✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_ششم:شرایط انگلیسی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد...
دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت به ايران
مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟
_"اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديد"
جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره
شيطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون
و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس
مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصلا نمي
فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما
اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين
مدت رو ريخته باشم دور.
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد:
دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي...
در زدم و وارد شدم. با ديدن من
،لبخند معناداري زد! از پشت ميز بلند شد و روي مبل
جلويي نشست .
"شما با وجود سن کمتون واقعا شخصيت خاصي داريد".
_ مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من
صحبت نمي کرديد.؟
خنده اش گرفت
.دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم ميشه و
خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_هفتم:دزدان انگلیسی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به
درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو
از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم...
چند لحظه مکث کردم
لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي هابه زيرک بودن
شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن.
اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد
دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟
کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه
اسمي ميشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از
اين شروط رو قبول نمي کنم.
از جاش بلند شد...
تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي،شما رو براي اومدن
به اينجا مجبور کرده باشه.
نفس عميقي کشيدم...
چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه
،دل تنگ مادر و خانواده، دل
شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت
گذشته هر بار با يه بهانه اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ
نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت
مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت
وال شدم...
بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره و تنها... بي يار
و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه
آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين
حق و باطل دو دل و سرگردان نشم
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📚✨✨ #شب_چراغ ✨✨🎇✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_هشتم:تصمیم بازگشت
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از
چشمم سرازير مي شد...
درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ايران...
هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که
برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي
لرزيد...
زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد
براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است،... حالت
صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود...
_چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟
اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم
گرفتم برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست...
اما علي که گفت...
پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت...
من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم
...بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت...
مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم...
توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که
دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش
وارد مي کنم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📚✨✨ #شب_چراغ ✨✨🎇✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_نهم:سرسختی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم...
چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟فکر کردي هنر
کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون...
رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با
تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت
انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها
طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي
اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو
محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت
خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،
ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم
بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد.
امشب هم شيفت هستيد؟ بله واقعا هواي دلپذيري شده!
#ادامه_دارد
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📚✨✨ #شب_چراغ ✨✨🎇✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصتم:پیشنهاد دکتر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
با لبخند، بله ديگه اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها،
زودتر بره. بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر
چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد:
خانم حسيني! من به شما علاقمند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه ميخواستم بيشتر
باهاتون آشنا بشم...
براي چند لحظه واقعا بريدم...
خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي
بود که توي اون شرايط سخت ازم
حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و
پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده.
دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به مسائل کاري نخواهد
داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک
مرده، نه رئيس تيم
جراحي...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه...
دکتر دايسون! من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام زيادي قائلم.
علي
الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛
اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين
ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي
کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه!
...
ما
براي خانواده حرمت قائليم و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي
که براي شما قائلم پاسخ من منفيه.
اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم، در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا
التماس مي کردم يه بلای جديد سرم نياد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_یکم:سبک آشنایی!
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوريش از من واضح بود...
سعي مي
کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تلاش مي کنه باهام
مواجه نشه، توي جلسات تيم جراحي هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو
خطاب قرار نمي داد؛ اما همين باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم. حقيقتا کار
و زندگي شخصيش از هم جدا بود.
سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از
در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم يهو نشست کنارم.
پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطورمي تونن همديگه
رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟
همه زيرچشمي به ما نگاه مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب
توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بودم؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.
دکتر دايسون!
واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه؟ اگر اينطوره چرا
آمار خيانت اينجا، اينقدر بالاست؟
يا اينکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون
به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن
خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا
عشقه؟
يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_دوم:اهمیت علایق
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته
بود. منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم. در سالن رو باز
کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون
جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام کرد.
دنبالم، توي راهروي بيمارستان، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم!
چشمهام مملو از
التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد...
دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه؟ايستادم و چند لحظه مکث
کردم...
_من چطور آدمي هستم؟
جا خورد...
_شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت و منفي .
معلوم بود متوجه
منظورم شده .
پس علاقه تون چي؟
_ مثلا اينکه رنگ مورد علاقه ام چيه؟ يا چه غذايي رو دوست دارم؟ و واقعا به
نظرتون اينها خيلي مهمه؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي
تونن با هم زندگي کنن؟
چند لحظه مکث کردم..
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_سوم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق، بقيه اش
هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها
چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛
اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت. بدون
توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار،
اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني
براي نفس کشيدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم:
دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟
خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد!
يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟چند لحظه مکث کردم...
گفتن چنين حرفهايي برام سخت
بود؛ اما حالا...
صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي هم فکر نمي کنم.
نه
فکر مي کنم، نه...
بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد...
شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از
التماس شده بود!
نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه...چند لحظه مکث کردم.
بدتر از همه شما داريد من
رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران می کنید.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_چهارم:دستیار دایسون
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد.
يهو زد زير خنده
...انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟
انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که
مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته
باشيد، من ندارم.
بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به
شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که
يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره.
خواهش مي کنم تمومش کنيد...
و از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام کردن، برق از سرم پريد، شده بودم
دستيار دايسون!
انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد.
کم مشکل
داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما
گريه کنم.
براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دستهاش رو ميشست... همين که
چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد...
من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق وسريع هستن و...
داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقيه آب مي شدم.
زيرچشمي بهم نگاه مي
کردن و بعضيها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و
خيلي آروم گفتم...
اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با
اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋#قسمت_شصت_و_پنجم:تب،سردرد،سرگیجه
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
خنديد... سرش رو آورد جلو...
مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه
کني.
براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم.
با
برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛
البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند
جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو
نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحيهاي ما ميگفتن،
جراحي عاشقانه...
يکي از بچه ها موقع خوردن ناهار رسما من رو خطاب قرار داد.
واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب ونابغه ست و با وجود اين
سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه...
همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي
دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،
فشار دو برابر عملهاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي
و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که...
چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و
بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خسته تر از اون بودم که حتي بخوام
چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام
رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز
کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_ششم:تب،تنهایی،غربت
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست...گريه ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان مي ميرم
،با اون حال، حالا بايد
حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام
در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت
سر هم زنگ مي زد.
چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت... در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم.
.تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه...
دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام
وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون
اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي
تونستم بغضم رو کنترل کنم...
دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو بااسم
کوچيک صدا کني؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_هفتم:شرط رضایت پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم...
توي اين شرايط هم دست ازسرسختي
برنميداري؟
پريدم توي حرفش...
باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست.
رضايت پدرم روبگيري، قبولت مي
کنم.
چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود.
توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم
.ديگه توان حرف زدن نداشتم...
باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟
من فارسي بلدنيستم.
پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع
کردم... از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم...
سرگيجه ام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و
جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... ۲۰ تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين... از هال گذشتم و تا به در ورودي
رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون
پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه
کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─