✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_ششم:تب،تنهایی،غربت
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست...گريه ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان مي ميرم
،با اون حال، حالا بايد
حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام
در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت
سر هم زنگ مي زد.
چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت... در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم.
.تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه...
دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام
وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون
اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي
تونستم بغضم رو کنترل کنم...
دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو بااسم
کوچيک صدا کني؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─