eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
264 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
IMG_20220910_231909_160.jpg
19K
کادراستفادھ‌شدھ☺️⭐️ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
اسماعیل|۲۲ساله|طلبه|چین محل گفت وگو :نجف #پارت_بیست توی چین خانواده من مسلمان بودند و من به بچه‌ها ق
محبوبه درویشی | ۳۵ ساله | عکاس | تهران محل گفت وگو: جاده نجف كربلا من عاشق حضرت ابوالفضل بودم. چرایش را نمی دانم. شاید چون همیشه از بی وفایی می ترسیدم. همیشه قله و نقطه اوج وفاداری برایم حضرت ابوالفضل بوده. در مقطعی طولانی حجابم خوب نبود. شغلم هم طوری بود که به بی اهمیت بودن حجابم بیشتر دامن می زد. عکاسی را دوست داشتم و در مجالس عقد و عروسی - عکاسی میکردم . امام حسین علیه السلام را هم دوست داشتم ولی عشق اصلی ام حضرت ابوالفضل بود. روی این حساب که حضرت ابوالفضل را دوست داشتم مهریه ام را صدوسیزده تا سکه گرفتم به نشانه اسم حضرت ابوالفضل. موقع بله گفتن، گفته بودم با اجازه آقام ابوالفضل. ظاهرم خوب نبود، ولی قلباً شاید خیلی بهشان وصل بودم . مادرم خیلی محجبه و خوب بود؛ ولی من خیلی راحت بودم. بعضی از محجبه ها یا بعضی از آقایانی را می دیدم که فقط از لحاظ ظاهری مؤمن هستند. هرکس می دیدشان میگفت این مؤمن است. ولی چشمش دنبال این و آن بود. مؤمن بود، غیبت میکرد. مؤمن بود، دل می شکست . چادری بود، حرف می برد این طرف و آن طرف ، سخن چینی ن آدمهای بدحجاب هم بود، ولی انگار برای چادریها خیلی بیشتر به چشم می آید. این طوری شد که من حس بدی به ظاهر مذهبی پیدا میکرد. البته این اخلاق بین کردم. حسین تا اینکه نامزد کردم و یک بار تصادفی از شوهرم پرسیدم کی را توی این دنیا خیلی دوست علیه السلام. از همان موقع حس حسادتی نسبت به امام حسین- داری ؟ گفت امام حسین پیدا کردم . یک جورهایی انگار باهاش جبهه پیدا کردم . توقع داشتم آن لحظه می گفت من تو را خیلی دوست دارم. خیلی برایم گران تمام شد انگار. من با شوهرم توی همان کار عکاسی آشنا شده بودم. ظاهر شوهرم چندان مذهبی نبود، اما او هم عاشق امام علیه السلام بود. ازش می پرسیدم آخه تو چرا این قدر عاشق امام حسینی؟ میگفت: حاج حسینه دیگه... به من میگفت هرجا خواستی برای امام حسین علیه السلام پولی بدهی یا خرجی کنی دستت باز است. اجازه من را نمی خواهد. 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
مُـݩـج᳜ــے❥
محبوبه درویشی | ۳۵ ساله | عکاس | تهران محل گفت وگو: جاده نجف كربلا #پارت_بیست_و_یک من عاشق حضرت ابوا
با این حال من برای حضرت ابوالفضل توی خانه مولودی می گرفتم. کم کم همین مراسم ها و تماشای برنامه های مذهبی صداوسیما رویم تأثیر گذاشت. صحبتهای برنامه سمت خدا، مخصوصاً برنامه یاد مرگ حاج آقای عالی، خیلی زمینه وجودی من را به هم ریخت؛ یعنی بعضی وقت ها می نشستم با برنامه سمت خدا زارزار گریه میکردم . دست خودم نبود، احساس میکردم وای من چقدر عقبم، چه چیزهایی بوده که من نمی دانستم . یک بار مهمان برنامه شان گفت که لحظه مردن و جان دادن سخت ترین لحظه ای است که برای هر آدمی وجود دارد. امام علی علیه السلام گفته اند سخت ترین لحظه، لحظه جان کندن است . گفت چشم هایتان را ببندید، اگر الآن توی تاریکی قبر باشید چه کار میکنید؟ یک لحظه انگار واقعاً توی آن فضا قرار گرفتم. خب شاید یک ذره آنجا رویم تأثیر گذاشت، ولی نه آن قدری که به قول معروف آدم را از این رو به آن رو بکند. انگار زمینه ریزریز آماده می شد. توی زمین وجود آدم یک چیزی هست که تکان می خورد. سخنرانیهای توی اینترنت هم بود که خیلی خوب بود. حرف هایشان درباره غریبی امام زمان علیه السلام بود. ذره ذره می نشست توی وجودم . سال ۹۱ رفته بودیم مشهد . توی لابی هتل منتظر شوهرم بودم. حاج آقای شهاب مرادی را دیدم که آمدند داخل لابی هتل. چون ظاهر من خوب نبود، این بنده خدا به خاطر اینکه با من برخورد رودررو و چشم تو چشم نشود، مسیرش را نرسیده به من کج کرد و یک ذره آن طرف تر رد شد. راهش را کج کرد، ولی نه اینکه اخمی کند یا «لا اله الا الله»ی بگوید یا «استغفرالله»ی. فقط سرش را زیر انداخت و از کنار من رد شد و رفت . دختر من خیلی روحانی ها را دوست دارد. چون تعزیه خوان حضرت رقیه بوده و هر کس را توی آن شمایل می دید فکر میکرد که امام است، دوید سمتش. آن موقع سه سالش بود. دوید سمت آقای مرادی و خیلی علاقه نشان داد بهشان. حاج آقا هم بدون اینکه توجه کند که مثلاً این مادرش بوده و این بچه اش خیلی راحت باهاش برخورد کرد. خیلی صمیمی سرش را بوسید. دخترم هم گفت من زينب خانومم . حاج آقا گفت: به به ، چه اسم قشنگی! حالا خود این اسم دخترم هم ماجرا دارد. در دوران بارداری ام، خواب دیدم که دکتریک بچه گذاشت توی یک بغلم، یک بچه هم گذاشت توی آن یکی دستم. گفت بچه هات سالمند، فقط روی سینه هایشان ماه گرفتگی دارد. سینه های بچه ها را که زد بالا، روی سینه هایشان به حالت ماه نوشته بود: یازینب. روی سینه یکیشان هم نوشته بود: یاحسین. خواب را برای شوهرم تعریف کردم. گفت دختر باشد میگذاریم زینب، پسر باشد اسمش را میگذاریم حسين. من باز دوباره مخالفت کردم. بعدازاینکه فهمیدیم بچه دختر است شوهرم برای اینکه من را راضی کند گفت میدانی حضرت زینب عشق حضرت ابوالفضل بوده ؟ خب من هم راضی شدم . داشتم از زینب میگفتم و شهاب مرادی . حاج آقا مرادی آمد از کنار دست من رد شد رفت و دخترم را تحویل گرفت؛ ولی رفتنش بهم برخورد 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مݩم باید بࢪم بھ مدد امام ࢪضا (علیه السلام)🕊✨ ﴿۵ ࢪوز ماندھ تا اربعیݩ حسینے﴾ علیه السلام 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه عیبی داره ؟داداشمه! کتاب‌احکامـ ࢪیزھ‌میزھ 🖊 نعیمه جلالی نژاد 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُـݩـج᳜ــے❥
#پارت_بیست_و_دو با این حال من برای حضرت ابوالفضل توی خانه مولودی می گرفتم. کم کم همین مراسم ها و تما
ادامه ... چون خودم بیننده برنامه های آقای مرادی بودم، بدم نمی آمد بروم باهاش سلام علیک و خوش و بشی کنم. این از کنار من رد شدنش یک خرده برایم سنگین شد. پیش خودم گفتم اگر امام زمان بود چی؟ اگر رویش را می کرد آن طرف و می رفت چی؟ اگر بهم محل نمی گذاشت چی؟ آن روز خیلی دل شکسته رفتم حرم امام رضاء السلام. گریه کردم و شاکی بودم. انگار از امام رضا عليه السلام شاکی بودم که من مهمانت بودم. چرا باید این جوری باشم که کسی از من رو بچرخاند ؟ همان جا از امام رضاعلیہ السلام خواستم کمکم کنند تا بروم کربلا. انگار اگر بروم کربلا راحت تر می توانم حجاب بگذارم . دو سال بعد، یعنی محرم سال ۹۲ برادرم اسم مادرم را نوشته بود برای کربلا تا با هم بروند زیارت. برادرم گفت: شما نمی خواهید بیایید؟ دو نفر زن و شوهر جایشان را خالی کرده اند. مشکلی برایشان پیش آمده و نمی توانند بیایند. نمی آیید؟ جنگ داعش خیلی شدید شده بود و همه میگفتند نروید، خطرناک است؛ ولی ما اسم نوشتیم و راه افتادیم . برای زیارت کربلا چادر مشکی دوختم. اول آمدیم نجف، بعد رفتیم کربلا. گفتند می خواهند راه ها را ببندند برای عاشورا و تاسوعا، سریع تر باید بیایید. شب هفتم رسیدیم کربلا. آن شب باران شدیدی می آمد. تمام بین الحرمین یکپارچه باران شده بود. چنین بارانی را تابه حال به خواب هم ندیده بودم. قطرات درشت آب با سرعت به زمین می ریختند. بارش قطره ها انگار پرده ای از حریر می آویخت بر زمین، هوا سرد بود و همه رفته بودند زیر طاق ها. ولی من دلم می خواست زیر باران باشم. خیلی خوب بود. رفتم زیر باران نماز خواندم. از خدا خواستم پاکم کند. به نیابت از همه اطرافیانم نماز خواندم. بعد از نماز همین جوری قدم زدم پشت سر هیئتی که داشتند توی بین الحرمین عزاداری میکردند. شب عطش بود. العطش شروع شده بود و توی آن باران از تشنگی اهل حرم می خواندند. من پشت سر اینها راه افتادم و به خودم فکر کردم . همین یک ذره زمینه شد برایم تا رسیدیم به روز تاسوعا. روز تاسوعا رفتم حرم حضرت ابوالفضل. آنجا نیت کردم و مهریه ام را که به عدد اسم آقا بود به شوهرم بخشیدم، قبلش توی ایران نیت کرده بودم که به شکرانه زیارت آقا این کاررابکنم. 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا