#داستان
روزی مزرعه داری تله موشی خریدتا از شر موش راحت شود. موش موضوع را متوجه شد پیش مرغ رفت و از او کمک خواست.
مرغ به او گفت:برایت متأسفم باید از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی.تله موش به من ربطی پیدا نمی کند.
گوسفند هم وقتی این خبر را شنید گفت : من فقط می توانم برایت آرزو کنم که در تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد.
در نیمه های همان شب، زن مزرعه دار به مزرعه رفت تا موش درتله افتاده را ببیند، اما به جای موش ماری به تله افتاده بود و زن تا نزدیک شد، مار او را نیش زد.
وقتی مزرعه دار باخبرشد فوراً اورا به درمانگاه رساند. بعد از چند روز حال او بهتر شد ولی همچنان تب داشت پس مرغ را سر بریدند تا با سوپ مرغ تب او مداوا شود.
اما روزها گذشت و زن در بستر بود . اقوام هر روز به عیادت او میآمدند و مرد مجبور شد گوسفند را برای غذای آنها سر ببرد.
حالا موش به تنهایی در مزرعه میچرخید و به مرغ و گوسفند فکر می کرد که تله موش با آنها کاری ندارد.
نتیجه: اگر دیدی مشکلی برای کسی پیش آمده و ربطی به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن شاید این قدرها هم ، بی ربط نباشد...
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🐜🏀هـ🎁ـدیــهٔ جشن تـولـد⚽️🐜
مشکی مورچه ا ی سیاه و مهربان بود. او با مورچهٔ قرمزی به نام سرخه دوست بود. جشن تولد سرخه رسیده بود . مشکی می خواست به جشن تولد سرخه برود اما نمی دانست چه هدیه ای برای او ببرد. پیش مادرش رفت و به او گفت:
«مامان من برای سرخه چی هدیه ببرم؟»
مادرش فکری کرد و گفت: «فکر می کنم اگر یک اسباب بازی برایش ببری خیلی خوشحال شود.»
مشکی نمی دانست چه جور اسباب بازی یی برای سرخه ببرد. تا این که فکری به نظرش رسید ، به باغ رفت و یک دانه ی گیاهِ گِرد پیدا کرد. دانه را برداشت و آن را خوب شُست و تمیز کرد. بعد با گلبرگ های گل سرخ آن را رنگ کرد. حالا او یک توپ کوچولوی قرمز رنگ داشت. مشکی توپ قرمز را به سرخه هدیه داد. سرخه از توپ قرمز خیلی خوشش آمد و از مشکی تشکّر کرد. از آن روز به بعد مشکی و سرخه هر روز با هم توپ بازی می کردند و از این بازی لذّت می بردند.
#به_یاد_سی_سال_معلمی #قصه #داسـتان
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داسـتان
یکی از قهرمانان جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت: بچهام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مُرد.😭
او بلافاصله همهٔ پولی را که برنده شده بود، به آن زن داد.💰💰
هفتهٔ بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت: خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاهبردار بوده و اصلاً ازدواج نکرده بوده که بچهای داشـته باشد.🤦♂
قهرمان در پاسخ گفت: این که خبر خوبی است، یعنی بچهای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خـدا را شکر...🤲
🔘 مدل ذهنی انسانهای بزرگ و موفق، اینگونه است که قسمت پر لیوان را میبینند.
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان
در ژاپن مردِ ثروتمندی برای درد چشمش، درمانی پیدا نمیکرد.
بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت.
راهب به او پیشنهاد کرد، به غیر از رنگ سبز، به رنگ دیگری نگاه نکند.
وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد ثروتمند، راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانی که راهب به محضر ثروتمند میرسد، جویای حال وی میشود. مرد ثروتمند میگوید: خوب شدم، ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشتهام.
راهب با تعجّب گفت: اتفاقاً این ارزانترین نسخهای بود که تجویز کردهام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه میكرديد.
🕯برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.
✓تغییر دنیا کار هر کسی نیست، اما تغییر نگرش، ارزانترین و مؤثرترین راه است.
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان
روزی فردی به خدا شکایت کرد که چرا من پیشرفت نمیکنم؟! دیگر امیدی ندارم، میخواهم خودکشی کنم!
ناگهان خدا جوابش را داد و گفت: آیا درخت بامبو و سرخس را دیدهای؟ گفت: بله دیدهام.
خدا گفت: موقعی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت کردم... خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت، اما بامبو رشد نکرد...، من از او قطع امید نکردم!
🌳 در دومین سال، سرخس بیشتر رشد کرد، اما از رشد بامبو خبری نبود.
در سالهای سوم و چهارم باز هم بامبو رشد نکرد.
🎋 در سال پنجم، جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.
🚨 آری، در این مدت بامبو داشت #ریشههایش را قوی میکرد!
آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی، در حقیقت ریشههایت را مستحکم میساختی؟؟ زمان تو نیز فردا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد. ناامید نشو!
↶【به ما بپیوندید 】↷
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
💔 کاسهی یخ ننه نُخودی
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نُخودی" بود.
ننه نُخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نُخود میریخت و فال میگرفت.
پیر که شد، دیگر نُُخود برای کسی نریخت؛ اما "نُُخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نُخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
بابا را حسابی دوست داشت!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.
بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.
ننه بهش آبنبات داد.
ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت:
"ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت...
بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نُخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود...
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در، یک درِ آهنی ناقاب، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نُخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکسالعمل... چقدر آثار تلخی بههمراه دارد....
کاسه یخ؛ انگار بهانهی عشق و مهربانی بود...
خدا میداند کاسهی یخ هرکدام از ما کی ، کجا و در یخچال دل چه کسانی!!! هزار بار برفک گرفت و شکست و خُرد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد.
در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوتهی فراموشی نسپاریم.
نگذاریم گل محبت، پشت درِ نامهربانی پژمرده شود...
یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم...
چون عمر و زندگی آن چیزی نیست که فکر میکنیم .
#داستان
❤️🍃💚🍃💜🍃🧡
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان
🚨 مثل دانههای قهوه باش !
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید، سه ظرف را آب کرد و گذاشت که بجوشد.
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه.
بعداز ۲۰ دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود، شعله ها را خاموش کرد.
اول هویچها را در ظرفی ، سپس تخممرغها را هم در ظرفی دیگر گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ، تخممرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویچها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او اینکار را کرد و گفت: نرماند.
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغِ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید که مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است، آب جوشان، اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می رسد، اما وقتی در آبجوشان قرار گرفت، به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آبجوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد. دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویچ، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویچ هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
آیا من تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد، آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی، هرچه شرایط بدتر میشوند، تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
#نکات_تربیتی
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی میگشت که آن را از گلویش در آورد.
به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لکلک بدهد.
لکلک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت ؛ همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.
ـــ وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی!
✓دنیا پر از تباهی است نه به خاطر آدمهای بد؛ بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب.
#داستان #پاداش_محبت_به_گرگ
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti