AUD-20210930-WA0079.mp3
4.56M
🟣#قسمت_آخر
✨#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت ۳۰ وظایف منتظران
🔵 صبر بر سختی های آخرالزمان
🎙️#ابراهیم_افشاری
#امام_زمان
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
🛑#داستان_های_عبرت_آمیز.
#قسمت_آخر
#داستان_پدر_و_دو_فرزندانش_۳
🌸بعد از ادای نماز نشستم وگریه کردم، تا اینکه قاری قرآن که نماز داد و جوانی زیبا که تازه ریش صاف و قشنگی برآوده بود پیشم آمد و من را به آغوش گرفت واقعًا تعجب کردم که چرا من را به آغوش گرفته! من هم او را به آغوش گرفتم.تا اینکه داخل گوشم گفت: بابا! دلم برایت تنگ شده بود.
_من فرزند کوچکت محمد هستم.
_من را به خانهٔ پدر و مادر پیرم برد که اصلًا پیش آن ها نمی رفتم و آن ها خودشان پیش من می آمدند.
_پدر بیمار شده بود و مادر هم خوابیده بود. پسرم آن ها را خدمت می کرد و خانه آن ها خیلی تغییر کرده بود.
_آن شب همانجا ماندم و صبح دختری زیبا من را بیدار کرد و گفت: عمو جان خانهٔ ما را روشن کردی! از او پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: من همسر محمد هستم.
★او پس از بیدار شدن و کمک کردن به مادرم، صبحانه را آماده کرده بود.واقعًا حیران شده بودم از رفتارنیک و خوش اخلاقی او، خودم را می خواستم بزنم و تنبیه کنم که چطور این فرزندم را رها کردم! تا اینکه پدرم من را صدا زد و گفت: فرزندم بیا تاقبل از مردنم تو را به آغوش بگیرم.
_می دانستم که پدرم از من ناراضی است، ولی با این وجود از من تشکر و سپاسگزاری می کرد.من از او علت تشکر و سپاسگزاری اش راپرسیدم او جواب داد که محمد به من گفته است که تو او را فرستادی تا به ما کمک کند! و به خاطر اموالی که فرستادی برای ما!
★در حالی که من محمد را از خانه بیرون کرده بودم و هیچ مالی هم نفرستاده بودم. بعد از مدتی محمد با خوراکی آمد و آن ها را به همسرش داد و گفت: برای پدرم شام خوبی آماده کن.
_من هم می خندیدم و هم گریه می کردم به محمد گفتم: مادرت به خاطر تو می میرد.محمد گفت: به زودی پیش مادر می رویم.
●چندروزبعد باهم رفتیم و همه چیز را برایش تعریف کردم!محمد گفت: تو و مادرم بیایید و با ما زندگی کنید. من هم قبول کردم.
_وقتی به خانه رسیدیم، مادرش از فرط خوشحالی می خواست بال دربیاورد و پرواز کند.محمد با سرعت پیش مادرش رفت و او را به آغوش گرفت، همان مادری را که من ملاقاتش را حرام کرده بودم...
اون شب چه شد.وقتی پشت در بودی بابا.
نگاه کرد به همه ما وبه مادرش وبعدگفت.رخصت مادر..
مادرگریه کرد وسر تکانداد..
اون شب مادر درگوشم گفت...برو پیش پدربزرگ ومادر بزرگ پیرن.و کمک شان کن بزودی میبینمت ومیارمت خونه. همیشه دعات میکنم.
به حرفش گوش کردم و تو راه دیدم پسرهای سیگاری و قمه کش سمتم اومدن و در آن سمت دیگر صدایی شنیدم که گفت محمد بیا بابا،بیا اینجا.وبسمت صدا رفتم کسی نبود تا دیدم درخونه بابا جانم. و رفتم اونجا.
بعد بابا منو بردن مسجد محل و جلسات مسجد بودم. همیشه همه دوستم داشتن و دعا میکردن. دعای خیر مادر نجاتم داد.
برای مولا همیشه تبلیغ میکنم و درس مهدویت میدهم. بابا ممنونم ازشما.
و ببخش منو..
پدر .. صدای گریه هاش بلند شد و شرمنده محمد بود..
★☆★☆★☆☆
#امام_زمان
✨👇سپاس ازهمراهی شما
╭┈──────「💙」
╰─┈➤ @gha14em
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
🔴#فضیلت_نماز_شب _60. نماز شب، تاجي است بر سر انسان در قيامت. 61. نماز شب، لباسي است بر بدن انسان د
🔴#فضیلت_نماز_شب
#قسمت_آخر
71. به فرموده امام صادق عليه السلام : نماز شب خوان، جزو شيعيان ماست.
72. نماز شب، به انسان عزّت و آبرو مي دهد (و قرب و منزلت او را نزد مردم بالا مي برد).
73. بهترين قيام ها، قيام براي نماز شب است.
74. بهترين بيتوته ها و شب زنده داري ها، مشغول شدن به نماز در دل شب است.
75. خداوند در بهشت بر نماز شب خوانان تجلّي مي کند و پاداش آنها را خودش مي دهد....👇
♥︎چه زیبالحظه دیدار دوعاشق، یکی عشق وآن معشوق...دیدنت آرزوست محبوب من..
#اهمیت_نماز_شب_در_سلوک
#امام_زمان
🦋─┅═ঈ🦋🌺🍃ঈ═┅─
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
نقش امروزِ تو.mp3
5.63M
🛑#پادکست_روز.۳
🟡#گپ_روز. #نقش_امروز_من_چیه؟
|#قسمت_آخر
🟢✘ من برای امام زمانم (علیهالسلام) چکار کنم؟
_چگونه میتوانم برای امام کاری کنم.
#امام_زمان
#رهبری
#استاد_شجاعی
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸*༅༅ 🛑#داستان_تشرف 🔰#تشرفات 🔷پدرحاج حسن حبرانی (#قسمت_اول) _حاجی حسن ح
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸*༅༅
🛑#داستان_تشرفات (#قسمت_آخر)
🟢ادامه داستان." پدر حاج حسن حبرانی
_یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم.
✨💫✨
_با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیدهایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شدهاند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامهای میگشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت میخوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم میخوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر میتوانم حضور قلب داشته باشم.
✨💫✨
_ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند میخواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی میدیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را میدانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود.
✨💫✨
واقعا به کودنی خودم افسوس میخوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بیبصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمدهام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بیتوجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند.
📗عبقریالحسان، ج٢، ص ٣۶٠
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در کربلا ص ٩۴
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة.
#امام_زمان
#داستان_تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸*༅༅ 🟢#تلنگرانه ادامه...قانون طلایی 🛑۲۰_قانون_طلایی_احترام_بخود_۳ _قانون
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🛑#تلنگرانه
^ادامهی قانون_ #قسمت_آخر
🟢۲۰_قانون_طلایی_احترام_بخود_۴
_قانون هفدهم:
با کسی که ازش خوشت نمیآید همنشینی نکن.
_قانون هجدهم:
در یاد دادن بخشنده باش.
_قانون نوزدهم:
از کسی ناراحت هستی برایش بگو؛ هم ناراحتی ات را بگو و هم دلیلش را.
_قانون بیستم:
عشق بورز، عشق باعث امید به زندگی می شود...
#امام_زمان
#قانون_طلایی
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🛑#حکایات_ملاقات_با_امام_زمان
📗#سلطان_سلاطین. |#قسمت_آخر
✍من ظاهربین، خیال کردم که یکی از سلاطین است؛ اما عمامه به سر مبارک داشت و نزدیک او شخص دیگری بود که لباس سفیدی به تن کرده بود. با این حالت به سمت دکه ای که نزدیک محراب است به راه افتادیم وقتی به آن جا رسیدیم، آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود:
_ یا طاهر افرش السجاده. ( ای طاهر سجاده را فرش کن.)
_آن را پهن نمودم دیدم سفید است و می درخشد و با خط درخشان چیزی بر آن نوشته شده بود ولی جنس آن را تشخیص ندادم. من با ملاحظه انحرافی که در قبله مسجد بود، سجاده را رو به قبله فرش کردم.
_فرمود: چطور سجاده را پهن کردی؟
_ من از هیبت آن جناب از خود بی خود شدم و از شدت حواس پرتی گفتم: فرشتها بالطول و العرض ( سجاده را به طول و عرض پهن نمودم. )
_فرمود: این عبارت را از کجا گرفته ای؟ گفتم: این کلام از زیارتی است که با آن، حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت می کنند.
_در روی من تبسم کرد و فرمود: اندکی فهم داری.
_ بعد هم بر آن سجاده ایستاد و برای نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد می شد به طوری که نظر بر روی مبارک ایشان ممکن نبود. آن شخص دیگر، به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد.
_هر دو نماز خواندند و من روبروی ایشان ایستاده بودم. ناگهان در دلم راجع به او چیزی افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصی که من خیال کرده ام، نیست. وقتی از نماز فارغ شدند، حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روی یک کرسی حدود دو متری که سقف هم داشت، نشسته اند و آن قدر نورانی بودند که چشم را خیره می کرد. از همان جا فرمودند:
« ای طاهر احتمال می دهی من کدام سلطان از این سلاطین باشم؟ »
عرض کردم: مولای من، شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولی نیستید.
❓فرمود:
_« ای طاهر به مقصد خود رسیدی دیگر چه می خواهی؟ آیا ما شما را هر روز رعایت نمی کنیم؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمی شود؟ »
بعد هم وعده گشایش از تنگدستی را به من دادند. در همین لحظه شخصی که او را می شناختم و کردار زشتی داشت از طرف صحن مسلم وارد مسجد شد. آثار غضب بر آن جناب ظاهر و روی مبارک را به طرف او کرد و رگ هاشمی در پیشانیش پدیدار شد و فرمود:
« ای فلان، کجا فرار می کنی؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در احکام و دستورات ما جاری نمی شود؟ تو چاره ای جز آن که زیر دست ما باشی، نداری؟»
آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود:
ای طاهر به مراد خود رسیدی؛ دیگر چه می خواهی؟
_به خاطر هیبت آن جناب و حیرتی که از جلال و عظمت او به من دست داد، نتوانستم سخنی بگویم. باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند؛ اما شدت حال من به وصف نمی آمد. لذا نتوانستم جوابی بدهم و سؤالی از حضرتش بنمایم. و در این جا به فاصله چشم برهم زدنی نگذ شت که ناگهان خود را در میان مسجد، تنها دیدم. به طرف مشرق نگاه کردم، دیدم فجر طلوع کرده است.
_شیخ طاهر گفت: با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیاری از راه های کسب درآمد بر من بسته شده، که یکی از آنها خدمت علماء و طلابی بود که به کوفه مشرف می شدند؛ اما طبق وعده حضرت، از آن تاریخ تا به حال الحمدلله در امر زندگی گشایش شده و هرگز به سختی و تنگی نیفتاده ام. »
#امام_زمان
#داستان_تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
─═✅#حکایات_ملاقات_با_امام_زمان 🔵#شفای_سرطانی_پسر_سنی_درجمکران #قسمت_پنجم 🔸مادر سعید! الان که بچه
🔴🟢#حکایات_ملاقات_با_امام_زمان
🔵#شفای_سرطانی_پسر_سنی_درجمکران
#قسمت_آخر
🔺نوار ویدئویی از این مادر سوال شده: چرا شما به « مسجد جمکران» آمدی؟
🔸در جواب می گوید: به خاطر خوابی که وقتی در بیمارستان تهران بودم، دیدم که مرا به اینجا راهنمایی کرده و گفتند: شفای فرزند تو آنجاست.
_سوال: ایشان چند ماه مریض احوال و بستری بود؟
_جواب: از شهریورماه، که از شهریور تا آبان، دیگر هیچ نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل می گرفت و از این طرف به آن طرف و پیش دکتر می برد و در مسافرت برادرش که همراه ما هست. چون بعد از نمونه برداری، به کلی از پا افتاد و عکسها و مدارک موجود است.
_سوال: بعد از شفا هم او را پیش دکترها بردی؟
_جواب: آری! و تعجب کردند و گفتند: چه کار کردی که این بچه خوب شده؟
_گفتم: ما یک دکتر داریم که پیش او بردم. _گفت: کجاست؟ گفتم: «قم» « جمکران» و از سکه های امام زمان (علیه السلام) که شما داده بودید، به آنها دادم. بخدا دکتر تعجب کرد، دکترش آدرس جمکران را نیز گرفت.
_سوال: کدام دکتر بود؟
_جواب: بیمارستان هزار تختخوابی (امام خمینی) و نام دکتر هم «دکتر رفعت» و یک _دکتر پاکستانی.
_سوال: دقیقاً چه مدت است که اینجا هستی؟
_جواب: نزدیک یک برج است اینجا هستم و باید حضرت امضا کند و اجازه دهد تا از اینجا بروم.
_سوال: پدرش می داند؟
_جواب: آری! خودم تلفن زدم و همه تعجب کرده و باور نمی کنند که بچه خوب شده باشد.
_سوال: محل شما اکثراً اهل تسنن هستند؟
_جواب: بلی!
_سوال: خودتان چطور؟
_جواب: ما خودمان اهل تسنن و حنفی هستیم، پیرو دین، قرآن و اسلام هستیم.
سوال: حالا که امام زمان (علیه السلام) بچه شما را شفا داده، شما شیعه نمی شوید؟
جواب: امام زمان (ع) مال ما هم هست و تنها برای شما نیست.
🔸آقای زاهدی نقل می کنند:
در سفری که اخیراً با حجت الاسلام سید جواد گلپایگانی جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جویای حال این خانواده شدم به دو نکته آگاهی یافتم:
1. دیدار این نوجوان با مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی و سفارش ایشان به او که باید جزو شاگردان مکتب امام صادق (علیه السلام) و از سربازان امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ شوی.
2. مژده دادند که افراد خانواده این نوجوان همه شیعه اثنی عشری شده اند و این قصه در نزد مردم آنجا مشهور است. ».
#امام_زمان
#حکایات_ملاقات_با_امام_زمان
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
*🔸 ◎﷽◎ 🔸* 🔴#حکایات_ملاقات_با_امام_زمان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🟣#داستان_عجیب_ملاقات_شیخ_حسن_با_امام_زمان (#قسم
✅#حکایات_ملاقات_با_امام_زمان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🟡#داستان_عجیب_ملاقات_شیخ_حسن_با_امام_زمان
(#قسمت_آخر)
✍نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم. گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند: در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان(عج) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد .
_هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سینه ات خوب شد . دیدم سینه ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمی کنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسایه را آسان کرد و از جایی که گمان نمی کردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستی ام همچنان باقی ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه علیه.
.آن شخص در حالی که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود: اما سینه ات خوب شد و اما آن زن را به زودی می گیری و اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروی و من هیچ توجه به این سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمی روی ؟ فرمود: برخیز . برخاستم و متوجه جلوی خود بودم . هنگامی که وارد زمین مسجد شدم به من فرمود : آیا نماز تحیت مسجد نمی خوانی ؟ گفتم : چرا می خوانم . سپس او نزدیک شاخص که در مسجد است ایستاد و من هم پشت سر او به فاصله ایستادم و تکبیرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم .
_من مشغول نماز بودم و سوره حمد را می خواندم . او نیز فاتحه را قرائت می نمود اما من قرائت احدی را همانند او از زیبایی نشنیده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شاید این شخص صاحب الزمان(عج) باشد و یاد سخنان او افتادم که دلالت بر آن میکرد . هنگامی که این مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظیمی او را احاطه کرد که دیگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمی دیدم اما او همچنان نماز می خواند و من صدای او را می شنیدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمیتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتی که بود تمام کردم و نور از سطح زمین به بالا متوجه شد و من ندبه و گریه می کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهی می نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستید و مرا وعده دادید که با من نزد قبر مسلم برویم در آن هنگام که با آن نور تکلم می گفتم دیدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالای قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گریه و ندبه می کردم تا فجر دمید و آن نور عروج کرد .
_هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سینه ات خوب شد . دیدم سینه ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمی کنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسایه را آسان کرد و از جایی که گمان نمی کردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستی ام همچنان باقی ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه علیه و علی آبائه الطاهرین خبر داده بود ...
#امام_زمان
#تشرف
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9