#سلام آقا
مهدی جان
خجالت مےکشم
اسمم راگذاشته ام: منتظر
امازمانےکه دفتر انتظارم راورق میزنے مےبینے
فضاے مجازے رابیشتر
از امامم مےشناسم
حتےگاهےصبح آفتاب نزده آن راچک مےکنم
اما عهدم رانه..!
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی☺️🌸🌸🌸
#مهدے
جان❤️
تو را آزردهام اما همیشہ #دوستٺ_دارم
نیایدلحظہاےڪہ ازخیالٺ دسٺ بردارم
بہ تاوان گناه من همیشہ #اشڪ مےبارد
بہ چشمٺ معذرٺ خواهے بسیارے بدهڪارم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام آرزوے زمین و زمان❤️✋
حدیث روایت
💖حضرت محمد(ص):
🌙رجب را «ماه ريزانِ خدا»
ناميدند؛ چون دراين ماه
رحمت بر امّت من
به شدّت فرو مى بارد.🌙
📚بحارالأنوارج۹۷ص۳۹
🌸 حلول #ماه_رجب مبارک #این_الرجبیون
رحمت بی پایان الهی نصیب تون🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارک باشد آمدن ماه رجب 🎊🌸
💫 ماهی که
🌸اولین روزش باقری،
💫سومینش نقوی،
🌸دهمینش تقوی،
💫سیزدهمینش علوی،
🌸نیمه اش زینبی
و بیست و هفتمش محمدی است.🌸💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از روشنی طلعت رخشنده «باقر»
🎊شد نور علوم نبوی بر همه ظاهر
🌸در اوّل ماه رجب از مشرق اعجاز
🎊گردید عیان ماه تمام از رخ باقر.
🌸🎊ولادت امام
محمدباقر (ع) مبارک باد💫💐
مادر از نسلحسن بابایش از نسلحسین
خلقتی اینگونه در بین خلایق نادر است
#میلاد_پربرکت_اماممحمدباقرع🎊🎊🎊
🖇💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📲
مخصوص دخترای چیریکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ماده شیر قتال العرب
• تو بازار ڪوفه با غضب
#علی_اڪبر_حائرے🎤
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_وسوم
از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :تو که منو کشتی دختر!
در این قحط آب، چشمانم بی دریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب هایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :تقصیر من نبود!
و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود :نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...
و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین(ع)شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه(س) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!
از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین(ع)پرواز میکرد :نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!✨
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_وچهارم
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.🚶🏻♀لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :پس هلی کوپترها کی میان؟
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :آب هم میارن؟
از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :نمیدونم.
و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :کجا میری؟
دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.
از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟
و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.💥به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :هلی کوپترها اومدن!
چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد مبارک🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
📌 همهٔ این واژهها تو را فریاد میزنند...
🌠 آرزو، اشتیاق، امید، انتظار، تمنّا، خواست، خواهش، رغبت، مراد...
همهٔ این واژهها تو را فریاد میزنند.
امشب، شب فریادِ بیصدای این واژههاست برای برگشتن تو و برای داشتنت.
یا ایهاالعزیز! برگرد و ما را از سنگینی این واژهها که سالیانیست بر روح و جانمان سایه انداخته است نجات بده.
📖 #دلنوشته ؛ #لیلة_الرغائب