ما نیازمندِ شجاعتِ حذفکردن هستیم !
حذف جزئیات ، حذف گذشته ،
حذف نامهها ، حذف صداها ،
حذف دلتنگی و
همچنین حذف برخی از افراد...
#جبران_خليل_جبران
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸رسول الله صلی الله علیه و آله:
هر کس در کنار قبرم بر من #صلوات بفرستد آن را می شنوم و هر کس از دور بر من ##صلوات بفرستد آن را می دانم.
📚 کنزالعمال ج۱ ص ۴۹۸
🌼🍃🌼🍃
بفرست بـه حنجر شهیدان صلوات
بـر قـامت بی سـر شهیدان صلوات
از دامن زن ، مرد به معراج رود
بر دامن مادر شهیدان صلوات
🌼🍃🌼🍃
اَللهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم💯
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
کـاش یـادت نـرود
روی این نقطهٔ پر رنگ زمین
بینِ بی باوری آدم ها
یک نفر می خواهد
که تو خـنـدان باشی 😊
نکند کنج هیاهوی زمان غم بخوری؟
سلام🖐
صبح دوشنبه تون پر از عشق و لبخـند 🫶🥰
یا قاضی الحاجات💯
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازهٔ مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد سختگیر و بی رحمی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که از من بزرگتر بودند . من برای آنان چای درست میکردم و از نانوایی ، نان سنگک می خریدم و هنگام کار آچار و وسایل یدکی هم دستشان می دادم
🔹در مکانیکی استراحتگاهی داشتند که در آن جا صبحانه و نهار کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، تکه نان های مانده ته سفره را که بوی کباب گرفته و گاهی چربی کباب بر روی آن ریخته بود ، با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار 6 را اشتباهی خواندم و آچار 9 را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش هایم را گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن شِکوه و اعتراض کرد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان به سرعت گذشت و بر چشم بر هم زدنی سی سال از آن ایام ، سپری شد. همهٔ ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازهٔ بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت هم به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درِ نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانهٔ مرا هم نشانش بده.
🔸از خانه اش برگشتم و دقایقی درِ خودرو را بستم و به فکر فرو رفتم. شرمندهٔ خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال کودکی و نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، حال امروز صاحب مغازه و حال امروز تو را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟
حتماً میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی_حتی در سختیها_ جای خودم باشم که مرا بهرهای است که باید شکرگزارش باشم !
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
شخصیتت جذاب و قدرتمند می شود اگر:
-در جر و بحثهای دیگران دخالت نکنید و خود را نفر سوم هیچ رابطه و مشاجره ای قرار ندهید.
-تا نظری از شما نپرسيدند، پاسخی ندهید.
-موقع قضاوت و داوری در مورد ديگران، لحظهای صبر کنید و به خود بگویید که اگر من جای طرف مقابل باشم درموردش نظر می دهم یا نه و آیا اصلاً نظر دادن من تأثیری روی زندگیم دارد؟!
-در آخر و مهمترین بخش هم اینکه، در مقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقهای چیزی نگویید و سکوت کنید.
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🖋جایی نوشته بود :
میدانید چرا کودکی شیرین است؟
چون گذشتهای وجود ندارد، یادی وجود ندارد ، آینده ای وجود ندارد.
این سنگینی بار گذشته و آینده است که زندگیرا سخت میکند ؛
ـــ نادر ابراهیمی می گوید :
فراموشی را بستاییم.
یاد ، انسان را بیمار میکند.
#یاد_گذشته #یاد_آینده
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🌿🌺﷽🌿🌺
برای کاهش استرس خود چه کنیم؟
✓راه های کاهش استرس:
🪴 از محیط های استرس زا و هیجان آور دوری کنید. مثل کانال های خبری، افراد پرتنش و منفی باف و ناامید..
🪴 حرکات تنش زای خود را آرامتر کنید حتی در راه رفتن , برخاستن ,نشستن, و ... تمرین کنید آرامتر باشید.
🪴 برنامهٔ ورزش منظم داشته باشید
🪴 به خاطرات خوبتان فکر کنید.
🪴 به اگرهای کشنده در ذهنتان اهمیت ندهید، اگرهایی که اکثر انها، اتفاق نمیافتد.
اگر جنگ بشود...
اگر فرزندم...
اگر همسرم...
اگر این بیماری...
🪴 خود را مشغول کار مورد علاقه تان کنید.
مثل کتاب خواندن،رفتن به باشگاه ویا هر تفریح مورد علاقه تان..
🪴و در آخر و از همه مهمتر، توکل به خدا است. یاد خدا و گفتن ذکر و توسل به اهل بیت علیهم السلام را جزو اولویتهای زندگی خودتان قرار دهید تا در طوفانهای زندگی در کشتی پر آرامش خداوند قرار بگیرید.
#رهایی_از_افکار_منفی_و_استرس
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
خوشبختترین مخلوق خواهی بود
اگر امروز را آنچنان زندگی کنی که گویی
نه فردایی وجود دارد برای دلهرہ
و نه گذشتهای برای حسرت...
سلام🖐
صبح سه شـنبه تون بخیر🪷
روزی پر از موفقیت وشادی برای شما آرزو دارم🌺
یا ارحم الراحمین💯
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان
🚨 مثل دانههای قهوه باش !
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید، سه ظرف را آب کرد و گذاشت که بجوشد.
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه.
بعداز ۲۰ دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود، شعله ها را خاموش کرد.
اول هویچها را در ظرفی ، سپس تخممرغها را هم در ظرفی دیگر گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ، تخممرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویچها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او اینکار را کرد و گفت: نرماند.
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغِ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید که مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است، آب جوشان، اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می رسد، اما وقتی در آبجوشان قرار گرفت، به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آبجوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد. دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویچ، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویچ هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
آیا من تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد، آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی، هرچه شرایط بدتر میشوند، تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
#نکات_تربیتی
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🔴 من ضامن ایرانم !
مرحوم آیت الله میرزا مهدی آشتیانی رضوان الله علیه نقل میکنند:
در حدود سالهای ۱۳۲۰ که اوج بههمریختگی کشور و تسلط کمونیستها بر شمال ایران بود، به بیماری سختی دچار شدم. معالجات اثری نبخشید و بهناچار بهقصد استشفاء، با کاروانی عازم مشهد شدم. در بین راه حالتی برایم پیش آمد که همراهان گمان کردند مشکل قلبی پیدا کردهام. بنابراین اتوبوس را متوقف کرده، مشغول درمان من شدند. اما در واقع، من در آن حالت خود را در صحرای عرفات میدیدم. مشاهده میکردم که نور آن صحرا بهسمت آسمان درحالانتشار است و مردم حیران و مشعوف مشغول تماشای نور آن صحرا هستند.
سؤال کردم، چه خبر است؟ گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به صحرای عرفات آمدهاند! ناگهان چهارده خیمهٔ متصلبههم را مقابل خود دیدم که بزرگترین و اولین آنها متعلق به رسول گرامی اسلام بود. به حضورشان شرفیاب شدم. سلام کردم. به گرمی پاسخ فرمودند. همین که تصمیم گرفتم حاجات خود را بیان کنم، فرمودند: چون زائر فرزندم «رضا» هستی، به نزد ایشان برو و حاجت بخواه. عازم خیمهٔ حضرت رضا (علیه السلام) شدم و پس از سلام و ادب، سه حاجت خود را مطرح کردم:
1⃣ مولای من ! شفای خود را از این بیماری میخواهم
🔺خداوند مقدر فرموده است تا آخر عمر چنین باشی
2⃣ بدهی قابلتوجهی دارم که مستحضر میباشید
🔺 بهزودی ادا میکنیم
3⃣ نگران فتنهٔ کمونیستهایی مانند... برای ایران هستم.
🔺 من ضامن ایرانم. ایرانیان تا وقتی با ما هستند، به زیارت ما میآیند و در مجالس عزای ما شرکت میکنند، در امانند.
#ایران_مقتدر
#ارتش_فداکار
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
ازآتش پرسيدم محبت چيست؟
گفت :
ازمن سوزانتر است
ازگل پرسيدم محبت چيست؟
گفت :
ازمن زيباتر است
ازشمع پرسيدم محبت چيست؟
گفت :
ازمن عاشقتر است
ازخودش پرسيدم توکيستی؟
گفت :
من نگاهی پرمهرم ...فقط همین
#محبت
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 در عالم خواب از حاج قاسم پرسیده شد لحظهٔ شهادت چگونه بر شما گذشت؟
پاسخ حاج قاسم😭👆
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti