eitaa logo
آستانِ مهر
6.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهیدی که پس از ۱۷ سال زنده شد!! ✖این ماجرا مربوط می‌شود به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا که در زندگی شخصی خود دچار مشکل مالی میشود و در جریان جستجوی پیکر شهدا به شهیدی برمی‌خورد که می‌شود و قرض هایش را ادا میکند!! نقل از برادر شهید👇 ▪می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.. علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین.. تا اینکه.. 🔺تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.. آشوبی در دلم پیدا شد.. حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم... 🔺با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد... 🌷شهیدسیدمرتضی‌دادگر🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من..! 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم... قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند... با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم... "این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم..." گفتم و گریه کردم... دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.. هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد... جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود... بخدا خودش بود... کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود... گیج گیج بودم... مات مات... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز..؟ نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه هاشده بودم... به کارت شناسایی نگاه می کردم... 💎شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 💠ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
#حجاب بخشی از وصیت نامه شهید رمضانعلی صادقی: ای همسر بزرگوارم! از شما می‌خواهم که عفت و حجاب و پوشش خود را مثل گذشته حفظ کنی که ره رستگاری زن در پاکدامنی و عفیف بودن اوست. گروه معارف آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) 🔷 @amfm_ir #حجاب #پوشش #زیبایی #آراستگی #دختران #حجاب_فاطمی #سربلندی #انقلاب_اسلامی #شهدا #شهادت #شهید_صادقی #خادم_کریمه
🕊 🔅 یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیهٔ باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.» 🎙 راوی: همسر شهید دقایقی 📖 نیمه پنهان ماه، شهید دقایقی، ج۴، ص٣٧ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر @astanehmehr
🕊 🌹شهید محمدرضا عقیقی 💠 مادر حلالم کن ▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و می‌گفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟ گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم... 📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴ ⬅️ ، نثار ارواح مطهر صلوات. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها @astanehmehr
🕊 نزدیک عید بود که بعد از چند روز مرخصی می‌خواست به جبهه برگردد. من نشسته بودم و داشتم ساکش را آماده می‌کردم؛ دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: "چه خبره؟ چقدر منو تحویل می‌گیری؟" گفت: "مامان عید امسال می‌خواهم برایت یک سوغاتی بیارم، بگو چی دوست داری؟" گفتم: "پیروزی رزمندگان" و بعد ادامه دادم که: "عبدالله جان! امسال حتماً عید بیا که دور هم باشیم" و بعد هم گفتم: "قول میدی؟" گفت: "باشه؛ مگه شده تا حالا من قول داده باشم و زیرش زده باشم؟ قول می‌دم که روز اول عید بیام." نزدیکی‌های سال تحویل بود. سفره هفت‌سین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس می‌کردم سفره هفت سین‌مان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که خبر شهادتش را آوردند. انگار سفره هفت سین‌مان کامل شده بود. 🎙صغری اسماعیلی مادر شهید عبدالله ملکی 🔷🔸💠🔸🔷 @astanehmehr
هدایت شده از معصومانه
با این ستاره ها 👌پنج اجرای متفاوت از خادمیاران محله ها 🥰در رقابتی دوستانه 💥انتخاب برترین ها از نگاه داوران متخصص و مهمانان محفل 🍫با یه خوراکی کاملا شکلاتی میزبانِ دختران ۱۲ الی ۱۷ ساله در محفل دختران بهشتی هستیم. یادتون نره با رفقاتون بیاین❤ پنجشنبه ۱۷ اسفند ماه ساعت ۱۵:۳۰ الی ۱۸ حرم مطهر _ صحن امام هادی علیه السلام _ شبستان حضرت زهرا سلام الله علیها ┈•••♡•••🌷 ⃟ 🌷•••♡•••┈ https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
قرار چهارشنبه های محفل مشکات الکریمه ✅راه رسیدن به آرامش و کسب حال خوب ✅عشق بازی عابد و معبود ✅محفل اشک به مناسبت وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ✅ غبار روبی مزار شهدای مدفون در حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام. ویژه دختران و بانوان جوان ۱۸ تا ۳۰ سال دست رفقای نابت را بگیر و بیا محفل، تا یه روز خاص را با هم تجربه کنیم. نشست صمیمانه این هفته با سرکار خانم سادات حسینی زمان: چهارشنبه ۵ اردیبهشت ساعت ۱۶:۳۰ مکان: حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام، صحن امام هادی علیه السلام، شبستان حضرت زهرا علیها السلام اخبار داغ فرهنگی بانوان درحرم فقط با کانال آستان مهر ✨ https://eitaa.com/astanehmehr
نماهنگ فرهنگ جهاد.mp3
3.29M
🥀کی گفته که شهید فقط تو میدون جنگه 🍂شهید فقط یه واژه نیست شهید فرهنگه 🥀شهید یعنی پای دین خدا مردونه ایستادن 🍂شهید یعنی برای دفع فتنه آبرو دادن 🎙 #️⃣ #️⃣ https://eitaa.com/astanehmehr ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌