یاعلی ویاعظیم مهدی رسولی.mp3
3.39M
یتیم یتیم سفارش اخرِ پدره😔
مهدی رسولی
اللّهُمَّصَلِّعَلي
مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُــم
#قران ناطق حیدرست
فقط حیدر #اميرالمؤمنين است
#امام_علي
☘🌾☘🌾
🌾☘🌾
☘🌾
🌾
#داستان 445
📚 داستان کوتاه پند آموز
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌾
☘🌾
🌾☘🌾
☘🌾☘🌾
◼️◾️ شبی که همه حوادث معین میشود....
#شب_قدر
#لیلة_القدر
#امام_علی
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌷🌴🌷🌴🌷
🌴🌷🌴🌷
🌷🌴🌷
🌴🌷
🌷
#داستان 446
✨امام عادل✨
در زمان خلافت و زمامداری امام على (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد.
مدتی بعد زره در حالی پیدا شد که در اختیار مردی مسیحى (یا یهودی) بود.
حضرت به او فرمود: این زره برای من است، ولی آن مرد انکار کرد و گفت: زره در دست من است، شما که ادعا میکنید باید دلیل بیاورید.
امام او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسى بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام .
شُریح، قاضى دادگاه، به آن مرد گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى گویى؟
او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال، گفته مقام خلافت (امیر المؤمنین) را تکذیب نمى کنم [ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد].
قاضى رو به امام کرده و عرضه داشت: شما مدّعى هستید و این شخص منکر است، به همین جهت، ارائه شاهد بر عهده شماست.
علی علیه السلام خندید و فرمود: قاضى راست مى گوید، اکنون باید شاهد آورم، ولى من شاهدی ندارم.
قاضى روى این اصل که مدّعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى (یا یهودی) حکم کرد و او هم زره را برداشت و روانه شد .
ولى مرد مسیحى که خود بهتر مى دانست زره برای چه کسى است، پس از آنکه چند قدم برداشت، برگشت و گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست سپس اسلام آورد و اقرار کرد که زره برای على (ع) است .
حضرت علی (ع) از اسلام آوردن او خوشحال شد و زره را به او هدیه داد.
طولى نکشید که او با شوق و ایمان در زیر پرچم على (ع) و به همراه او با خوارج در جنگ نهروان جنگید.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌷
🌴🌷
🌷🌴🌷
🌴🌷🌴🌷
🌷🌴🌷🌴🌷
#من_فقط_یک_حاجت_دارم
#امام_علی
#شهادت_امام_علی
استاد_پناهیان 🌸
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💥💥💥
💥💥
💥
✨﷽✨
#داستان 447
✅حکایتی از پیر پالان دوز
✍یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت :
من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
سرانجام عالم ربانی، محمد عارف عباسی در سال 985 ه. ق جان به جانان تسلیم نمود. مقبرهی این عارف بزرگ جنب حرم رضوی در مشهد مقدس واقع و در شمال شرقی حرم مطهر، واقع در ابتدای خیابان نواب صفوی (پایین خیابان)، زیارتگاه بسیاری از شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت میباشد
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💥
💥💥
💥💥💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ
ای نخــــل ها چاها
دگر نشـــنوید از علـــــی آه ها
که شام علـی گشته دیگر سحــر
که امشـــــب رود نزد پیغمــــــبر
شهادت #امام_علی (ع) تسلیت باد 🏴
#شهادت_امام_علی
#رمضان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💚به جز از علی نباشد
🖤به جهان گرهگشایی
💚طلب مدد از اوکن
🖤چو رسد غم و بلایی
💚چو بکار خویش مانی
🖤درِ رحمت علی زن
💚بجز او به زخم دلها
🖤ننهد کسی دوایی
💚شهادت حضرت علی(ع) تسلیت باد
🖤التماس دعا
💚 شبتون معطر به یاد خدا
#شهادت_امام_علی
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙 #شب_قدر #امام_علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحها وقتی خورشید در میآید ،
متولد بشویم ...
آسمان را بنشانیم ،
میان دو هجای هستی ...
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم ...
👤 سهراب سپهری
🔸 سلام. صبح بخیر 🌸
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌸🍃🌸🍃
شبلی گوید:
در قافله ای به شام می رفتم . اعراب بیرون آمدند ٬ قافله را گرفتند و نزد سر دسته ی آنها که نشسته بود ٬ بردند و اموال قافله را بر او عرضه کردند . ظرفی را بیرون آوردند که در آن بادام و شکر بود و شروع کردند به خوردن ٬ جز امیر که هیچ نخورد .
او را گفتم : چرا نمی خوری ؟
گفت : من روزه دارم !
گفتم : راهزنی می کنی و اموال مردم را می گیری و آن ها رو می کشی و روزه می گیری ؟
گفت : ای شیخ ! برای صلح جایی باقی بگذار ! پس از آن ٬ روزی او را در طواف دیدم و او مُحرم بود و چون خیکی خشکیده و پوسیده ٬ تکیده بود . او را گفتم : تو آن مردی ؟
گفت : آن روزه مرا به اینجا رسانید.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺
#داستان 448
بسیار‼️بسیار‼️آموزنده مو به تن آدم سیخ میشه😱
مردی وارد خانه شد، همسرش را در حال گریه دید! علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی در خانه تنها هستم ، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر مرا معصیت و گناه آلوده کند‼️
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانی او را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و دید که زنش با مرد قصاب در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شدهاند⁉️
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر رفت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: ذاهد شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت: این شخص همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی که کسی بیش از حد احتیاط کار باشد و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌺
🌸🌺
🌺🌸🌺
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️
❄️
#داستان 449
📚داستان عجیب بهشت خاکستر (اصحاب الجنه)
در بنی اسرائیل مردی نیکوکار زندگی می کرد و دارای باغی بود که در آن انواع درختان و محصولات دیگر وجود داشت.
صاحب باغ به فقرا توجهی کامل داشت؛ از این رو به هنگام برداشت محصول ، مستمندان را دعوت می کرد و از هر نوع محصولی که داشت سهم آنها را می داد و فقرا هم او را دعا می کردند و این سبب برکت بیشتر اموال او می گردید. سال ها بر این منوال گذشت تا این که مرد نیکوکار در گذشت و بوستان او به سه فرزندش به ارث رسید…
بهشت خاکسترپسران راهی غیر از راه پدر را در پیش گرفتند و با خود گفتند: پدر ما مردی کم خرج بود و می توانست به فقرا کمک کند، اما خرج ما بسیاری است و از چنین کمکی معذوریم. وقتی زمان برداشت محصول فرارسید، برای آن که فقرا به سراغ ان ها نیایند، صبح تاریکی را انتخاب کردند تا به دور از چشم آنها غلات را جمع آوری کنند. صبح زود برخاستند و به اتفاق یکدیگر به باغ رفتند و مشاهده کردند آتش، باغ و غلات آن را سوزانده است. ناگاه متوجه شدند که نیت بد آنها در پرداختن حقّ مستمندان سبب عذاب آنها گردیده است. برادر میان سال گفت: ای برادران! چرا در حق بینوایان نیت بدی داشتید؟ چرا تسبیح خدا را نگفتید؟
می گفتند: پروردگار ما از هر عیبی منزه است و ما از ستمکارانیم. و بعضی یکدیگر را ملامت می کردند و می گفتند: وای بر ما! ما طغیان کردیم، اما باشد که خداود توبه ما را بپذیرد و بهتر از آنچه داشتیم به ما عطا فرماید، ما به رحمت او امیدواریم.
از آن جایی که توبه کردند و نیت آنها این بود که اگر برخوردار گردند به فقرا کمک کنند، خداوند بوستانی بهتر از آنچه که داشتند به انها عطا فرمود که انگور آن شهرت یافت.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❄️
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️
☄🔥☄🔥
🔥☄🔥
☄🔥
🔥
#داستان 450
📚مى خواهم در حال روزه از دنيا بروم
نفيسه همسر اسحاق بن جعفر الصادق محدّث قمى"ره" در سفينة البحار مى نويسد:
"هِىَ السَّيِّدَةُ الْجَليلَةُ الَّتى وَرَدْت رِواياتٌ فى مَدْحِها".
او زنى صاحب جلالت و فضيلت است كه در مدحش روايات زيادى وارد شده است، او دختر حسن بن زيد بن الحسن المجتبى عليهم السلام است، وقتى كه اين عليا مخدّره در مصر وفات نمود، همسرش اسحاق مؤتمن فرزند حضرت صادق ع تصميم گرفت او را به مدينه برده تا در قبرستان بقيع دفن نمايد، مردم مصر با اصرار زياد خواهش كردند و مال زيادى به اسحاق دادند كه نفيسه خاتون را در مصر دفن كن، تا مردم مصر به وجود نفيسه تبّرك جويند و كسب رحمت و بركت نمايند، جناب اسحاق راضى نشد و قبول نكرد، آن شب در خواب پيامبر را ديد كه حضرت فرمود:
"يا اسحاق لا تعارض اهل مصر فى نفيسة فانّ الرّحمة تتنزّل عليهم ببركتها"
"اى اسحاق معارض اهل مصر نشو، در حق نفيسه، (يعنى بپذير خواسته هاى مردم مصر را) به حقيقت به بركت وجود نفيسه رحمت در مردم مصر نازل مى گردد."
مرحوم محدّث قمى(قدس سره) به دنباله جريان مى نويسد: حكايت شده از شعرانى، به اينكه شيخ ابوالمواهب شاذلى "كه از بزرگان علم و عمل بود" خواب ديد پيامبر را، كه حضرت فرمود: يا محمّد "شاذلى":
"اذا كان لك الى الله حاجة فانذر لنفيسة الطّاهرة و لو بدرهم يقضى الله تعالى حاجتك".
حضرت فرمود: اى محمد "ابوالمواهب شاذلى" اگر براى تو حاجتى بوده باشد، سپس نذر كن براى نفيسه طاهره، اگر چه با يك درهم باشد، خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود.
سپس محدث قمى مى نويسد: در كتاب اسعاف الراغبين است، كه جناب نفيسه خاتون قبرش را با دست مباركش حفر نمود، و در ميان قبر وارد مى شد، مى خواند، و در داخل قبر شش هزار ختم قرآن كرد، و اين عليا مخدّره در مصر در ماه مبارك رمضان سنه 208 هجرى، از دنيا رفت.
وقتى محتضر شد و حالت مرگ او فرا رسيد، روزه بود، او را الزام كردند و گفتند روزه خود را افطار كنيد، فرمود:
"واعجبا! انّى منذ ثلثين سنة اسأل الله تعالى ان القاه و انا صائمة افطر الان، هذا لا يكون، ثمّ فرئت سورة الانعام فلمّا وصلت الى قوله تعالى (لهم دار السّلام عند ربّهم) ماتت".
يعنى: من سى سال است از خداوند مى خواهم كه او را با روزه ملاقات نمايم، كه شما مى گوئيد الان افطار كنم، خير، اين كار شدنى نيست، خداوند دعايم را مستجاب نموده. سپس مشغول به قرائت سوره مباركه انعام شد، تا وقتى رسيد به آيه شريفه "لهم دارالسلام" براى آنان در نزد پروردگارشان دارالسلام "بهشت" اتس. اين موقع روحش از قفس عاريت سينه به روح و ريحان بهشت و فردوس برين پرواز نمود.(1)
📚 سفينة البحار، ج 2، ص 604.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔥
☄🔥
🔥☄🔥
☄🔥☄🔥
شکر خدا که لطفِ تو دست مرا گرفت
مِهرت میان این دلِ ویرانه جا گرفت
امروز نه، که روز الست بربکم
با تو دلم بهانه ی کرب و بلا گرفت
ما فکر می کنیم هنر کرده ایم، نَه
روضه برای بی کسی تو خدا گرفت
از من سیاه تر به خدا نیست مانده ام
چشمت چگونه راه من بی حیا گرفت
اعجاز می کند به خداوندی خدا
شور غمت به سینه ی هر کس که پا گرفت
پس می توان ز دست غلام سیاه تو
در روضه ها حواله ی کرب و بلا گرفت
#مجتبی_روشن_روان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
📚رزمنده اى كه چهل سال روزه گرفت
ام سليم، كه يك بانوى مجاهد و دانشمند است، از نقطه نظر تدبير منزل، و برخورد ماهرانه با مشكلات و مصائب زندگى هم، به كياست و خردمندى شايسته اى كه، ناشى از ايمان آگاهانه اوست، آراسته است.
چنانكه نوجوان ام سليمه و ابوطلحه يعنى "ابوعمير" كه سخت مورد علاقه آنان بود، بيمار شد و درگذشت، و همينكه پدر خواست كنار بستر نوجوان به احوالپرسى برود، مادر گفت: او در حال استراحت است، آنگاه ام سليم براى شوهر خسته از سركار آمده سفره غذا گسترانيد، بعد خود را آراست و به رختخواب رفتند، و همينكه صبح شد، به شوهر گفت: اگر همسايگان به كسى امانتى بدهند، و او مدتى از آن امانت استفاده كند، و آنگاه آن همسايگان امانت خود را بازپس گيرند، آنوقت كسى كه امانت را گرفته بود ناراحت شود، و سروصدا و گريه سر دهد، صحيح است؟!
ابو طلحه پاسخ داد: اين كار صحيح نيست، و پس دادن امانت، آه و ناله اى ندارد!
آنگاه ام سليم توضيح داد: حال كه چنين است، توجه داشته باش، كه خداوند فرزندى را به عنوان امانت به ما داده بود و اكنون او را پس گرفته، و فرزند دلبند ما از دنيا رفته است، حال بايد صبر و حوصله پيشه سازى، لب به آه و ناله نگشايى و مرگ فرزند را به حساب خداوند بگذارى، زيرا خداوند امانت خود را پس گرفته است، و بايد او را به خاك بسپاريم.
وقتى ابوطلحه داستان صبر و تدبير "ام سليم" را براى رسول خدا توضيح داد، آن حضرت به درايت و مقاومت ام سليم آفرين گفت و درباره او دعاى خير كرد، و اضافه نمود: خدايا! شب اين زن و مرد را مبارك گردان.
آرى، آنطور كه نوشته اند، ام سليم همان شب باردار گرديد، و آن روز هم كه فرزند او به دنيا آمد، نوزاد خويش را در پارچه اى پيچيد و براى گام برداشتن و نامگذارى او را به حضور رسول خدا9 آورد، و آن حضرت هم در حق نوزادى كه "عبدالله" موسوم گرديده بود، دعاى خير و سعادت آفرين انجام داد.(1)
در اثر دعاى رسول خدا9 بود كه، عبدالله انسان موفّق و پربركتى گرديد، تا آنجا كه از او نُه فرزند بوجود آمدند كه، همه قارى قرآن و حاملان علم و دانش گرديدند.(2)
خلاصه، ابوطلحه شوهر "ام سليم" كه نام وى "زيد بن سهل ..." بود، از نقباى رسول خدا9 محسوب مى گرديد، در بيعت عقبه حضور داشت، در جنگهاى بدر، احد، خندق و ساير جنگهاى شركت نمود، تيرانداز ماهرى بود، صداى غرّايى داشت تا آنجا كه، رسول خدا9 مى فرمود: فرياد غرّاى ابوطلحه در سپاه من، از يك گروه سپاه بهتر است.(3)
ابوطلحه در زمان حيات رسول خدا9، چون پيوسته در همه جنگها شركت داشت، موفق به روزه گرفتن نمى شد، بدين جهت بعد از وفات رسول خدا9، تا سال 50 هجرت كه زنده بود، تمام مدت آن چهل سال را به غير از روزهاى عيد فطر و عيد قربان كه روزگرفتن حرام مى باشد، پيوسته روزه دار بود!(4) و ام سليم با وجود لياقت شخصى، توفيق همسرى و زندگى با چنين مرد بزرگوار و عابد و صالحى را نيز داشت.
📚(1) الاصابه، ج 4، ص 461، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 111.
(2) اسدالغايه، ج 5، ص 591، رياحين الشريعه، ج 3، ص 408، بهجة الامسال، ج 7، ص 567.
(3) الاصابه، ج 1، ص 567، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 111، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 92 به بعد.
(4) الاصابه، ج 1،ص 567، الكنى و الالقاب، ج 1، ص 111، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 92 به بعد.
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌿🌵🌿🌵
🌵🌿🌵
🌿🌵
🌵
#داستان 453
✨ آدم كسی نباش! ✨
معلم عزيزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامه جعفری، ما بچهها، روی زمين دورش مینشستيم و او با آن شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف میزد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آيد و با يك مشت پسر بچۀ سر به هوا، ارتباط فكری برقرار كند.
علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار، تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يك ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. از آن نشستها ، دو قصه از تجارب شخصی علامه يادم مانده كه امروز، يكی را برايتان نقل میكنم.
روزی طلبه فلسفه خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد.
ديدم جوان مستعدیست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بیپاسخ مانده بود.
پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنكی يافته باشد.
خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.
چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.
هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی، به استقلال فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.
روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم.
دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت آمد.
از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم، راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت.
اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آنهمه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آنروز است!
درس استاد آن شب آن بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسی نشويد.
شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است.
عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
محمدحسین کریمیپور
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌵
🌿🌵
🌵🌿🌵
🌿🌵🌿🌵
🔮🍄🔮🍄
🍄🔮🍄
🔮🍄
🍄
#داستان 451
📚داستان قتل نفس محترمه در بنى اسرائيل
اين داستان با تكيه بر روايات و تاريخ به این صورت نقل شده است:
يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه صاحب ثروت فراوان و انبوه بود، وارث برى جز پسرى عموى خود نداشت عمرش طولانى شد، پسر عمو هر چه انتظار مرگ او را كشيد كه پس از مرگش به ثروتش برسد خبرى نشد، لذا نقشه كشيد او را به قتل برساند، و نهايتاً به دور از چشم مردم او را كشت و جنازه اش را در ميان راه گذاشت، و با ناله و فرياد به نزد موسى آمد كه نزديك مرا كشته اند.
قاتل با مراجعه به عموى خويش از دخترش خواستگارى مى كند عمو به او پاسخ منفى مى دهد، و دخترش را به جوانى پاك و نيك سيرت عقد مى بندد، جوان شكست خورده تصميم به كشتن عمو مى گيرد و او را از پاى درمى آورد،
آنگاه شكايت واقعه را نزد موسى مى برد و از او مى خواهد كه قاتل عمويش را پيدا كند.
از آنجا كه قتل نفس در بنى اسرائيل بسيار سنگين بود و مجهول بودن قاتل سبب شد كه هر قبيله اى ماجراى قتل را به عهده قبيله ديگر بيندازد و مسئله را از خود دفع كند زمينه نزاع و خون ريزى گسترده فراهم شد، لذا نزد موسى آمدند و از آن پيامبر بزرگ حكميت در آن وضع مبهم را درخواست كردند كه حضر حق فرمان ذبح گاوى را به آنان داد، و آنان هم با سئوالات بيجا و غير منطقى و بهانه تراشى هاى غير معقول برنامه را به گاوى منحصر و گران قميت رسانيدند و گرچه به فرموده قرآن مجيد ميلى به كشتن گاو نداشتند، ولى ناچاراً براى دفع فتنه عظيم ميان دوازده قبيله بنى اسرائيل تن به اجراى فرمان دادند.
عياشى در تفسيرش از حضرت رضا (ع) روايت مى كند كه در جستجوى گاو مورد نظر برآمدند و آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از او خواستند كه گاوش را به آنان بفروشد و او هم به قيمت پر كردن طلا در پوستش اعلام فروش كرد!
خريداران كه چاره اى جز خريد نداشتند و براى دفع فتنه عظيم بايد به اين خريد تن مى دادند نزد موسى آمدند و از قيمت سنگين گاو شكايت كردند، موسى به آنان گفت: چاره و گريزى نيست آن را بخريد.
عده اى از رسول اسلام درباره اين خريد و فروش و به ويژه قيمت سنگين پرسيدند حضرت فرمود: جوانى بنى اسرائيل نسبت به پدرش بسيار نيكوكار بود، جنسى را خريد كه براى او سود فراوان داشت نزد پدر آمد تا كليد صندوق پول را از او بگيرد و به فروشنده جنس بپردازد، ولى پدر را در حالى كه كليد زير سرش بود در خواب خوش يافت، از اين كه او را بيدار كند كراهت داشت، خريد آن جنس پرسود را رها كرد، هنگامى كه پدر بيدار شد ماجرا برايش گفت، پدر او را مورد نوازش و تمجيد و تحسين قرار داد و گاو مورد نظر را به او بخشيد و گفت اين به جاى سودى كه از دستت رفت آنگاه پيامبر فرمود:
«انظروا الى البر ما بلغ باهله:»
با دقت عقلى به نيكى بنگريد كه اهلش را به كجا مى رساند و با او چه مى كند؟!!
📚منبع :
پایگاه عرفان
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🍄
🔮🍄
🍄🔮🍄
🔮🍄🔮🍄
🌹🥀🌹🥀
🥀🌹🥀
🌹🥀
🥀
#داستان 452
📚زن پیروز بر شیطان
در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به
هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت
نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.۱
در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش
برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن
رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که
فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد
که نماز را نشکست.
شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن
نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و
بچه را درآورد.
مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به
خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
۱- همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
۲- از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم
۳- همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم
۴- اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
۵- در کارهایم به قضای الهی راضیم
6- سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
7- نماز شب را ترك نمی نمايم
حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون
کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان
سلطه ندارد.
📚-منبع :عرفان اسلامي ، ص300؛ شيطان در كمينگاه ، ص 233
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🥀
🌹🥀
🥀🌹🥀
🌹🥀🌹🥀