📸 #گزارش_تصویری
▪️ برگزاری ویژه برنامه شهادت امام هادی علیه السلام در رواق حضرت خدیجه علیها السلام
🏴 🏴 🏴 🏴 🏴
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها
@astanehmehr
💎 #کلام_ناب
از ویژگیهای مشهود در زندگی حضرت آیتالله بهجت رحمهالله، رعایت صرفهجویی بود. ایشان بهشدت از اسراف پرهیز میکرد و در امور جزیی هم این اخلاق را رعایت میکرد. مثلاً شیر آب را با فشار بسیار کم باز میکردند و دربارهٔ غذاها هم خیلی مراقب بودند که از بین نرود. اگر مقداری غذا میماند و خراب میشد، خیلی ناراحت میشدند. شبها سفارش میکردند که اگر چیزی در یخچال مانده و کسی هست که احتیاج دارد به او بدهیم و نگذاریم غذا در یخچال بماند. میفرمود: برای بعد از این، خدا کریم است.
اگر در خانه اتاق بزرگی داشتیم، مقید نبودند که حتماً همه اتاق را فرش یا موکت بیندازند. یادم هست که در خانهای مستأجر بودیم و بخشی از اتاق خالی بود؛ آنهم در آن زمانها که موزاییک و سرامیک برای کف خانه مرسوم نشده بود، بلکه کف اتاق گچ و خاک بود. این چیزها برای ایشان مهم نبود.
اصلاً چیزهایی که برای مردم لازم یا ضروری حساب میشود، برای ایشان نه لازم بود و نه ضروری.
🎙حجةالاسلام و المسلمین علی بهجت
#صرفه_جویی
🔷🔸💠🔸🔷
@astanehmehr | «آستانِ مهر»
قسمت 34 رمان1361.mp3
12.7M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
#قسمت۳۴
در قسمت قبل احمد دوباره با علینژاد رفتن و خبر شهادت شهید کیوان و دادند اما بعد از چند روز کسی نیومد برای تحویل شهید واحمد و بچه های بنیاد و مردم شهر شهید و تشییع کردند و به خاک سپردند.🥺😢
........بعد از موضوع پدر بانو، دیگه بانو و مادرش نه باکسی حرف میزدند و نه رفت و آمد میکردند .
احمد هم همیشه ی ربع زودتر میرفت دم مدرسه بانو و یا توکوچه منتظر بانو میشد تا بتونه اونو ببینه و........
🌧❄️🌨❄️🌧
و اما داستان امشب که خیلی جذاب و باحاله 👇
نظرات وپیشنهادات شما :
@astanee_mehr
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
°•°💕°•°💕°•°💕
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
@astanehmehr
#عرض_ارادت
میان این همه نوکر به فکر من هم باش
منی که از همه جز تو،عجیب خسته شدم
📸فاطمهعباسی
〰️⚜〰️⚜〰️⚜〰️
@astanehmehr
💠#کلام_امیر
💎حلم
💬مرحوم مفید در کتاب مجالس خود از جابر نقل مىکند که امیرمؤمنان علیهالسلام شنید مردى «قنبر» را دشنام مىدهد و «قنبر» مىخواهد به او پاسخ دهد. امام علیهالسلام او را صدا زد فرمود:
☝️«مَهْلاً یا قَنْبَر دَعِ الشّاتِمَةَ مُهاناً تَرْض الرَّحْمانَ وَتَسْخَطُ الشَّیْطانَ وَتُعاقِبُ عَدُوَّکَ؛
🔸 قنبر آرام باش. دشنام دهنده را رها کن که سبب خشنودى خدا و خشم شیطان مىشود و این مجازاتى است براى دشمن تو».
🔹 سپس افزود: «فَوَالَّذی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ ما أرْضَى الْمُؤْمِنُ رَبَّهُ بِمِثْل الْحِلْمِ وَلا أسْخَطَ الشَّیْطانَ بِمِثْلِ الصَّمْتِ وَلا عُوقِبَ الاْحْمَقُ بِمِثْلِ السُّکُوتِ عَنْهُ؛
🔸 به خدایى که دانه را در زمین مىشکافد و انسان را مىآفریند سوگند هرگز انسان با ایمانى پروردگارش را به چیزى مانند حلم و بردبارى خشنود نکرده است و شیطان را به مانند سکوت (در این گونه موارد) خشمگین نساخته و احمق را همانند خاموشى در برابرش مجازات ننموده است.
📔شرح آیتالله مکارم شیرازی ، پیام امام امیرالمؤمنین علیهالسلام
#سبک_زندگی #صبوری #حلم
🔷🔸💠🔸🔷
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۶
خلاصه روزهایی که آرزو داشتم از راه رسیده بود و مابچه داشتیم.به اندازه یه مدیرکل باد به قبقب انداخته بودم و پله های خونه رو بچه به بغل می اومدم.دلم می خاست حالا برعکس قدیما که من همسایه هارو بچه به بغل میدیدم و حسرت میخوردم اوناهم بیان و ببینن من یه دسته گل دارم. هیچ کس اون موقع بیرون نیومد😐ولی خب روزای بعد دارم براشون😄 حورا و ریحانه اولین دستپاچه هایی بودند که اومدند بچه رو ببینن😁.چقدر از بابت باهم بودن مجدد این خانواده خوشحال بودم.
مامانم رفته بود تو اتاق خواب و خوابیده بود.بنده خدا بابت بیداری شب قبل توی بیمارستان خسته بود. انقد خسته که خودم اون روز ناهارو بارگذاشتم.
خلاصه حورا مدام تشکرمی کرد و برام دعامی کرد که مشکلش رو حل کردم. منم خندم میگرفت چون حقیقت این بود که من داشتم اقدامات جدایی این دونفرو فراهم میکردم نه اینطور که حورا تشکرمیکرد و منو عامل صلح و آشتی شون میدونست😊 ریحانه داشت لپ میزد و خندون بود، خداروشکر، خدا از سر تقصیراتم بگذره😕
بخاطر زایمان سختم کمی اذیت بودم ولی مامان که خواب بود پاشدم از میوه ها و شیرینی که احسان روی اُپن چیده بود برای مهمونام آوردم.
حورا یه لباس سرهمی حوله ای برای محمدجواد آورده بود، زمینه سفید با خرسای رنگی رنگی.
همه ی لذت بچه داری یطرف، این لباسای کوچولو و خوش طرح و رنگ یطرف.چقد همه چیز لذت بخش بود.🥰
اون سه روز اول مشکل لپی پیدا کرده بودم.از بس خوشحال بودم و بهمه چیز دنیا لبخند میزدم عضلات صورتم یکسره به حالت خنده قرار داشت و واقعا لپم میلرزید و ضعف کرده بود.خدایاشکرت🙏
مژده خواهر احسان روز سوم از کرج اومده بود دیدن محمدجواد ، پریسا اون یکی خواهر احسان هم که هر روز می اومد عمه بازی،اومده بودند خونمون.
مامان هنوز حال نیومده بود و مدام تیکه تیکه میرفت و میخوابید و صدای بلند خروپفش مهمونا رو میخندوند.
مژده تا محمدجوادو دید قهقهه ای سر داد و گفت: وای حاج آقا کوچولو شده که منظورش باباحمیدم بود.😉کیف کردم مژده ناخواسته پرونده کلکل مادرحمید ومادرمنو با این حرفش بسته بود.
عمه جون برای بچم یه پلاک طلا آورده بود که روش و ان یکاد نوشته بود.
خودم هم از کنار حرم برای محمدجواد و ان یکاد استیل خریده بودم و طواف داده بودم و بهش وصلش کرده بودم .بچم شده بود نخودی محفل و از این بغل به اون بغل میشد.
باز پاشدم شیرینی و میوه آوردم و چای دم کردم😐 خدایا ممنون چه روزای خوبی.
پریسا خواهر احسان کمک کرد و غذای ناهار اون روز رو گذاشت.
مامان ساعت۱۲ ونیم بیدار شد و شیطون رو لعنت میکرد که انقد میخوابه😂 بنده خدا نه حال می اومد و نه میتونست بیدار باشه . همچنان خمیازه میکشید و با تعریفای خوشمزش از روز زایمان من بقیه رو میخندوند. مامان خیلی خوش زبونه.خدا برام حفظش کنه.
پریسا خیلی اون روز کمک کرد حتی یبار هم جای محمدجوادو عوض کرد🙊 مدام هم انگار بیمار باشه بچه رو ناز میکرد و میگفت : ممدی جواد پسر عزیزجون چطوره؟ یعنی پسر مامان خودش
نمیدونم اینا چرا اصرار داشتند به بچه القا کنن مادر خودشون بچه رو بدنیا آورده😒
عصری مادرشوهرم هم اومد و ماجرای اون با مامان رو تعریف کنم...
عزیزخانم مادرشوهرم به محض ورود به خونمون شعرمیخوند ماشالله ماشالله.کوررررر بشه چش حسودا.بتتترکه دل سیاه بخیلا. بچم ماه شب چهارده ست. ممدی جواد ممدی آقا بیا بغل عزیز پسر عزیزجون.
به پریسا گفت دست از ناز کردن دخترش نیلا بکشه و بره اسپند حسابی دود کنه.روم نمیشد بگم اسپند و دودش برا بچم که نارس بدنیا اومده بده و این کارو کردند.انقد غلیظ بود خودشونم سرفه میکردن و بجای کور کردن چش حسود و بخیل که احتمالا مامان من بوده خودشون به سرفه افتاده بودند.مامان بچه رو ازش گرفت و گفت ننه عزیز این دود برای من خوب نیست میشه ولم کنی من برم بغل مادرجونم.
بچه تو دوتا دستای پرغضب این دو مادر بکش و واکش میشد و خدا رحم کرد قبل از آسیب دیدن ،مادراحسان کوتاه اومد و باگفتن اصل ننجون شمایی بچه رو ول کرد.😤
مامان بچه رو برد تو اتاق و بهونه عوض کردن لباس محمدجوادو گرفت. از اونجایی که لباس عوض کردن محمدجواد کار حساس و ترسناکی بود رفتم ازش گرفتم و خودم تن بچم کردم.مامان غرمیزد و میگفت به اینا نهیب بزن انقد اینورا نیان.بهشون بگو مامان جون انقد زحمت نکشید اینجا نیاین.مامانم هست😕
حالا من داشتم با حرص و زحمت لباس تن بچه می کردم که مادر شوهرم اومد تو اتاق و گفت مادر بده بچه رو تا لخته ببرمش حمومش بدم🤣 و مامان من مث بمب ترکید و گفت مگه نگفتین ننجون اصلی منم خودم میبرمش چراشما؟!!
من به این بکش واکش باتعجب نگاه میکردم و می دیدم که بچه لختم هی نیم متر به شرق و نیم متر به غرب کشیده میشه.اون وسط من مراقب بودم که گیره ناف بچم آسیب نبینه😔
از اونجایی که مامان عرضه حموم بردن بچه رو نداشت به پریسا گفت پری خانوم بیامادر این بچه رو نگه دار.
انگار هی سرمیخوره😱
@astanehmehr
#اینالرجبیون
💠 ماه رجب را ریسمانی میان خود و بندگانم قرار دادهام؛ هر کس به آن چنگ زند، به وصال من رسد.
📙 اقبال الاعمال ج۲ ص ۶۲۸
#ماهرجب
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@astanehmehr