eitaa logo
نگاه ِ نـو
132 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
724 ویدیو
15 فایل
متون زیبا ؛ ادبی ، تربیتی ، روان شناسی ، مذهبی #حکایات_و_خاطرات...
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه ِ نـو
✓دلم در آرزوی کمی صبح های بچگی ست هنوز ! با صدای جیرینگ جیرینگ استکان نعلبکی و اختلاط پدر و مادر و هورت کشیدن و قورت دادن پرسروصدای چای خوش عطر زغالی از خواب بیدارشوی و همهٔ زندگی توی کتری روی چراغ علاءالدین بجوشد و گاهگاهی آب گرم به قوری چینی توی منقل اضافه شود تا چای برای بچه های زیر لحاف خوابیده هم مهیا باشد لحاف را تا زیر گلو بکشی رویت و در دلت بگویی کاش امروز جمعه بود و تعطیل توی این سرما سختست رفتن به مدرسه بوی نان تنوری و توله پخته پیچیده باشد تو خانه در و پنجره های چوبی و یک دنیا حس  "امن" زندگی ، امنِ امن ؛ بی هیچ شتاب و دلهره ای با صدای پارس سگ ، که از نگهبانی شبانه آمده دم در اتاق به نیت خوردن صبحانه و البته گربه هم که شب ها توی اتاق پیش ما زیر لحاف گرم خوابیده ، بیدار شده منتظر حمایت گوشه ای لم داده بعد (دا ) ، تکه های نان تنوری را در چای شیرین تلیت کرده و می گذارد دم در اتاق جلو سگ زرد و گربهٔ ملوس مرغ و خروس ها هم ، همراه انبوهی جوجه از کُله مرغی در آمده اند و گوشه ای از حیاط دارند گندم و جو می خورند و برای جوجه ها هم مادر پِرگِنَک(per,ge,nak ) پاشیده و گنجشک ها هم بی دعوت گوشه ای از خوراک آن ها را نوش جان می کنند ... یا کریم ها (یا به قول ما کاکا یوسُف ها) لب بام بق بقو کنند و یادت بیاورند که : بلندشو مدرسه ات دیر نشود ... پ.ن: تلیت(دراصل ترید) :نانی که در شیر ، چای و یا خورش خیس بخورد ــ توله :گیاه پنیرک که به شکل آب پز ، سرخ کرده و به عنوان سبزی پلویی هم مصرف می شده ــ پرگنک : ریزه هایی که باخمیر نیمه خشک برای جوجه ها درست می کردند ــ دا : مادر هم گفته می شده کُله مرغی : اتاقک مخصوص مرغ و خروس ها وسمورها هروقت چشم سگ را دور می دیدند تکی می زدند و جوجه مرغی را می ربودند 😊 ح.ا.م با یادی از گذشته ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
خانه ی کودکی ، خانه ای است که شبیه آن را جایی نمی یابی ! جایی که همهٔ خاطرات کودکیت از در و دیوار آن آویخته است ، جایی که بوی همهٔ بچگی هایت را می دهد ... از در چوبی رنگ و رو رفتهٔ قدیمی اش که وارد می شوی ، صدای پارس سگ ، صدای مرغ وخروس و جوجه ها ، صدای میو میو گربه و صدای خنده و بازی های بچگی ات را می شـنوی . این جاست که باید چشم هایت را ببندی و خاطراتت را مرور کنی و جانی دوباره بگیری . صدای کودکی را می شنوی که در گوشه های حیاط و پشت نخل ها تَپ تَپَکان (قایم باشک) بازی می کند ، می خندد و با خنده اش شبیه بچگی هایت ذوق می کنی . مگر می شود چنین جایی بود و شاد نبود ؟! مگر می شود عطر متفاوتِ غذای مادرت و بوی نان های گوناگونش را استشمام کنی و خوشحال نباشی !؟اصلاً مگر می شود کنار تاوه یا تنور پیش مادرت بنشـینی و تکه ای نان کنجدی و تَبدون بخوری و کنار چاله یا منقل پر آتش چند استکان چایِ زغالی بنوشی و احساس خوشـبختی نکنی ؟! بهترین گوشهٔ خوب دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان سبزه های باغچه اش نفس می کشد . بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند با استخر و جکوزی و سونا تازه حس می کنی هیچ کجا خانهٔ گلی پدری ات نخواهد شد ، کنار جو ملا و گُدار دِی غُلو و آن همه شیرجه در آب و شنا... ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
✓تپ تپکان : کودکی توی روستا بازی های زیادی داشتیم یکی از آن ها بود ، همین امروزی که بعضی _به غلط_ آن را قایم موشک هم می گویند ! هر جایی می تپیدیم(پنهان می شدیم) پشت دیواری ، تو کوچه ای ، اتاقی ، خرابه ای ، پشت درختی ، کنار بوته ای... حالا توی این کمرکش روزگار باید با سختی ها و رنج ها ، دردها و بیماری ها ، تَپْ تَپَکان بازی کرد کمی بهشان خندید ، کمی آن ها را دواند و خسته شان کرد شاید از گردونهٔ آزار ، آزاد شوی ... نمی دانم ! شاید هم ، چشمان روزگار زرنگ تر از این حرف هاست و زیرک ترین افراد را هم می یابد ! ✓خدا کند سختی ها ، آفت ها و بیماری ها از چهرهٔ جمیع خلایق ، دور شود و شادابی و طراوات همه را به پایکوبی سنتی دعوت نماید ! آمین یا رب الودود🌺🙏 ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
نگاه ِ نـو
✍پاییز دارد می آید ، یادش بخیر زمان کودکی توی روستا پاییز را خوب می فهمیدیم نه که برقی نبود و کولر و یخچالی ... شب ها توی حیاط روی تخت سیمی رختخواب پهن می کردیم و می خوابیدیم البته بعضی ها روی بام می خوابیدند. خنکی هوای شب ها برای ما ، پاییز را لذت بخش می کرد ، رختخواب ها را بعد از تاریکی هوا ، روی تخت پهن می کردند تا خنک شود و راحت خوابمان ببرد البته پشه بند هم داشتیم که تمام تخت بزرگ هفت ، هشت نفره را پوشش می داد. دم غروبی چراغ ها نفت می شدند و آمادهٔ روشن شدن ، چراغ توری_یا به قول شهری ها روشنایی حیاط بود ، چند چراغ کوچک موسوم به چراغ موشی در چاله دان(آشپزخانهٔ چوب سوز) و اتاق گاز خوراک پزی کپسولی گذاشته می شد و یک چراغ نفتی دسته دار هم برای رفتن افراد به دستشویی و اتاق های دوره ای اطراف حیاط بود . ما از گاو و گوسفند بی نصیب بودیم اما تعدادی مرغ و خروس برای استفاده داشتیم که دَم غروبی وارد کُله مرغی زیر راه پله می شدند و در چوبی اش محکم بسته می شد تا از هجمهٔ روباه ها و سمورها در امان باشند . سگ زردمان هم شب ها پرکار بود بعد از خوردن شام ، چهار سوی خانه را از روی بام ها دور می زد و به شدت پارس می کرد و گربهٔ با محبت هم ، کناری می خوابید و گاهی وارد رختخواب بچه ها می شد و کنارشان قور قور(خرناس) خوابش بلند می شد ... خوبی بیرون خوابیدن این بود که با نور صبح _ما بچه ها_ بیدار می شدیم و بوی چای زغالی و تَبدون کنجدی و گِردهٔ تنوری ، ناشتایمان را صفا می داد تبدون و گرده هر دو در تنور پخته می شدند تبدون چیزی شبیه نان بربری امروزی بود و گرده هم نان گرد تنوری (البته اندازه و حجمشان بزرگتر و بیش تر از این ها بود) البته نان های تیری تاوه ای هم بود که هر کدامشان وصف خودش را دارد و امروزه ما فقط با خاطراتشان زندگی می کنیم... هرچه بود گذشت . یاد خنکای آخر تابستان و حضور پاییزِ قدیم ها بخیر... یاحق ح.ا.م ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
استاد محمد ، نجار و سنگ تراش طایفهٔ بزرگ شیرالی اکثر فرزندانش درکودکی بیمار می شدند و می مردند او در آرزوی فرزند پسری بود که نامش را زنده نگه دارد با بی بی دی غلو که با سه یتیم به آمده بود ازدواج کرد تا هم یتیم داری کند و هم فرزند ذکوری گیرش آید به قول مرحوم پدر هرچه فرزند زاده می شد سرخک می گرفتند و دردهای مشابه و می مردند واکسیناسیونی هم که نبود . ایشان به دنیا آمد نامش را گذاشت ، نمی دانم فرصت نکرد یا فکر می کرد این همه زنده نمی ماند، برایش شناسنامه نگرفت کودک بیچاره بی شناسنامه چند سالی را گذراند استاد محمد نابینا شد و بعدش از دنیا رفت زندگی بر بی بی دغُلو و سه فرزندش سخت شد فقر مطلق ایشان را گرفت...پدر می گفت بچه های روستا درمدرسه ۶کلاسه درس می خواندند اما من گوشهٔ باغ ملی ، کنارمدرسه فلوت وساز می زدم تا بچه ها تمام کنند و بیرون آیند و بازی کنیم... خداخواست ، بی سواد بزرگ شد و برای گذران روزگار با برادران مادری و دیگر جوانان روستا به عزیمت کرد آنجا کمی با کتب اکابر درس خواند اما جدی نگرفت برادر بزرگتر خوب باسواد شد اما او نه... بعد از انقلاب شرکت نفت برایشان کلاس نهضت سواد آموزی گذاشت...خلاصه تا چهارم نهضت را گذراند ... کتابی که در دستش است ، کتاب فارسی نهضت است که در تپه های پشت محلهٔ آغاجاری از او عکس برداشته شده... ۷دی سالروز تأسیس سواد آموزی گرامی باد . خدا همهٔ رفتگان را رحمت کند👋🕯🤲 یاحق ح.ا.م اهواز ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
کودکی گاهی با هزار جستجو و تلاش ، یا با دل کندن از کتاب های درسی سال های پیش ، گاهی مجلاتی که کاغدشان محکم بود با سریش و چوب پِرچ (۱) وقرقرهٔ نخی که از مادر می گرفتیم بادبادکی سرهم می کردیم... بد بختی اش این جا بود که خیلی وقت ها در آسمان اول کِیفمان... زود نخش می برید و باد ، همهٔ آرزوهامان را با خودش می برد... پ.ن: (۱)پِرچ [perch]گیاهی خودرو از خانوادهٔ نی های بدون بند و یک تکه که چوب هایش نازک ، یک دست صاف و قابل انعطاف است و نوک تیزی دارند . در روستاها تعداد زیادی از این چوب ها را دسته کرده ، به هم می بندند و از آن به عنوان استفاده می کنند. ✍ح.ا.م ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
🥀پنجـشنبه یادروز اموات است . به رسم کهن،یاد می کنیم از آن هایی که زمانی با ما و امثال ما زیسته اند و خاطراتی از خویش برای ما به جا گذاشته اند اما اکنون روزگارشان از مـا جـداست و یاد و خاطراتشان در اذهان ما چون فیلم در جریان است... یاد می کنیـم از آن هایی که هنوز دلتـنگشان می شویم . یاد می کنیـم از آن هایی که هنـوز دوستـشان داریم . یاد می کنیم از همهٔ شهـدا،علمـا و درگذشتـگانمان با ارسال خیر و فاتحه وصلوات ... روحشان شاد ، برزخشان نورانی و آباد🕯 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
نمی دانم شما هم این طورید یانه ؟ جمعه هم مثل پنجشنبه رفتگان خاک یکی یکی و گاهی چند تا چندتا از گذر نظر می گذرند تا یک ، یک یک از آدم هدیه بگیرند ... شاید بیچاره ها ، آن سو به همین لب تکان دادن ماها شدیداً نیازمندند... آدم هایی به نظرت می آیند که در روزگار زندگی در دنیا خیلی با آن ها معاشرت نداشتی ، فقط گاهگاهی از جلو چشمانت می گذشتند یا تو از جلوشان گذر می کردی بقال بازار بودند ، رانندهٔ وانت کنار خیابان ، همسایه ، هم محله ای ، همشهری ، دوست و آشنا ، فک و فامیل ... گاهی به این فکر می کنم که خدایا ! برزخ چگونه جایی است ؟ مومنین و مؤمنات در آن جا چه می کنند ؟ و به چه محتاجند ؟ گاهی که حالم اجازه می دهد می خوانم و به همهٔ رفتگان خاک ، خصوصاً آن هایی که ندارند یا ، اهدا می کنم... هیچگاه این حرف مرحوم_خدابیامرز_پدرم یادم نمی رود که گفت:بابا تو که برای اموات مرتب نماز می خوانی ، برای هم نماز بخوان، خیرات بده ...او بی وارث بود...این حرف را با سوز و عمق وجود می گفت ! خودش آخر عمری با وجود بیماری برای پدر و مادرش حج نیابتی انجام داد(البته خودش و ننه) بعدش هم با او و ننه در معیت برادرم برای آخرین به زیارت قبر و دیگر رفتگانمان به امام زاده سید امیر حسین رفتیم البته متأسفانه قبر ما با خاک یکسان شده و اثری از آن نیست ! خیلی از قبر های قدیمی به دلیل خاکی بودن این طور شده اند خدا همهٔ اموات را رحمت کند و جایگاهشان را بهبود بخشد ...آمین یا رب الودود🤲 ح.ا.م ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
برای خرید عید ، مادر همراه پدر به آغاجاری رفته بودند و در درمانگاه آمپولی وریدی برای بهبود خارش دستانش تجویز شده بود که یعنی نوروز را با حالی خوشتر بگذراند ...که نه او دیگر به روستا آمد و نه فرزندانش دیگر جایی برای ماندن داشتند و به گمانم این اولین باری بود که لشکر غم به یکباره و بی مقدمه ما را در روستای پدری ، تارومار و آواره کرد و از طفل پنج ساله تا نوجوان پانزده ساله مفهوم یتیمی و بی مادری را همگی باهم و همراه پدرشان _چه سخت_ چشیدند . به مذاق من ، بعد از آن هیچ گاه بهار روی خوشایندش را_دیگر_ به ما نشان نداد و طعم خوش بهار با آسمانی شدن مادر از پیش ما رخت بربست و لذت لباس عید و خوشی نوروز در همان روستا و آن منزل گِلی سه نخل باقی ماند و چشم مان نه جاری جوجوک را در غرب منزل و نه خروش جوملا را درشرق منزل ، بعد از آن دیگر ندید و با زلال اشک شاید تداعی گر نبودِ همه ی نبودها می شد😭 مادر ، پدر و برادرم روحتان شاد و برزختان آباد😞 نثار همهٔ رفتگان خاک ، مرحمت فرمایید 🙏 ✍ح.ا.م ↶【 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
از دوران ابتدایی ، راهنمایی و متوسطه در مورد اثر گذاری خوش و دل انگیز کار معلمان ، خاطره ی خوش چندانی ندارم و از این بابت بسیار ناخرسندم... در دبستان روستای از توابع آن زمان که اکنون جزو شهرستان شده است ، دوران پنج سالهٔ ابتدایی را گذراندم... متأسفانه آن زمان _یعنی دههٔ۵۰ _مهر و محبت اساس کار معلمی نبود و ما به شدت از معلمان می ترسیدیم ! نمی خواهم از تنبیهات و نحوهٔ آن ها چیزی بگویم ... در این اوضاع معلم کلاس دومی داشتیم که با همه فرق داشت ، مهربان بود و خوشرو ! ما را در فصل بهار به صحرا می برد و برایمان آواز محلی می خواند و گیاه خودرو را با ولع می خورد و به ما هم سفارش خوردنش را می کرد _که البته_ ذائقهٔ کودکانه ی ما پذیرش طبع آن را نداشت ! او اهل بود و لقبش . مهربانی از چهره اش نمایان بود ، آن زمان به گمان کودکی ام بلند قد می آمد و موهای فرفری داشت... در صحرا به لفظ بندری برایمان آواز می خواند و ما کف می زدیم و همراهی می کردیم : او وه بندر شوره.. دُختِ بندر کوره... اوفی اوفی ، مو چِب کُنُم و بقیه اش هم _اگر بود_ یادم نیست ! آبِ بندر شورست دختر بندر کورست آخی آخی ، من چه کار کنم ! بعد از یکی دو ساعت پیاده روی و تفریح به مدرسه برمی گشتیم و درس را ادامه می دادیم و انگار که آن روز در بهشت بودیم... یادش بخیر ! حیف که آقای ها زیاد نبودند و ما در حسرت نبودشان سال های تحصیلمان را طی کردیم و به عشق او و یکی دو مورد دیگر معلم شدیم و اکنون خانه نشین و بازنشسته ایم و شاید چون نتوانستیم چون وطن خواه مهربان باشیم با چندین بیماری روزگار می گذرانیم... 🌺روز معلم بر همهٔ معلمان عزیز و فرهیختگان بازنشسته گرامی باد👋 ✍ح.ا.م معلم بازنشسته ــ اهواز ↶【 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
روستای گِرگِری علیا ، عکاس مرحوم پدر(حاج خداخواست معروف به بو شاپور) دوربین عکاسی پُلاروید polaroid ... 🌿مرحوم پدر در دههٔ ۵۰ در شرکت حفاری سدکو sedco کار می کرد ، سه هفته در بیابان ها موتورمن شرکت مذبور بود و یک هفته هم به روستا می آمد و از شهر آذوقه و سیلندر گاز تهیه می کرد و از بیشهٔ کنار رودخانهٔ زهره هیزم برای پخت نان ... ✓من همراه دو برادرم ایستاده ایم و مادر و دو خواهرم ، همراهِ عموی پدرم(به قول پدر ، تاته بو حیولا) نشسته اند ...مشغول نوشیدن چای بودند که پدر یکباره دوربین را آورد و این عکس یادگاری را انداخت . دوربین پلاروید عکس هایش فوری بود و آن زمان ، دیدن سریع عکس ها ، لذت وافری به ما می داد ... پدر به مرحوم بو حیولا(پدر حبیب الله) علاقهٔ خاصی داشت و هنگام یک هفته رِست(مرخصی) یکی دو بار مهمان ما بود ...خوش صحبت بود و حکایت های شیرینی می دانست... یاد همهٔ خاطرات قدیم و رفتگان خاک بخیر نثار همهٔ اموات : الفاتحةُ مع الصّلوات ↶【 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
🍃یادش بخیر بوی نان تنوری تازه و تَبدون پرکنجد سوراخ سوراخ و برخاستن از خواب صبحگاهی با آواز خروس و صدای مرغ ها و جوجه ها توی روستای پدری... 🍃یادش بخیر دور هم نشستن خانم های همسایه بیرون درگاه منزل و بازی شبانگاه ما بچه ها تا پاسی از شب 🍃یادش بخیر ماه رمضان در روستا و پختن حلیم های نذری منزل ما و همسایه هادر ماه محرم...من یکی ته دیگ حلیم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم 🍃یادش بخیر روزهای بارانی روستا که گاهی یک هفته پشت سرهم باران می بارید و جوی وسط روستا پر از آب گل آلود سیلاب روخانه می شد و به دلیل این که پل وسط روستا را آب می گرفت مدرسه تعطیل می شد و ما برای یافتن قارچ به زمین های کشاورزی اطراف روستا می رفتیم..ـ 🍃یادش بخیر تابستان ها سه نخل منزلمان پراز خارک و رطب می شد و پدر با بستن طناب مخصوص (به نام قد بند)دور کمرش از نخل ها بالا می رفت و یک پَنگ خارک و رطب می برید و پایین می آمد و ما حسابی کام خود را شیرین می کردیم... روحت شاد پدر ، روحت شاد مادر ، روحت شاد برادر... روحتان شاد هم ولایتی های عزیز که خاطرات خوشی را در عروسی ها و مراسم مختلف برای ما ساختید ، یاد همگی بخیر👋 پ.ن : تَبدون ، نوعی نان محلی تنورپز شبیه نان بربری است♨️ ✍ح.ا.م ↶【 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti