مُـݩـج᳜ــے❥
سلام 🤗 ان شاالله که حال خودتون و دلتون خوب باشه✨ طبق قرارمون این هفته چالش داریم میخوایم شما وارد ی
یا زهرا:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یادم می آید زمانی را که مُهر وفاداری ات را به نامه ی زندگی فشردی و نگاره ای از اللّه اکبر در آن نمایان شد .نامه ای ماندگار از شجاعت حسینی ات که می رساند پیام عشق را به جای جای جهان و تو زندگی ات را با خلوصی باور شده آغاز کردی و با دستان همواره پاکت ،چراغ زندگی را به خاموشی سپردی .🥀🥀🥀
ای سردار دل ها؛تو همانی بودی و هستی که در دل های عاشق ،خانه ای از عشق را به یادگار گذاشته ای . تو همانی هستی که سرمای بهمن زندگی به خاطر همسفر شدن با تو لحظه شماری می کرد و زمانی هم آمد که با صدایی دلنشین، او را صدا زدی و با یکدیگر به دیدار حق گام نهادید.🍂🍂🍂
ایران با تو رنگ و بوی صداقت را چشیده بود و کلاهی از سعادت را عاشقانه به دستش می گرفت و توخانه ی امیدمان را روشن کردی و ابرهای رعد زده ی غرب را همچون روشنایی مِهر از دیدگان مردم نگاه داشتی و تو بودی که در گام به گام زندگیت خار غم ایران را در زیر کفش های آهنین ،نقش بر زمین کردی. آری؛و زمانی هم شد که در غایت سرمای بهمن، رنگ سرخ شهادت را از صحنه گیتی نظاره کردی و عاشقانه به استقبالش رفتی.🌷🌷🌷
در آخر، صبح دمیآمد و گواهی وفا مندی ات را به دست گرفتیم که با خون عشق آغشته ای نوشته بود« برای شهید شدن باید شهید بود» به ناگاه ابرهای غمزده ایران، شروع به باریدن کرد و صحنه ای از شکوهت را برایمان یادآور شد؛ یادآور شد رسالتت را که همچون پیامبری آمدی و دفتر حیات را با صفحهای خونین که تکهای از آن با تیغ برنده دشمن، آلوده شده بود به دستان خاموشی سپردی .🥀🥀
ما نیز این نامه را نخوانده نگذاشتیم؛ قیامهای مودّت مردم در روزهای متوالی همواره میدان دشمن را احاطه کرده بود و اخبار جهان، تنها تو بودی و صحنه های ماندگار از وحدت ...از صدای شهادت تو بود که پیر و جوان و مؤمن و کافر به پا خاستند و چه بسا دلهایی که از رسالت تو به اسلام گرویدند و قیام حسینی تورا وسعت دادند...🌸🌸🌸
آری؛تو توانستی پیام اللّه اکبر را جامهٔ حقیقت بپوشانی و باری دیگر، وحدت را همچون بارانی به وسعت ایران، ببارانی به دلهای از کینه پر شده و دستان مسلمین را به یکدیگر پیوند بزنی . 🌼🌼🌼
دوستت داریم آن گونه که تو با اشتیاقی وصف ناپذیر، میزبان شهادت شدی و آن زمان،زبان زمستان را شاعر کردی که میگفت:«
🌷 ای آنکه در این لحظه در آغوش خدایی
تو پرتوِ نورانی بزم شهدایی
ای جوهرهٔ ناب وجودت صدف یار سردار! بفرما که چنین خوب چرایی?!🌷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#لیگ_چالشها
#چالش_دوم
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
دلنوشته خانم الناز جوادی
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_ششم:استخاره
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؟؛ اما حقيقتا خوشحالم بعد از چهارسال ونيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر کنيد....
از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم که مناسب هم نباشيم،
از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني از خانواده اي نجيب و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي نشون ميدن!
برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق،
همون طوري ولو شدم روي تخت.
کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بيشتر از هر
لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم رو بگيري و به عنوان يه مرد، راهنماييم کني.
بي اختيار گريه مي کردم و با پدرم حرف مي زدم...
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛ اما هر چه مي گذشت محبت «يان دايسون»، بيشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت... تا جايي که ترسيدم.
خدايا! حالا اگر نظر تو و پدرم خلاف دلم باشه چي؟
روز چهلم از راه رسيد... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن،
قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل و چشم هام رو بستم.
خدايا! اگر نظر تو و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام .
من، مطيع امر توئم ....
و دکمه روي تلفن رو فشار دادم...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_هفتم:اجازه ی پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
"همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود،
وحي کرديم... تو پيش از اين نمي دانستي کتاب و ايمان چيست ولي ما آن را نوري قرار داديم که به وسيله آن,هر کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني"
سوره شوري... آيه 7
اين... پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود.
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده...
خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تاييد مي کنه؛
اما در اوج شادي يهو دلم گرفت... گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ايران؛
ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد.
وقتي مريم عروس شد و با چشم هاي پر اشک گفت با اجازه پدرم... بله؛ هيچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت پدر.
از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست مي کشيدم و مي گفتم:
بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست داماد مي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از زبونت بشنوم؛
حداقل قبل عروسيم برگرد؛
حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پلاک!
هيچي نمي خوام... فقط برگرد...
گوشي توي دستم... ساعت ها، فقط گريه مي کردم .
بالاخره زنگ زدم... بعد از سلام و احوال پرسي ماجراي خواستگاری يان دايسون رو مطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت... اول فکر کردم، تماس قطع شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه.
#ادامه_دارد
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_آخر: رنگ پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
بالاخره سکوت رو شکست:
زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيز تو رو... تو هم سر
قولت موندي و به عهدت وفا کردي
بغض دوباره راه گلوش رو بست
حدود ۴۰ شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم بگو... من، تو
رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميگذارم، توکل بر خدا... مبارکه.
گريه امان هر دومون رو بريد
زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛مبارکه ان شاءالله.
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم...
اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد...
تمام پهناي صورتم اشک بود.
همون شب با «يان» تماس گرفتم و همه چيز رو براش تعريف کردم... فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن.
توي اولين فرصت، اومديم ايران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن...
مراسم ساده اي که ماه عسلش سفر ۴۰ روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود.
هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛
اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه.
توي فکه بود
توی فکه بود که تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت.......
(نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد)
🔹🔹🔷 پایان
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
19.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۞﴾﷽﴿۞
و خدا خواست براے همه #مـــادر بشود
تا اگر رهگذرے خسته و مضطر بشود،
یا یتیمے برسد زائر این در بشود،
نخے از #چـادر او رشته ے آخر بشود...
#ایام_فاطمیه و شهادت #حضرت_زهرا(س)
بر شما رهروان فاطمی تسلیت باد🥀
🏴 #حضرت_مادر
🏴 #مداحی #مادر_غمخوار
🎙 با نوای مهدی رسولی
@avanolmonji 🖤