفس هاش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم، دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت: نه آن غذا را بیاور. با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش. گفتم: غذا اینجاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هاش را بازکرد. گفت: آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟ چیزی هایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدازدم. گفت: نمی دانم چطور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🦋 شهید ابراهیم دهقانی در سال 1334 در آبادان چشم به جهان گشود. در سال 1347 بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان شد و بخاطر هوش سرشار و درک عمیقی که از مسائل اجتماعی داشت از جنایات رژیم پهلوی رنج میبرد. پس از اتمام تحصیلات متوسطه و پایان خدمت سربازی جهت تحصیلات عالیه در رشته پزشکی عازم آمریکا گردید. ابراهیم در آنجا نیز دست به تلاش زد و در انجمن اسلامی دانشجویان مقیم آمریکا بر علیه رژیم طاغوت به روشنگری اذهان عمومی پرداخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و بعلت قطع ارتباط ایران با آمریکا نتوانست به آمریکا برگردد. سرانجام عشق به شهادت باعث پرواز روح بلند او در عملیات بیت المقدس در محور دارخوین در تاریخ 61/2/12 به آسمان و پیوستن به ارواح طیبه شهدا گشت و پیکر پاکش در بروجرد به خاک سپرده شد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
جدشان انگار غمگین بودند، گفتند: قائم (علیه‌السلام) که قیام کند، صدمه‌ای که از مردم جاهل می‌بیند، بیشتر از چیزی است که پیامبر(صلی الله علیه و آله) از جاهلان جاهلیت صدمه دیدند و اذیت شدند، برایمان عجیب بود. از امام پرسیدم: آخر چطور چنین چیزی می‌شود؟ فرمودند: پیامبر(صلی الله علیه و آله) با مردمی سر و کار داشتند که سنگ و کلوخ و چوب‌های تراشیده را پرستش می‌کردند، اما وقتی قائم(علیه السلام) ما قیام می‌کند با مردمی سر و کار دارد که معانی وارونه و اشتباهی از کتاب خدا فهمیده‌اند و آن معانی وارونه را حجت می‌دانند و دلیل کارشان می‌آورند. " الغیبه نعمانی صفحه 296 " 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🔺زن شایسته از منظر قرآن 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
🎨 نقاشی رنگ آمیزی نماز برای زائر کوچولوهای خانه مهر 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 پویش 📱استوری موشن آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها با عنوان پویش استوری مشترک عاشقان کریمه اهل بیت در اینستاگرام 🔷🔸💠🔸🔷 @astanqom
📜 امام مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف: هریک از شما باید کاری کند که با آن به محبت ما نزدیک شود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۲۴ اسفند سالروز انفجار در نماز جمعه تهران در سال ۶۳ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و نهم🍃 گفتم: قرار ما این نبود.
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهلم🍃 از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را بیینم، ببریدم خانه. فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم منوچهر جان، چی کارمیکنی؟ گفت: روی خون شهید وضو می گیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم. گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست. تا جمشید یک لیوان آب بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشتان پاش آب می چکید. سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: دعا بخوان. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و اناانزلنا می خواندم. خندید. گفت: انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟ همدیگرو بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن. من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون. اما یاحسین قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشمهاش را بست. گفت: تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
📜 پیامبراکرم صلی الله علیه و آله: رجب ماه بارش رحمت الهی است. خداوند در این ماه رحمت خود را بر بندگانش فرو می ریزد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
هدایت شده از آستانِ مهر
🔸شما هم دعوتید به خانه ی مهر، خانه ای مملو از شادی و آرامش. 🔸آستان مهر برای همه خانواده ها برنامه ای ویژه دارد. به بپیوندید تا در این روزها از برنامه‌های متنوع بهره‌مند شوید، در مسابقه شرکت کنید و جایزه ببرید و همراه خانواده شاد‌ترین لحظات را رقم بزنید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
📚 📗 کتابی تازه منتشر شده با خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار ؛ از کرمان تا کرملین، از جنگ با آمریکایی‌ها در نجف تا نبرد با داعش در شهر محاصره شده آمرلی، از عموقاسمِ فرزندان شهدای مدافع حرم تا ژنرال سلیمانیِ دلهره‌آور اوبامابا، که روایت گر آن ابراهیم شهریاری است. ✂️برشی از کتاب: قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد، حاجی هم بلند شد اذان و اقامه‌اش را گفت. صدایش ‌پیچید توی سالن، بعد هم ایستاد به نماز. می‌گفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانی‌اش را گذاشت روی مهر، به خدای خودش ‌گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.» 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهلم🍃 از زور درد نه می توانست بخو
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهل و یکم(پایانی)🍃 دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هرطرف می بردند، می رفتم طرف دیگر، دورترین جایی که می شد. از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس. دلم پر میزد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قبرش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نشد. بعداز این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: راحت شدی. حالا آرام بخواب. چشم هاش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم. رفت کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه. گفت: یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شد. امروز باید باهم می رفتیم... گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد. تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم منوچهرخان، من دارم با تو حرف می زنم، آنوقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بالا بروم. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود. بوی تنش می پیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذارند. او آنجا تنهاست و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
doa emam sadegh.mp3
4.81M
🔈 «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ» خداوندا ! من را در آن پوششى كه از هر بلا و آفتى حفظ مى‏ كند و هر كسى را كه بخواهى در آن قرار مى ‏دهى، قرار بده. " الكافي، ج‏2، ص: 534 " 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr