eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌿❛ 'قلب‌من‌در‌طلب‌مرد‌ظھور‌اسٺ'... 'کہ‌چون‌چھره‌نماید'... 'همہ‌عالم‌شود‌از‌دیدن‌اوخیر‌دَمادم'... ✨اللهم‍‌عجل‌لولیک‍‍‌فرج✨ علیه‌السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 ساعت صحن انقلاب: این ساعت را عبدالحسین معاون التجار از هامبورگ آلمان خریداری و به حرم مطهر اهدا کرد و در سال ۱۳۳۴ شمسی طی تشریفاتی بر روی ایوان غربی صحن انقلاب (عتیق/کهنه) نصب شد. این ساعت نیز مانند ساعت صحن آزادی دارای چهار صفحه در چهار جهت است اما شماره‌های آن فارسی و وزن آن کمتر است. کوک آن روزانه دو بار با الکترو موتور به صورت خودکار انجام می شود و در زمان خاموشی تا ۱۴ ساعت به طور خودکار کوک، و در زمان قطع برق با هندل کوک شود. 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام✋🏻 8⃣2⃣ امروز روز بیست و هشتم چله ی مونه😌 ⇦(چله ی ترک و ادای )🍃 اول مؤدبانه نماز بخون!😊🕊 نمازِ مودبانه تو رو،تکبرت رو،جلویِ خداخوردمیکنه! کبریایی خدا رو بهت تلقین میکنه🙂🌺 اول،عظمت خدا روبرای خودت جابنداز😉 (غیبت) 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
بسم رب الحسین علیه السلام🥀 معرفی شهدای کربلا🏴 9⃣1⃣ قسمت نوزده ○محمد ابن عبدالله بن جعفر○ علیه السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"🧡🦊" هر انرژی ای که از خودت ایجاد ڪنی مانند فریاد زدن در کوهستان عیناً به خودت برمی گردد⛰🗣انتخاب با توست که مثبت بخواهی یا منفی🙂پس مثبت فکر کن و عمل کن🍓! 😌 +💚 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - نمی توانی جلوی ما را بگیری. برو کنار، وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود! - کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش. - از یک دندگی من خبر داری! کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم . وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید. - بسیار خوب. یادت باشد خودت خواسته ای! حالا که این طور است، من هم با شما می آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: «توهم با ما بیا. می توانی قدری تفریح کنی.» از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتيم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همه ی ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده. رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم برمی داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفت: «جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بماني، خداوند هرگز تو را نمی بخشد. تصمیم خودت را بگیر! امتحان سختی در پیش داری .» آهسته به من گفت: «چرا برگشتی؟ واقعا ابلهی!» با لبخند گفتم: «یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم. گاهی فرار یا سکوت ، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.» خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت ، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ پشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود‌که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخهای طلا و نقره در میان گل های ارغوانی اش می درخشید. قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشه ی تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست.» چشم های حاکم از خوش حالی درخشید، اما بدون آن که خوش حالی اش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن . بعد به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشای شان کنم.» قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که تو را بگیرم و در حوض رها کنم پیش رفتم. حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد . قورا گرفتم و در حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها که از رسیدن دوباره به آب، خوش حال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد. دیوارها و ستون ها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گرانبها پوشیده شده بود. کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آن جا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها، کمی نرم شده بود، حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد. - حیف که این دو پرنده ی زیبا مال ابوراجح اند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند! وزیر چاپلوسانه گفت: «قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمیدانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید. مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. می ترسم این جاسوس خائن، به بهانه ی تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می زند. جرم او و دست یارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم .» حاکم گفت: «چنين خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء! تو هم از جلوی چشم هایم دور شو، چقدر مایه ی تأسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است! تنبیهی برایت در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هر گونه وسایل ، زندانی میشوی . پس از ان با رشید ازدواج میکنی و به مدت دو سال ،تنها هفته ای یکبار مرا میبینی.» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ حاکم دو بار دست ها را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: «پدر! هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما، هیچ پشت و پناهی ندارم، اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می رسند. اگر موجب شرمساری شما شده ام، خودم را مسموم میکنم. می دانید که هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد. حالا که احساس میکنم قدمی‌تا مرگ فاصله ندارم، دلم میخواهد برای آخرین بار به حرف هایم گوش کنید .» - نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی. قنواء ایستاد و گفت: «افسوس نمی خورم که به زودی میفهمید این بار، نمایشی در کار نبوده. افسوس میخورم که به زودی آرزو میکنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، ببینید. - از پیش چشمانم دور شو ! وزیر گفت: «اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم.» حاکم گفت: «وقتم را تلف کردید. همگی مرخصید.‌» مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: «هر وقت دیدی‌غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جا دارد تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که بی توجهی میکنی؟» حاکم گوشه تخت نشست و به قنوا، گفت: «کار زنان این است که رأی مردان را بزنند . مختصر بگو ! حوصله داستان سرایی ندارم .» قنواء رو به وزیر کرد و گفت: «ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور ‌ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود. پرس و جو کردیم و فهمیدیم جناب وزیر او را پذیرفته اند .» رنگ از روی وزیر پرید، ولى هرطور بود، لبخند زد و گفت: «کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام آن خائن را به او بخشیدم.» حاکم به قنواء گفت: «مقدمه چینی نکن ! چه میخواهی بگویی؟» - نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سرو پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته. رشید، جوان صادقی است؛ هنوز مثل پدرش آلوده دسیسه گری و توطئه چینی نشده. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امينه شاهدیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با‌ قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر دارد، نزدیک تر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید‌ تا ماجرا را شرح دهد. حاکم خمیازه ای کشید و گفت: «حرفهای رشید چه ارزشی دارد؟!» همسر حاکم گفت: «تو فکر میکنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرأت نافرمانی و با توطئه ای را ندارد. برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که از آن بی خبری. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید بتواند راحت حرف بزند .» وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت . ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}