eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا ... به تو توکل می‌کنم و حس داشتنت پناهگاهی می‌شود همیشگی در اوج سختی هایم ... و غرق غرورم می کند. خدایا ... سپاس به خاطر همه چیز ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃فقط به من نگاه کن! کسانی که در روابط اجتماعی مشکل دارند یا میرنجند یا می رنجانند راهکارش همین جاست ☝️ #استادپناهیان ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
آرامـش یعنـی : قایـق زنـدگیتــ را دستــ ڪسی بسپـاری ڪہ صـاحبـ سـاحـل آرامـش استــ «الا بـذڪرالله تطمئـن القلــوبــــ» ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃 270 شاهزاده‌ای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازه‌ی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند. به ناگاه جوان هم‌سن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه می‌کنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازه‌ی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام می‌کنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بی‌احترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلک‌اش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟ شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت می‌کرد همیشه با خودم می‌گفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمی‌شناسد اگر می‌دانست چنین توهین نمی‌کرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود می‌گفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانی‌کردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور می‌کرد، می‌گفتم خدایا! این سرزمین مُلک‌اش به دست پدر من است، اگر او می‌دانست مرا نمی‌توانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون این‌که رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم. آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانه‌ی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیک‌مان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوست‌مان دارد، تمام این دنیا مُلک ما می‌شود، دیگر از سخن کسی نمی‌رنجیم و از کسی متوقع نمی‌شویم و صبوری می‌کنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمده‌ایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
مرده‌ای در تابوت 271 یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد. آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگی شما وقتی که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باور‌های محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید. مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیز‌های از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🍃🌺هـنگامی کـه افسـرده ای بـدون جـایـی در اعماق وجـودت حـضـور خـدا رو فـرامـوش کردی هر چقدر هم دلت از آدمای زمین گرفت فراموش نکن که یکی دقیقا نزدیک تر از رگ گردن به توست که بهترین مراقب و محافظ است نه خوابش می‌گیره و نه فراموش میکنه و نه خسته می‌شه تنها کسی که قلبت رو نمیشکنه خداست که آن را ساخته همیشه تنها از او کمک بخواه و به او تکیه کن این رو بدون 🌺🍃خدا مرحم تمام دردهاست هر چه عمق خراش های وجودت بیشتر باشد خدا برای پر کردن اون بیشتر در وجودت جای می گیره. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
دليل اينكه ماهي قرمزا زود ميميرن 😂😂😂😂 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃 272 کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند. بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را. بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.» وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!» کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.» وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.» خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد! کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .» وکیل گفت: «نه؟!» کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .» ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 سلام 🌱صبح زيباتون بخیر 🌱روزتون پر از شادی 🌱دلتون لبريز از عشق و اميد 🌱تندرست و كامروا باشيد 🌱بهترين ها رو براتون آرزو می کنم ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
📚 ✔️بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم. ❌نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم. ✔️بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود. ❌نگوییم : گرفتارم. ✔️بگوییم : راست می‌گی؟ راستی؟ ❌نگوییم : دروغ نگو. ✔️بگوییم : خدا سلامتی بده. ❌نگوییم : خدا بد نده. ✔️بگوییم : هدیه برای شما. ❌نگوییم : قابل ندارد. ✔️بگوییم : با تجربه شده. ❌نگوییم : شکست خورده. ✔️بگوییم : مناسب من نیست. ❌نگوییم : به درد من نمی‌خورد. ✔️بگوییم : با این کار چه لذتی می‌بری؟ ❌نگوییم : چرا اذیت می‌کنی؟ ✔️بگوییم : شاد و پر انرژی باشید خدا قوت. ❌نگوییم : خسته نباشید. ✔️بگوییم: من. ❌نگوییم: اینجانب. ✔️بگوییم: دوست ندارم. ❌نگوییم: متنفرم. ✔️بگوییم: آسان نیست. ❌نگوییم: دشوار است. ✔️بگوییم : بفرمایید. ❌نگوییم : در خدمت هستم. ✔️بگوییم : خیلی راحت نبود. ❌نگوییم : جانم به لبم رسید. ✔️بگوییم : مسئله را خودم حل می‌کنم. ❌نگوییم : مسئله ربطی به تو ندارد. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
شاهینی که پرواز نمی کرد 273 پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.  یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.  این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.  روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ... پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.  صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.  پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.  درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.  پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟  کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.  ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
سفر رو آزاد گذاشتن بعد الان میگن هرکی پلاک غیربومی باشه ۵۰۰ تومن جریمه میشه! یاد اون یارو افتادم ورودی باغ وحشو رایگان کرد درو قفل کرد و یه شیر آزاد کرد نوشت خروجی ۱۰۰ تومن😂 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرررراااااا؟ یکم امید به زنده موندن بدم بهتون😋😄 😭😭😭 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
داستان کوتاه و زیبای ازدواج پسر جوان 274 جوانی قصد کرد ازدواج کند، به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند … پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.   جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است! پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!   جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد! پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!   جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است! پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.   جوان گفت: شنیده ام پایش هم کمی می لنگد و این عیب بزرگی است! پیرزن گفت:  شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!   جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد! پیرزن گفت: ای وای، چقدر شما مرد ها بهانه می گیرید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد! ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ بزرگ مرد كوچك✨ 275 در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود پسر ۱۰ ساله ای وارد قهوه فروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟ خدمتکار گفت : ۵۰ سنت. پسر کوچک دستش را در جیبش کرد. تمام پول خرد هایش را در آورد و شمرد بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟ خدمتکار با توجه به اینکه تمام میز ها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت: ۳۵ سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: برای من یک بستنی ساده بیاورید. خدمتکار بستنی را به همراه صورت حساب روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد و رفت .هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت. پسر بچه در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت برای انعام او گذاشته بود!!. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨ برخیز که نور ازلی می آید🎗🌼 بر عالم ایجاد ، ولی می آید🎗🌼 مجموعه حُسن و عشق و ایثار و کرم🎗🌼 یعنی که حسین بن علی می ‏آید🎗🌼 ✨پیشاپیش ولادت امام #حسین (ع) مبارک✨ ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
#مهدی_جان❤️ اے کاش شود چون تو بباریم همه  در ذهن کویر،گل بکاریم همه گفتند که یڪ #جمعه تو خواهے آمد  تا آمدنت در انتظاریم همه... #جمعه #امام_زمان اللهم عجل لولیک الفرج ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
این #جمعه هـم گذشـتــ و نیامدۍ... ناشُــکـر نیســتم فردا هم روزِ خداست... 🌸 "اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج" 🌸 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
معلم موضوع انشا تعطیلات عید را چگونه گذراندید دانش اموز بسمه تعالی رختخواب را جمع می کردیم سفره را پهن می کردیم سفره را جمع می کردیم رختخواب را پهن می کردیم😂 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر جز همان دم که دلم بود و دلت بود و دلت..💔 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾