📨#ارسالی_شما
#خاطره_چادریها
راستش من اصلا با حجاب نبودم زیادم در قید و بند حجاب نبودم.
خانواده مادریم مذهبی بودن اما از نظر اعتقادی اصلا به هم شبیه نبودیم بماند که همیشه تو جمع ها مورد توهین قرار میگرفتم حسابی دلم میشکست.
ولی من هیچوقت بی احترامی نمیکردم
مثلا از بچگی مامانم محرما برام مشکی میپوشید و تا بزرگ شدم این کار ادامه داشت.
شاید حجاب نداشتم یا نماز نمیخوندم ولی ماه رمضان روزه میگرفتم .
ولی هیچوقت مداحی گوش نمیکردم
روضه نمیرفتم
نه که اعتقاد نداشته باشم ها نه فقط به روحیاتم نمیخورد
من از بچگی میدونستم که یه روز از ایران میرم
و این اتفاق داشت میوفتاد همه کارامو کردم تمام مدارک تحصیلیمو معادل کردم ، ویزا و دعوت نامه همه چی آماده بود.
فقط مونده بود بلیط هواپیما و اینکه من کمتر از یک هفته دیگه قرار بود از ایران برای همیشه برم
این شاید تنها آرزوی من بود و با همین آرزو بزرگ شدم.
یه شب یکی از دوستای صمیمیم بهم گفت که از طرف یکی از هم دانشگاهیاش دعوت شده به یه هیئت !
ازم خواست باهاش برم
من نه تنها تو کل عمرم اینجور جاها نرفته بودم بلکه اصلا مشتاق نبودم که یکبارم برم
جای تعجب داشت برام اخه ماه محرم نبود !چه هیئتی !(بعد مراسم فهمیدم که ایام فاطمیه بوده )
ناگفته نماند دوستمم از لحاظ اعتقادی و حجاب از من بدتر بود.
خلاصه اومد سراغم و چون هیچکدوم چادر نداشتیم من مجبور شدم دوتا از چادر های مامانمو بردارم و بریم .
آدرس گلزار شهدا بود !!!ساعت ۸ شب !!!
و من هر لحظه بیشتر پشیمون میشدم و تو دلم بد و بیراه میگفتم بالاخره رسیدیم .
یه جوری پیچ خورده بودیم تو چادرامون که هرکی از ۲ کیلومتری مارو میدید میفهمید که ما چادری نیستیم.
وقتی وارد قسمت زنونه شدیم زیاد شلوغ نبود
توی تاریکی یه گوشه نشستیم و من حسابی عصبانی بودم حاضر نبودم حتی به دوستم نگاه کنم شاکی بودم.
اخه این جاکجا بود منو برداشته بود آورده بود اصلا ما شبیه آدم های اونجا نبودیم
داشتم با گوشیم کار میکردم که فقط ساعت بگذره
که شارژ گوشیم تموم شد و گوشیم خاموش شد ناخودآگاه مجبور شدم به دعای که داره خونده میشه گوش کنم
بعدها فهمیدم این دعا دعای کمیل بوده !
تو جمعیت یه صدای گریه خیلی توجه منو جلب کرد یه آقا با صدای بلند گریه میکرد راستش هیچوقت ندیده بودم یه آقا اینجور گریه کنه
تو تمام اون مدت داشتم با خودم فکر میکردم یعنی چه مشکلی داره که اینجور گریه میکنه !؟
همینجور ذهنم درگیر بود که روضه شروع شد
من هیچوقت پای هیچ روضه ایی ننشسته بودم کلا معنی هیچ روضه ایی رو نمیفهمیدم
اون شب مداح شروع کرد روضه خوندن
روضه حضرت زهرا !
میدونید من اون شب برای اولین بار پای روضه نشستم و وقتی به خودم اومدم دیدم دارم گریه میکنم !!!
من برای اولین بار روضه رو فهمیده بودم
یه کم گذشت که مداح اعلام کرد مهمان داریم
تو حال خودم بودم که گفت مهمونمون یه شهیده
شهید گمنام !!!
خلاصه اون شب در اصل من دعوت شده بودم نه دوستم چون دیگه هیچوقت مسیر دوستم اون سمتی نیوفتاد و بعد ها با من قطع ارتباط کرد
اما اونجا و اون هیئت شد پاتوق هر هفته من !
خلاصه همه ی زندگی من سرنوشتم تو همون دو سه ساعت تغییر کرد .
منی که بودم و اونجا جا گذاشتم و یه آدم دیگه برگشتم خونه.
تو کل مسیر با دوستم حرفی نزدم ، حالمو نمیفهمیدم
نمیدونستم چمه …بعد اون شب همه چی دست به دست هم داد که قاطعانه برای رفتن از ایران منصرف بشم بماند که چقدر از طرف اطرافیان سرزنش شدم و عموم که برام دعوت نامه فرستاده بود باهام قطع ارتباط کرد
اما من از تصمیمم مطمئن بودم و یه چیزی ته قلبم بهم اطمینان و قدرت میداد و من مصمم تر میشدم روی تصمیماتم
رفتنم که کنسل شد
از مامانم خواستم برام چادر بخره بنده خدا نمیدونست چی بگه فقط منتظر بود خودم حرفی بزنم !
خلاصه رفتیم و برام چادر خرید
تازه داستان از اینجا شروع شد
همه مسخرم کردن
دوستام دیگه باهام بیرون نمیومدن بعد از مدتی اینقد فاصله گرفتن که رابطمون کلا قطع شد
کل فامیل پشت سرم میگفتن لابد عاشق پسر مذهبی شده اون بهش گفته چادر بپوش و…
هنوز که هنوزه بعد ۵ سال این حرفارو بازم میشنوم و هیچ جوابی بهشون نمیدم !
من اگر امروز چادریم فقط یه دلیل داره اونم اینکه خود حضرت زهرا خواستن
همین !
یه اتفاق جالب که پارسال افتاد این بود که بعد ۵ سال که پایه ثابت اون هیئت شدم خیلی اتفاقی به عنوان خادم منو انتخاب کردن.
وقتی داشتن به بقیه خادم ها حمایل میدادن که یکیم دادن به من و من همون لحظه بود که نشونه دیدم اونم این بود که همه حمایل ها روشون نوشته بود
یا اباعبدالله و فقط فقط حمایل من روش نوشته بود یا فاطمه الزهرا
واینبار فقط اشک میریختم
✍#روشنک_رومینا
#خرم_آباد
@astanehmehr