🕊 #شهد_عشق
🌙شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم.
شب مهتابی زیبایی بود.
🧔🏻فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین، تنبل میشین. 😅
به جای این کار برید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنین.
🚶🏻♂بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود،
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن،
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازهٔ کلهٔ آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند 😄
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا میاره،
بعثی ها اون رو با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرن و نزنن.
اما بر عکس! حالا این ما بودیم که خیال میکردیم که این سنگها همه کلهٔ رزمندههاست.
رزمندههایی که پشت خاک ریز کمین کردن و کلههاشون پیداست 😅
تو تاریکی شب، واقعاً مشخص نبود.
یک ساعت تمام با سنگها و کلوخها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم 😐
و به اونا حسابی خسته نباشید گفتیم و برگشتیم!
☀️ صبح وقتی بچهها متوجه ماجرا شدن تا چند روز،
بهمون میخندیدن. 😅
#طنز_جبهه
🔷🔸💠🔸🔷
@astanehmehr | «آستانِ مهر»
🕊 #شهد_عشق
اذان نماز رو که گفتن، رفتم سراغ فرمانده،
بهش گفتم: روحانی نداریم،
بچهها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن.
فرماندهمون قبول نمیکرد
میگفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست.
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه.
بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود!
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردن که امام جماعت بشه.
فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم،
بنده خدا از رکوع و سجدههاش معلوم بود پاهاش درد میکنه.
وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد!
وقتی میخواست برای رکعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه، یهو گفت یا اباالفضل و بلند شد 😅
نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم، همه زدیم زیر خنده. 😅
فرماندهمون بعد از نماز گفت: 😩خدا بگم چیکارتون کنه!
نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین؟!😁
#طنز_جبهه
🔷🔸💠🔸🔷
@astanehmehr | «آستانِ مهر»