eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
267 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
❖میگفت:🗣 ۝فڪرت‌‌كه‌شد ،، ۝ دلت‌‌میشه‌امام زمانی ۝ عقلت‌‌میشه امام‌زمانے ۝ تصمیم‌هات‌‌میشه‌امام زمانے ۝ تمام‌ زندگیت میشه امام‌زمانی ۝... ⃤🌹 فقط‌اگه‌توی‌فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه...🌱 ⃤🌹خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق!! تا فکرگناه هم‌طرفت‌نیاد؛♥️😊 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست داشتنَت سحـرخیـزترین حسِ دنیاست که صبح‌ ها پیش از باز شدنِ چشم‌ هایم در من بیدار می‌شود.😍 🤲🍃🌸🍃 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁بسم الله الرحمان الرحیم🍁 آگاهی هایی درباره هر گام مشکل گشایی برای پرهیز از ⬇️ (مرور گام های ارائه شده ) قبل از اینکه شروع کنید از خود بپرسید "آیا هنوز در 🤯غلیان هیجان هستم یا به اندازه کافی آرام شده‌ام که بتوانم تمام گام ها را بردارم؟" (مسلماً وقتی به شدت عصبانی هستیم نمی‌توانیم به حل مشکلات پردازیم .) سپس خلق و خوی 🧑👧🧒کودکتان را بررسی کنید "برات مناسبه که الان صحبت کنیم؟" اگر جواب کودک مثبت بود آنگاه ۱_ درباره احساسات کودک صحبت کنید ."من 💭تصور می‌کنم احساس تو اینه..." در این قسمت عجله نکنید و بگذارید طرز تلقی شما این باشد "من واقعاً می‌کوشم تا چگونگی احساسات تو را بشناسم. "کودک زمانی به احساس والد یا معلم توجه می‌کند که احساسات او هم شنیده و درک شده باشد ." ۲_ درباره احساسات خود صحبت کنید.( احساس من در این مورد این که...) این قسمت را کوتاه و واضح بیان کنید. برای کودک دشوار است که به پدر و مادری گوش فرا دهد که مدام درباره 🤔نگرانی 😡خشم یا 🥺رنجش خود پرحرفی می کنند. ۳_ کودک را برانگیزانید تا راه قابل قبولی برای هر دو طرف بیابد. اگر امکان دارد بگذارید اولین نظرها را او پیش بکشد. از تفسیر یا ارزیابی قاطعانه اندیشه‌ها باید پرهیز کرد. برای مثال اگر بگویید "خوب، این نظر درستی نیست" جریان همین جا تمام می‌شود و به هدفتان نمیرسید، باید روش 🌧بارش فکری از تمام افکار استقبال کنید. جمله کلیدی این است⬇️ " تمام فکر ها را یادداشت می کنیم" ضروری نیست. اما نوشتن📝 اندیشه‌ها به نویسنده وقار زیادی می بخشد. (از کودکی شنیده شده بود که می گفت مادر من خیلی باهوشه چون تمام نظرهای من رو یادداشت میکنه.) ۴_ طرح هایی را که می پسندید انتخاب کرده و بقیه را کنار بگذارید و تصمیم بگیرید که از کدام یک می خواهید پیروی کنید. در مورد عبارات نوشته شده مواظب باشید (این نظر چرنده)❌ در عوض واکنش شخصی خودتان را توصیف کنید: _ "در این صورت من نمی توانم راحت باشم چون..." _یا _ "به گمونم نتونم این کار رو بکنم ." ۵_ ادامه دادن و به انجام رسانیدن کار. در اینجا ☢خطر از شما دور می شود، زیرا با یافتن یک راه حل مناسب و کارآمد احساس خوبی به شما دست می‌دهد و دیگر لازم نیست به خود دردسر بدهید و نقشه خاصی بچینید تا کار ادامه یابد . ✅حالا جمع زدن مهم است _ " ما باید چه قدم هایی برداریم تا این نقشه را به مرحله اجرا در آوریم." _ "مسئولیت هر شخص چه خواهد بود؟" _ "تا کی آن را به انجام خواهیم رساند؟" ۶ _ اجازه ندهید کودک شما را در هیچ مرحله 🔫🗡سرزنش یا متهم کند. _ "کودک این به 🧹درد نمیخوره چون که تو همیشه..." هر گاه چنین چیزی رخ داد مهم این است که پدر یا مادر محکم بایستد. 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ࢪمان‌ࢪویاۍ‌نیمہ‌شب✨ - از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟ - خدا که می داند! نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تراز یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمی آمد. - تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بی کار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدير الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم. پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سررفته. ریحانه گفت: «حرف شما درست است، ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمه ی دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان ، با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم. امّ حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.» ریحانه به امّ حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم » از طبیخ که بیرون آمدم، امّ حباب آهسته گفت: «متوجه منظور ریحانه شدی؟» - دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ - این که گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم. حوصله ی حرف هایش را نداشتم. - نه. - منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم: «ساکت باش! او منتظر خواستگاری حماد است.» امّ حباب وا رفت و گفت: «مگر ممکن است ؟ » از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به من برسد. - پیش از آن که بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر به من علاقه داشت، هرطور بود، اشاره ای میکرد. ایستاد و عقب گرد کرد. - اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الآن می روم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن میکنم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار .این جوری که نمی شود. پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. - کجا با این عجله ؟ کنارم زد تا پایین برود. - تو قبول نداری، خودم که خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم : این هاشم بد بخت را می خواهی یا نه؟ یک کلام، ختم کلام! این همه مقدمه چینی که نمی خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می زدید، چی بلغور میکردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه ، مثل فرشته ها باحیاست. دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پله ها بالا برود. - گوش کن امّ حباب! الآن وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است. - به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه ی شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانه ی مان آورده . باورت میشود! برای دل داری خودم گفتم: «باید به خواست خدا راضی باشیم ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شکر نکرده ایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشه ی خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادت مند می شود، لابد من هم با یکی دیگر خوش بخت می شود. تو این را قبول نداری؟» امّ حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم، ولی تو را نمی دانم .» بدون این که منتظر جواب من بماند، به اتاق زن ها رفت. پدر بزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آن ها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت :«ببین ابوراجح چه می گوید!» ... ❌کپی‌ متن های این‌ رمان‌ اشکال‌ شرعی‌ دارد. ☘برای‌ بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید . 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چھ خوشبختمـ کہ صبحمـ 😍 با‌سلامـ بࢪ شما آغاز مۍشود. سلامـ پدࢪ هستے 🌸 شکࢪ خدا کھ شما ࢪا داࢪم! 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 استاد رائفی پور 🔺 آیا واقعا بود و نبود امام‌زمان رو حس می‌کنیم تو زندگیمون؟ 🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا