🌅 برخیز! دیگر انتظار به سرآمده؛ باید به زمین بازگردی... و تو سالهاست که منتظر این لحظهای. چه لحظه باشکوهی است آن هنگام که با او به نماز میایستی
❤️ اینک تو و تمام جهانیان حواریون مهدی شدهاید
🌸 ولادت #حضرت_عیسی مبارک باد
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_چهارم:دستیار دایسون
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد.
يهو زد زير خنده
...انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟
انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که
مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته
باشيد، من ندارم.
بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به
شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که
يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره.
خواهش مي کنم تمومش کنيد...
و از اتاق رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام کردن، برق از سرم پريد، شده بودم
دستيار دايسون!
انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد.
کم مشکل
داشتم که به لطف ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما
گريه کنم.
براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دستهاش رو ميشست... همين که
چشمش بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش رو جمع کرد...
من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق وسريع هستن و...
داشتم از خجالت نگاهها و حالت هاي بقيه آب مي شدم.
زيرچشمي بهم نگاه مي
کردن و بعضيها لبخندهاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و
خيلي آروم گفتم...
اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با
اعصاب جراح بازي کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋#قسمت_شصت_و_پنجم:تب،سردرد،سرگیجه
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
خنديد... سرش رو آورد جلو...
مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه
کني.
براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له کنم.
با
برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛
البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند
جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد و من چاره اي جز گوش کردن به اونها رو
نداشتم. توي بيمارستان سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحيهاي ما ميگفتن،
جراحي عاشقانه...
يکي از بچه ها موقع خوردن ناهار رسما من رو خطاب قرار داد.
واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني! اون يه مرد جذاب ونابغه ست و با وجود اين
سني که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه...
همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه مي کردم واقعا نمي
دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،
فشار دو برابر عملهاي جراحي، تحمل رفتار دکتر دايسون که واقعا نميتونست سختي
و فشار زندگي رو روي من درک کنه، حالا هم که...
چند لحظه بهش نگاه کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و
بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون... خسته تر از اون بودم که حتي بخوام
چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم، با بيمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام
رو عوض کنن. تب بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز
کشيده بودم که گوشيم زنگ زد... چشمهام مي سوخت و به سختي باز شد
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_ششم:تب،تنهایی،غربت
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اشک جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر کردم شايد از بيمارستانه؛ اما
دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست...گريه ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان مي ميرم
،با اون حال، حالا بايد
حالم خرابتر از اين بود که قدرتي براي کنترل خودم داشته باشم.
حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام
در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد... توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت
سر هم زنگ مي زد.
چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت... در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم.
.تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه...
دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام
وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون
اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي
تونستم بغضم رو کنترل کنم...
دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو بااسم
کوچيک صدا کني؟
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
📌 #طرح_مهدوی
📝 "دفاع از امام و حفاظت از دین"
🔹 این دفاع با اظهار علم و نشر و ثبت آن در میان مردم میسّر است و فرد عالمِ و آگاه از حقایق باید علم و دانش خود را آشکار سازد و امر دفاع از دین و امامت را به درستی عهده دار شود.
❤️ رسول خدا می فرمایند: اگر بِدعت ها (نوآوری های جدید که در دین وارد میشود و برخلاف دین است) در امّتم ظاهر شود، عالِم باید علم خود را ظاهر نماید و هرکس این کار را نکند، لعنت خدا بر او باد.
📚 کافی جلد ۱ باب البدع حدیث۲
💢 دشمنان اسلام و امامت و مخصوصا مهدویت در اقصی نقاط دنیا جولان می دهند، نکند مورد لعنت پیامبر اسلام و خداوند قرار گیریم...
#وظایف_منتظران ۲۱
@avanolmonji
#پیشنهاد_چله
دوستان و همراهان گرامی
از امروز که ۵ دی هستش
تا میلاد حضرت زهرا که ۱۵ بهمن هستش،دقیقا ۴۰ روز مونده
و پیشنهاد ما اینه که نیت کنید و این فرصت خیلی خوب برای چله گرفتن رو از دست ندید
پیشنهاد ما برای چله
سوره یس
سلام به حضرت زهرا(س)
صلوات
استغفار
حدیث کسا و ...
هر چیزی که دوست داشته باشین
نیت کنید و چله تون شروع کنید،انشالله ک حاجت روا بشید.
التماس دعا
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_هفتم:شرط رضایت پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم...
توي اين شرايط هم دست ازسرسختي
برنميداري؟
پريدم توي حرفش...
باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست.
رضايت پدرم روبگيري، قبولت مي
کنم.
چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود.
توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم
.ديگه توان حرف زدن نداشتم...
باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟
من فارسي بلدنيستم.
پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع
کردم... از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم...
سرگيجه ام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و
جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... ۲۰ تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين... از هال گذشتم و تا به در ورودي
رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون
پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه
کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_هشتم:سکوت دایسون
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئنم کن تا آخرش رو ميخوري...اين رو گفت
و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل...
توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم!
ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل، ناخودآگاه خنده ام گرفت.
برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه اي نمي زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و
بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.
_ از شخصي مثل شما هم بعيده در يک
جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته باشه.
من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟
منم
احساس حشما رو نميبينم.
آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون.
تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش
سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه
روز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_شصت_و_نهم:دفاع از عقاید
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود.
دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط
.خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه
اي.
چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم
رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در
ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور
مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم
ببنديد؟
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم.
احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد، احساس
فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟
اينها بهانه است دکتر حسيني! بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع ميکنيد.
کمي صدام رو بلند کردم...
نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد، نزديک به۴۴۵۰ سال از
ميلاد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟يا از مرگ
انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالاچند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته،
چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون،
زنده شون کنيد.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─