eitaa logo
آستانِ مهر
6.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 💎 شب بود... در منزلمان در فلکه کوتیان (میدان شهید رشید الماسی)، خیابان امام موسی صدر شرقی خوابیده بودیم ،ماه ها بود( از ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ تا ۲۸ آذر ۱۳۶۰) که با صدای انفجار گلوله های توپ و بمباران ها آشنا بودیم اما صدای انفجار موشک را نشنیده بودیم، در آن شب که در زیر زمین خوابیده بودیم، از صدایی بسیار وحشتناک که زمین را به لرزه در آورد از خواب پریدیم و سراسیمه از زیر زمین بالا آمدیم... درب آهنیِ بزرگ منزل کاملاً باز شده بود، شیشه‌های پنجره‌های برج منزل و نورگیر آشپزخانه خرد شده و ریخته بودند، ابری از خاک تمام فضا را گرفته بود... نمی دانستیم چه شده بالاخره فهمیدیم که شهرمان دزفولِ قهرمان و با ایمان که بخاطر ایمانش مبغوض دشمنان خدا واقع شده بود ،توسط صدامیان ملعون -که مورد حمایت جبهه استکبار جهانی یعنی آمریکای جهانخوار بودند-مورد حمله چند موشک دوازده یا نه متری واقع شده است.یکی از آنها تقریباً در فاصله ۵۰۰ متری منزل ما مجاور مقر سپاه پاسداران اصابت کرده بود... راوی: یکی از اهالی شهرِمقاومت،دزفول 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr
📨 به لطف تلاش های شبانه روزی حاج قاسم سلیمانی راه کربلا برای اولین بار در تاریخ باز شده بود و مردم میتوانستند پیاده برن کربلا. خانواده ام و بقیه اطرافیانم از داعش میترسیدند و میگفتن فعلا صلاح نیست بری کربلا اونجا پر از داعشیه شهید میشی. ولی من کور شده بودم و کر ، عاشق شده بودم و بی قرار، علی رغم مخالفت بابام گذرنامه درست کردم و آماده ی رفتن به کربلا شدم. قرار شد با دوست خانوادگیمون که تهرانی بودند برم. اونا ویزا گرفتند ولی طبق قانون من چون خوزستانی بودم و تنها بهم ویزا ندادند. گفتند باید مدارکتو ببری تهران و گروه 5 نفره بشید تا بهتون ویزا بدیم. تکی نمیشه بری کربلا و خطرداره . خلاصه دوستای تهرانیم 5 نفر شدند و رفتند. من موندم با یه کوله پشتی پر وسیله و یه گذرنامه . اینقدر عصبی و ناراحت بودم که یادمه 3 روز نه غذا میخوردم نه حاضر بودم از اتاقم بیام بیرون گاهی گریه میکردم. سه روز گذشت و فرداش اربعین بود. اخرین فرصتم بود ولی هیچ امیدی نداشتم اجیم که دید من خیلی ناراحتم، به دوستاش زنگ میزد و دنبال 1 گروه 5 نفره میگشت تا منو با اونا بفرسته برم زیارت شب شد ساعت 9 بود. اجیم بدون رضایتم مدارکمو برد و به همکارش داد. من میگفتم نمیرم بیخیال و فقط گریه میکردم. اجیم میگفت بسپر به من ، من یه گروه واست پیدا میکنم تو نگران نباش. اون شب بازم با ناراحتی همش فکر و خیال میکردم. تا اینکه آجیم زنگ زدگفت توی گروه 5 نفره گذاشتمت و همکارم با خانوادش میخان برن زیارت و تو رو با خودشون میبرن. و از استان خانمی ساعت 2 همون شب زنگ زده و گفته ویزاتون رو نصف شبی اماده کردم. صبح بیایید ببریدشون تا از اربعین عقب نمونید. واقعا نصف شب معجزه شده بود. اخرین فرصت بود چون بعد اربعین مرز رو می بستند . و من با خانواده ی دوست آجیم رفتم زیارت و این اولین سفر من به عراق ،نجف.کربلا. بغداد و کاظمین بود. ✍️ لیلا عرب 🔹️🔷️💠🔷️🔹️ بانوی عزیز خاطرات زیبای خود را با موضوع حجاب ، چادر و زیارت را به آدرس زیر برای ما ارسال کنید تا با نام شما در کانال قرار داده شود @astanee_mehr ———————————— @astanehmehr
رفاقت با ... مامان دستم را کشید، از لا به لای جمعیت به زحمت رساند به ضریح ‌و گفت: «این زیارت آخره ها، هرچی می خوای به امام رضا بگو»؛ دست های پنج ساله ام را گره کردم به شبکه ها و سَر را چسباندم به ضریح. همین طور که داشتم پول های توی ضریح را می شمردم به امام رضا گفتم : «تو رو به جون جوادت قسم می دم، حاجتمو بده!» این جمله را از زن همسایه یاد گرفته بودم وقتی داشت برای مریم خانم که بچه اش نمی شد، نسخه پیچی می کرد برود و از امام رضا علیه السلام حاجتش را بگیرد. می گفت من بچه هایم را از صدقه سری او دارم. پول ها زیاد بود و فشار جمعیت زیادتر، نمی شد با چشم بشمارمشان، بیخیال شمردن شدم و رو به قبر داخل ضریح گفتم: «تو که این همه پول داری، حاجت منو بده دیگه» بعد بال های روسری ام را مالیدم به نقره ای ضریح تا ببرم بمالم به سر بابا تا خوب بشود. مامان دستم را کشید و از لا به لای زن هایی که چادر به کمر بسته بودند و به سمت ضریح هجوم می آوردند، رد شدیم. گوشه ی صحن انقلاب ایستادیم. مامان داشت زیارت وداع می خواند. عکس گنبد توی چشم هایش اشک می شد و سُر می خورد روی گونه ها. با پر چادر اشک هایش را پاک کرد و سلام داد. دستم را گرفت و از حرم زدیم بیرون. چادر مامان را گرفته بودم و تند دنبالش راه می رفتم. دل توی دلم نبود. مدام فکر می کردم: «واقعاً امام رضا مهربونه؟»، «نکنه از مشهد بریم و به حاجتم نرسم!» نگاهم خیره بود به مغازه های سمت چپ، مثل یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، تصویر اسباب بازی ها و عروسک ها با کیفیت فول اچ دی از جلوی چشمانم رد می شد. خواستیم خیابان را بپیچیم که برگشتم و برای بار آخر گنبد را نگاه کردم و گفتم: «منتظرم ها» رسیدیم به خانه ی آقای احسنی، ساک ها گوشه ای چیده شده بودند. بابا داشت لب حوض وضو می گرفت. دویدم و بال های روسری ام را مالیدم به پیشانی اش. بابا خندید و پیشانی ام را بوسید. حتم کردم سرش خوب شده. ساک ها را چیدیم ته صندوق عقب تاکسی نارنجی و راهی راه آهن شدیم. سوار قطار که شدیم، نشستم کنار پنجره و خیره شدم به بیرون تا برای آخرین بار حرم را ببینم. ناامید بودم و دلسرد. خبری از برآورده شدن آرزویم نبود. پس زن همسایه الکی گفته بود. می خواستم به امام رضا بگویم: «وقتی مامان داره ظرف می شوره و زن عمو بهش میگه جون بچه ت بیا کنار، مامان دیگه کوتاه میاد و میره کنار!» می خواستم بگویم: «مگه جوادتو دوست نداری؟» قطار راه افتاد. بابا گفت: «چشماتو ببند!» بعد گرمای چیزی را در آغوشم حس کردم. چشم باز کردم و دیدم یک عروسک مو طلایی نشسته توی بغلم. پس امام رضا حرف هایم را شنیده بود. اشک دوید پشت پرده ی چشمم. صورت بابا را بوسیدم. از پنجره نگاه کردم، گنبد از دور پیدا بود.. امروز جایی خواندم امام رضا علیه السلام در تعریف امام فرموده اند: الإِمامُ الأَنيسُ الرَّفيقُ ، وَالوالِدُ الشَّفيقُ ، وَالأَخُ الشَّقيقُ ، وَالاُمُّ البَرَّةُ بِالوَلَدِ الصَّغيرِ  امام ، همدم و رفيق است و پدر مهربان ؛ و برادرِ همسان است و مادر نيكوكار به فرزند كوچكش . خواستم بگویم من روزی این حدیث را زندگی کرده ام ... امام رفیق است و پدری مهربان است و ... راستی جوادش را هم خیلی دوست دارد... جانم به فدایش... ✍️ طاهره سادات ملکی https://eitaa.com/astanehmehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم سفیران حضورخادمین وپرچم مبارک و تبرکی۲۵مهر دبستان دخترانه فرهیختگان۲ مدیر محترم آموزشگاه:سرکارخانم سالاروند معاون آموزشی:سرکارخانم کارگزار معاون پرورشی:سرکار خانم حکمت طرح امین:سرکار خانم میرمحمد حسینی https://eitaa.com/astanehmehr