☘️داستانی تکان دهنده☘️
#داستان 267
🌸ميرداماد و آتش شهوت🔥
🍃در كتابی كه فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمهای بر آن نگاشته بود خواندم:
عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین میشود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه میرسد، بر ناموس خود كه از زیبائی خیره كنندهای بهره داشت سخت به وحشت میافتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمىیابند.
☄️دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب میشود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبهای جوان و فاضل بود میرود، در حجره را میزند، محمدباقر در را باز میكند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او میگوید از بزرگ زادگان شهرم و خانوادهام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنی ترا به سیاست سختی دچار میكنم . طلبه جوان از ترس او را جا میدهد، دختر غذا میطلبد، طلبه میگوید جز نان خشك و ماست چیزی ندارم، میگوید بیاور . غذا میخورد و میخوابد.
😈وسوسه به طلبه جوان حمله میكند، ولی او با پناه بردن به حق تعالی، دفع وسوسه میكند، آتش غریزه شعله میكشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش میكند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه میافتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند .
☀️عباس صفوی از محمدباقر سئوال میكند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه كردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع میشود، بسیار خوشحال میشود،
👈 به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول میكند. بزرگان را میخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی میبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به میرداماد میشود و چیزی نمیگذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و كتب علمی دیگر تربیت میكند
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
بچه ای به مادرش گفت:
اگر بهشت حق توست،چرا در دستانت نیست و زیر پاهایت قرار دارد؟
مادر گفت:
آن را زمین گذاشتم
تا توي بی شعور رو بزرگ کنم..!!!
بله میبینید ک این #کرونا و قرنطینه اعصاب واسه مادرا نزاشته😐😶😂
#در_خانه_بمانيم #کرونا_را_شکست_میدهیم
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان 268
✨ مادربزرگ قانع✨
مامان بزرگ، آدم قانعی بود. با اینحال، ناهار و شامش را که میخورد، میگفت «خدایا شکرت. اما بهتر از این هم بدی، بلدیم بخوریما.» و البته فرقی نمیکرد غذا اشکنه و استانبولی و آبدوغخیار باشد، یا باقالیپلو با گوشت. میگفت «شکر کریم واجبه، اما اگه بیشتر داد، چیزی از کَرَمش کم نمیشه.»
حالا او سالهاست که طبقهی بالایی قبر آقاجون خودش را به خواب زده، برای شادی ارواح طیبهی ما زندهها صلوات نذر میکند و انتظار دیدارمان را میکشد. و شاید آنجا هم وقتی از آسمانها، برایش غذای بهشتی و شراب کهنهای از رودهای روان میآورند، رو میکند به آسمان و میگوید «بهتر از این هم بدی، بلدیم بخوریما.»
حالا که جهانِ واقع، خالی از اوست، دوست دارم اندوه کلماتش را در این تجربهی غریب زندهبهگوری در قبرهایی که خانه مینامیم، با واژگان دیگری واگویه کنم که خدایا، ما هیچگاه رفیق خوبی برایت نبودیم؛ اما در عوض آکنده از خواسته و تمنا و آرزو. ممنونیم که بیوفاییمان را به رو نمیآوری و هر وقت صدایت میزنیم، در رگ گردنمان، به تپش میافتی.
خدایا شکرت؛ بابت زخمهایمان، بابت روزهای هولآوری که به سلامت گذراندیم، بابت فقدانها و البته تسکینی که به قلبهای ترسیدهیمان بخشیدی.
حالا هم نه اینکه بخواهیم شما را توی رودربایستی بگذاریم، اما اگر روزگار بهتری هم بدهی، ما مشتاقیم تا زندگیاش کنیم. چرا که ما حریصیم به بوسیدن بیوقفهی انگشتهای باریک دلبر. به پهن شدن سفرهای طولانی در کنار آنها که دوستشان میداریم. به داشتن مسئولینی که با همهی وجود باورشان داشته باشیم.
خدایا شما از عرش آسمانیات ما را در سختی، هجران، بیوفایی، بدعهدی، دروغ، فریب، ناکامی و ناامیدی تماشا کردهای. مامان بزرگ همیشه به من میگفت هر چقدر بقیه بد بودند، تو خوب باش. حالا شما هم بیا و به بدی ما نگاه نکن. خوبی خودت را ببین. خوشگلیات را.
سر کیسه را شلتر کن قربان جبروتات. شادی و نور و قشنگی را به قلبهای ما باز گردان. اگر دست به خاک زدیم، خودت طلا کن. انگشتهای ضدعفونی شدهی ما را بگیر. چیزهایی که از ما میدانی به کسی نگو. کرونا را تا پیش از شروع مهمانیات، سر به نیست کن.
و اگر قرار است این دعاهایمان برود توی نوبت استجابت، لطفا خواستهی قدیمیترها را برآورده کن و سرزمینمان را از بیگانه، دروغ و خشکسالی در امان بدار. ماچ. عیدت مبارک.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
دو راهب و یک دختر زیبا
#داستان 269
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “
و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟!
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
آرامـش یعنـی :
قایـق زنـدگیتــ را
دستــ ڪسی بسپـاری ڪہ
صـاحبـ سـاحـل آرامـش استــ
«الا بـذڪرالله تطمئـن القلــوبــــ»
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
سلام
روز بخیر
الـــهي
امروزتـــون
پر از بهترينها
و غــرق خوشبختی باشيد
الهی بی دلیل
دلِ مهربونتون شاد بشه
الهي
غم نبينيد
الهی تنتون سالم
و عاقبتتون بخیر باشه
🌸روزتون گلبارون🌸
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃فقط به من نگاه کن!
کسانی که در روابط اجتماعی مشکل دارند
یا میرنجند یا می رنجانند
راهکارش همین جاست ☝️
#استادپناهیان
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃
#داستان 270
شاهزادهای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازهی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند.
به ناگاه جوان همسن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه میکنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازهی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام میکنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بیاحترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلکاش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟
شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت میکرد همیشه با خودم میگفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمیشناسد اگر میدانست چنین توهین نمیکرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود میگفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانیکردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور میکرد، میگفتم خدایا! این سرزمین مُلکاش به دست پدر من است، اگر او میدانست مرا نمیتوانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون اینکه رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم.
آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانهی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیکمان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوستمان دارد، تمام این دنیا مُلک ما میشود، دیگر از سخن کسی نمیرنجیم و از کسی متوقع نمیشویم و صبوری میکنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمدهایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
مردهای در تابوت
#داستان 271
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🍃🌺هـنگامی کـه افسـرده ای
بـدون جـایـی در اعماق وجـودت
حـضـور خـدا رو فـرامـوش کردی
هر چقدر هم دلت از آدمای زمین گرفت
فراموش نکن که یکی دقیقا نزدیک تر از رگ گردن به توست
که بهترین مراقب و محافظ است
نه خوابش میگیره و نه فراموش میکنه و نه خسته میشه
تنها کسی که قلبت رو نمیشکنه
خداست که آن را ساخته
همیشه تنها از او کمک بخواه و به او تکیه کن
این رو بدون
🌺🍃خدا مرحم تمام دردهاست
هر چه عمق خراش های وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن اون بیشتر در وجودت جای می گیره.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
دليل اينكه ماهي قرمزا زود ميميرن 😂😂😂😂
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃
#داستان 272
کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.
بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.
وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را.
بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»
وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!»
کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.»
وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!
کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .»
وکیل گفت: «نه؟!»
کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .»
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌱 سلام
🌱صبح زيباتون بخیر
🌱روزتون پر از شادی 🌱دلتون لبريز از عشق و اميد
🌱تندرست و كامروا باشيد
🌱بهترين ها رو براتون آرزو می کنم
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹هر استغفار یک معجزه است....
#استاد_پناهیان
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
#زیبا_سخن_بگوییم 📚
✔️بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم.
❌نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم.
✔️بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود.
❌نگوییم : گرفتارم.
✔️بگوییم : راست میگی؟ راستی؟
❌نگوییم : دروغ نگو.
✔️بگوییم : خدا سلامتی بده.
❌نگوییم : خدا بد نده.
✔️بگوییم : هدیه برای شما.
❌نگوییم : قابل ندارد.
✔️بگوییم : با تجربه شده.
❌نگوییم : شکست خورده.
✔️بگوییم : مناسب من نیست.
❌نگوییم : به درد من نمیخورد.
✔️بگوییم : با این کار چه لذتی میبری؟
❌نگوییم : چرا اذیت میکنی؟
✔️بگوییم : شاد و پر انرژی باشید خدا قوت.
❌نگوییم : خسته نباشید.
✔️بگوییم: من.
❌نگوییم: اینجانب.
✔️بگوییم: دوست ندارم.
❌نگوییم: متنفرم.
✔️بگوییم: آسان نیست.
❌نگوییم: دشوار است.
✔️بگوییم : بفرمایید.
❌نگوییم : در خدمت هستم.
✔️بگوییم : خیلی راحت نبود.
❌نگوییم : جانم به لبم رسید.
✔️بگوییم : مسئله را خودم حل میکنم.
❌نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
شاهینی که پرواز نمی کرد
#داستان 273
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾
سفر رو آزاد گذاشتن بعد الان میگن هرکی پلاک غیربومی باشه ۵۰۰ تومن جریمه میشه!
یاد اون یارو افتادم ورودی باغ وحشو رایگان کرد درو قفل کرد و یه شیر آزاد کرد
نوشت خروجی ۱۰۰ تومن😂
#کرونا
#در_خانه_بمانيم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈
@Atredelneshin_eshgh🔮🌾