اصلاً از کودکی تا سی و خُرده ای سالگی هیچ گاه تب خال نداشـتم ، از یکی از همکاران گرفتم . از داروخانه ، چند نمونه قطره گرفتم واسـتفاده کردم . شوربختانه روز به روز بدتر و بزرگتر می شد...روزی در کلاس موقع تدریس و بخش و صداکشی برای دانش آموزانم ، خون ریزی کرد که بچه های معصوم کلاس اولی ناراحت شدند یکی از دانش آموزان که از همه درشت تر و بلندتر بود گفت : آقا برفک یخچال روش بذار زودی خوب میشه ! مادرم تو منزل برا ما می ذاره...
حقیقتش برای من کمی شگفت آور وغیر قابل باور بود این همه دارو نتوانسته بودند چاره اش کنند حالا برفک یخچال...
منزل رفتم درد تب خال یادم آورد که برفک یخچال را بیازمایم...ضرری که ندارد...
مقداری برفک از سردخانهٔ یخچال جدا کردم و بعد از فشردن روی زخم گذاشـتم ، آن قدر که تمام لب و لوچه و چانه ام بی حس شد بعد از ۳یا۴ساعت دیگر هم ، کار را تکرار کردم...
سحرگاه موقع ادای فریضه احساس کردم بهتر شده ...در مدرسه از سجاد بابت طباتش تشکر کردم و فهمیدم که مسأله خود برفک نیست مسأله فریز کردن و انجماد است که ویروس را منفعل و سرکوب می کند ، پس از تکه یخ هم ، می شود اسـتفاده کرد !
بعدها بارها خودم یخ را در کیسه فریزر روی تب خال گذاشـته و به همکاران دیگرم هم توصیه کردم...معجزه می کند
خداوند سجاد وسجاد ها را حفظ کند فکر کنم الآن مردی سی و چند ساله باشد و دارای اهل وعیال 🌺
یاحق ح.ا.م ۶ تیر ۱۴٠۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
هرگاه گرفتن تصمیم مهمی را دشوار یافتید، بدانید ڪه علتش تنهـا یک چیـز اسـت
و آن اینڪه تـصـور روشـنی از
ارزشهـای خـود نـداریـد !
📝#آنتونی_رابینز
بنویس و بگو مـن ارزشمندم
ســ👋ــلام
سـه شـنبـه روزتـون بخیر و عافیت
یـا ارحـم الـراحـمـیـن💯
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نمی دانم ، شاید به قول رفیقمان ؛
آدم ها اصلاً عجیب و غریب نیسـتند !
فقط گاهی مثل چراغ های نفتی قدیم ، نفتشان تمام می شود و شعله شان خاموش .
شاید هم _ زمانی_ گرمای عواطفشان سرد
می شود.
مثلِ سویِ چشم هایشان،
مثلِ شـنواییـشان،
مثلِ اشـتهایشان،
مثلِ اعصاب و حوصله شان...
گاهی عشقشان به سردی می گراید.
به گمانم می دانید :
آدم وقتی عشقش ته می کشد
کمتر عصبانی می شود،
کمتر غصه می خورد،
کمتر شب ها بی خواب می شود،
کمتر راهِ گلویش بسـته می شود،
کمتر زیرِ چشم هایش گود می افتد،
کمتر پیش می آید دلش برای کسی ، برای صدایی برای حرکتی ضعف برود...
"آدم بعد از رفتنِ بعضی ها ، تمام می شود"
نگران شعلهٔ چراغ الفت ها باشـید !
کور سویش هم باعث می شود ما هم را ببینیم !
مواظب نفت چراغ دلتان باشـید !
یاحق
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
صبحگاه رفیقی برای سلام ، صبح بخیر ، رباعی جالبی از خیام برایم فرسـتاد 👇
مـن می نـه ز بـهـر تنـگـدسـتی نخورم
یا از غــم رسـوایی و مـسـتی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خوردم
اکنون که تـو بـر دلـم نشسـتی نخورم
...چند باری ، خواندمش و عکس نوشـتهٔ بالا را از این رباعی ، درست کردم .
نمی دانم چطور جرأت کردم پاسخ خیام این طور بدهم👇
خیام ز بـهـر مـا مـی و ساقی نیست
عشرت بـه سرای دهـر الباقی نیست
گـفـتـم کـ.ـه بـسـاز روزگارا بــا مـا
گفتا که به ساز با تو مشـتاقی نیست
البته که قبای خیام را به تن لاقبایی چون ما برازنده نیست...
یا حق ؛ حامد اسـتاد محمد ۷ تیر ۱۴٠۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نگاه ِ نـو
انگار این جا فصل ها ناگهانی تغییر می کنند و خیلی هم به تقویم کاری ندارند ما که در جنوبیم این ها را بهتر از دیگران متوجه می شویم !
نوروز شروع بهارست ، یکباره نصف شـبی از گرما بیدار می شوی و می بینی دیگر بدون #کـولـر خوابیدن ممکن نیست ! بله جانم گرما می گوید تابسـتان است ، تقویم هر چه می خواهد بگوید ؛بگوید ! ما در جنوب دو فصل ملموس بیشتر نداریم تابستان ۸ ماهه ، اندکی پاییز و زمستان وبهارِ ، با کمی اغماض ، شـبه بهارانه...
هدفم گفتن این ها نبود ، جنوبی ها که همه می دانند وبقیه هم اگر اهل مسافرت یا دقت و پرس و جو و مطالعه باشـند ، حتماً تا کنون فهمیده اند !
راستش تابسـتان ما چند روز پس از نوروز آغاز شده و خاطرات کودکی و نوجوانیم مرتب جلوِ چشمانم رژه می روند ...
یاد کودکی و روسـتایمان #گـرگـری_علیا یا به قول محلی ها گرگری بالایی بخیر...نهر دست کَنِ طویلی آب روخانهٔ زهره را از بین چندین روسـتای نزدیک به هم گذر می داده و امیدوارم با این خشکسالی ها هنوزهم آبش جاری باشد !
این نهر به جو ملا معروف است و پیش از انقلاب آب شرب ، شست و شو و نوشـیدن چهارپایان اهالی را تأمین می کرد و در این روزها اسـتخر رایگان شـنای مـا بود ! گاهی از ظهر تا غروب...بقیه اوقات هم در باغ ها تیرکمان به دست به دنبال شکار گنجشک و کبوتر و کُنار و خارک خوری می گذشت ، کوچکتر که بودیم رینگ بازی می کردیم و تا سرجادهٔ آسفالت پیشِ قهوه خانه سکیاس و گاهی محبیان به هروله بودیم .سِکیاس و محبیان دو قهوه خانه بودند که ۵٠٠ ، ۶٠٠ متر ویا کمی بیشتر از هم فاصله داشـتند و از روستا تا آن جا ۳ الی ۴کیلو متر راه بود...بعدها که دوچرخه دارشدیم با دوچرخه مسیر روستا تا قهوه خانه را برای رَمَلیک (Ramalik)چینی و همچنین روسـتا تا روخانه را ، شادمانانه طی می کردیم . قهوه خانه هاسمت کُهباد روسـتا بودند و رودخانهٔ زهره هم سمت قبله...
راسـتی نگفتم ؛ رملیک درختی شـبیه کُنار ، ولی کوتاهتر است ، میوه اش هم از میوهٔ کنار کوچکتر و تُرش مزه است و این درختچه خارهای ناحقی دارد ...
خُب بقیه عمرمان هم در شهر کوچک آغاجاری(سنتریلی ، =سنتر اویل : مرکز نفت) گذشت
در آغاجاری تابستان ها بیشتر گل کوچیک می زدیم ، هفت سنگ(پی تو) ، چوکِلی (الک دولک) و بازی زو از تفریحات تابسـتانی ما بود...
نمی دانم پوسـتمان کلفت بود یا حسمان خراب !
گرمای وحشـتناک را نمی فهمیدم...
یادش بخیر ، عمرگران مایه ، عجب زود گذشت !
ح.ا.م ۷تیر۱۴٠۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نترس و غمگین مباش !
قطعاً ما ، تو و خانواده ات را نجات خواهیم داد...🌹
🍃لَاتَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوکَ وَأَهْلَکَ🍃
ـــ عنکبوت،آیه۳۳ـــ
🍃آرزوی همهٔ ماست رهایی زغم و رنجِ زمان
ســ👋ـلام
چهارشـنبهٔ شما بخیر و عافیت
یا حیُّ یا قَیّوم💯
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
چندی پیش ، جارو برقی منزل قطع و وصل می شد بازش کردم متوجه شدم برد الکترونیکش مشکل دارد ، بُرد را باز کردم ، بردم نمایندگی که یک برد نو بخرم شاگرد اسـتاد ، درمغازه بود با تسـتر برد را امتحان کرد با روشن شدن لامپ تسـتر ، گفت که سالم است ! بهش گفتم مشکلی دارد قطع و وصل می شود درحین گفتگو ، متوجه شد از کار فنی سررشـته دارم ، برد نوی برایم از قفسه بیرون کشـید و بهم داد ، خواسـتم پولش را بپردازم که یکبار دیگر ، برد را به دقت نگریست متوجه شد پایهٔ یکی از مقاومت ها شُل شده است من با عینک به سختی لحیم ول شدهٔ پایه را می دیدم ...خلاصه برایم لحیمش کرد و برد نو را برداشت ...هر چه قدر اصرار کردم ، پولی نگرفت ! با وجودی که خودم در منزل هویه دارم و لحیم کاری هم ازم می آید و جاروبرقی های زیادی را برای فک و فامیل ، افتخاری تعمیر کرده ام ، اما از برخورد این جوان حال خوشی بهم دست داد و تا منزل برایش اسـتدعای خیر کردم و هنوز هم پس از چند سال ، خوبی او را فراموش نمی کنم آخر او می توانست برد نو را به من قالب کند و برد خودم را هم بردارد و به دیگری بفروشد .
🍃دیدن ، معاشرت و برخورد با آدم های خوش طینت ، لذتی گفتنی دارد .
♡خوشم گاهی که می بینم هنوزم ، آدم خوبی♡
ح.ا.م ۸تیر۱۴٠۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
یـا مَـنْ الـیٰ ذِکْـرِ اِحسانِـه یَفْزَعُ المُضْطَرُّون
ای خدایی که بیچارگان به یادِ احسانِ او فریاد و زاری میکنند..💔
#حرف_های_بندگی💚
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
نگاه ِ نـو
بعضی ها ؛ خاطراتِ جالبی از مهربانی های معجزه وار روزگار دارند که شـنیدنی است !
یکی از آشـنایان تعریف می کرد :خیلی سال پیش زمانی که موتور های ژاپنیِ هندا ، یاماها ، سوزوکی و کاوازاکی توی بورس بودند و خبری از موتورهای تولید داخل نبود ، می خواسـتم گواهینامهٔ رانندگی موتورسیکلت بگیرم ، موتورسیکلت هم نداشـتم می خواسـتم بعداً برای ایاب و ذهاب کاری بخرم ... فقط یکی ، دو بار پیش دوسـتان ، کمی رانده بود روز امتحان عملی فرا رسـید افسر راهنمایی در میدان خاکی صافی آزمون می گرفت از لای تعدادی سنگ(آن وقت مخروطی های پلاستیکی نبود) باید موتور را زیکزاکی عبور می دادیم
هر کس باید با موتور خودش آزمون می داد هرکس هم نداشت باید از همراهی قرض می گرفت ، جوانی هیپی با موهای بلند و موتور تریل، معروف به کراس پرشی وارد میدان شد با او سه نفر می شدیم ...انگار افسر از او خوشش نیامده بود و مترصد بود حالش را بگیرد ...بهش گفت : تو مردودی ، مگر سه دور بی دست(بدون گرفتن فرمان) دور میدان بچرخی و در حین دور خوردن سرت را هم در جهت عقربه های ساعت بچرخانی تا قبولت کنم ! هیپی گفت به یک شرط این کار بسیارسخت را می کنم که در صورت انجام آن ، این دونفر راهم بدون امتحان قبول کنی ! افسر با فرض محال انجام کار ، پذیرفت و هردو دست مردانگی به هم دادند ، من که در دلم تا توانستم برای موفقیتش دعـا کردم ، به گمانم نفر دیگرهم همین گونه بود...خلاصه ؛ هیپیِ داش مشدی ؛ به روش مورد قرار سه دور را بی دست و سرچرخان به زیبایی وشگفتانه ، انجام داد و نزد ما و افسر راهنمایی توقف کرد و گفت : الوعده ، وفا !
افسر ، با چشمان پر تعجب ، برگهٔ ما سه نفر را به مهر قبولی آراست ...
این که چه قدر _بعداً_موتورسوار ماهر را تحویلش گرفتیم و رویش را بوسـیدیم بماند برای عطر خوش روزگار...
این حکایت را هر چه می خواهید، اسمش را بگذارید ، من که از این گونه شگفتانه ها ندارم !
شما را نمی دانم ؟
یا حق ح.ا.م ۷تیر۱۴٠۱
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
حکایتی جالب#تقصیر_شماست !
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سال های زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم *ریچارد نیكسون* - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید.
در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همهٔ اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیهٔ تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصاً فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند!
آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی(علیه السلام) را به این جوانان نرسانده اید !
دلیل آشوب و پریشانی در خیابان های آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است .
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سال ها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! باید پیام های امام علی(علیه السلام) را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسان ها در كشورها و جوامع مختلف ، رساند !
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani