eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
44 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای گوی دوستان بودم 🦋🌱 امروز ساعت 6صبح ان شاءالله قسمت و روزی همه ی منتظران بشه. °●‌《 @atashe_entezar 》●°
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 🔆یه مجنونی یه حکایتی در موردش گفتن..... 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با نوای مصطفی موسوی آقا من ڪے مے شود ببینم جمال زیبایت ࢪا و این فࢪاق جانڪاه تمام شود😭💔 🦋 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
نائب الزیاره(1).mp3
9.53M
قࢪاࢪ نبود اینہمہ طول بڪشہ فࢪاقمون ها آقـــــا🙂💔 بسیـاࢪ شنیدنی...👌💫 با نوای آقای موسوی و پویانفر🎤 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
ࢪاه ظہوࢪت ࢪا بستم .... قبول!🙂✋ اما خدا چہ دیدے شاید قࢪاࢪ است حࢪ تو باشـــــم😔💔💫 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
صفحه هفدهم قرآن کریم📖 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
صفحه هجدهم قرآن کریم📖 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
017.mp3
1.64M
صوت صفحه 17 قرآن کریم📖 با صدای استاد پرهیزگار🎧 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
018.mp3
1.14M
صوت صفحه 18 قرآن کریم📖 با صدای استاد پرهیزگار🎧 °●‌《 @atashe_entezar 》●°
💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست. می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟" گفتم: "چه مسیری? " گفت: "اول بعد هم ." جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله." گفت: "پس مبارکه ان شاءلله." 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. " آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! " اما او دست بردار نبود. آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. " چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. " گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. آمدن دنبالمان توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همه انها را هم قال گذاشت. آقا داشت میخندید. دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. 🌹ادامه دارد… 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا