دوست داشتنَت
سحـرخیـزترین حسِ دنیاست
که صبح ها پیش از باز شدنِ چشم هایم در من بیدار میشود.😍
🤲#أللَّھُـمَ_عجِّـلْ_لِوَلیِک_الْـفَـرَج🍃🌸🍃
#سلام_صبحگاهی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
🍁بسم الله الرحمان الرحیم🍁
آگاهی هایی درباره هر گام مشکل گشایی برای پرهیز از #تنبیه⬇️
(مرور گام های ارائه شده )
قبل از اینکه شروع کنید از خود بپرسید "آیا هنوز در 🤯غلیان هیجان هستم یا به اندازه کافی آرام شدهام که بتوانم تمام گام ها را بردارم؟"
(مسلماً وقتی به شدت عصبانی هستیم نمیتوانیم به حل مشکلات پردازیم .)
سپس خلق و خوی 🧑👧🧒کودکتان را بررسی کنید "برات مناسبه که الان صحبت کنیم؟" اگر جواب کودک مثبت بود آنگاه
۱_ درباره احساسات کودک صحبت کنید ."من 💭تصور میکنم احساس تو اینه..."
در این قسمت عجله نکنید و بگذارید طرز تلقی شما این باشد "من واقعاً میکوشم تا چگونگی احساسات تو را بشناسم. "کودک زمانی به احساس والد یا معلم توجه میکند که احساسات او هم شنیده و درک شده باشد ."
۲_ درباره احساسات خود صحبت کنید.( احساس من در این مورد این که...)
این قسمت را کوتاه و واضح بیان کنید. برای کودک دشوار است که به پدر و مادری گوش فرا دهد که مدام درباره 🤔نگرانی 😡خشم یا 🥺رنجش خود پرحرفی می کنند.
۳_ کودک را برانگیزانید تا راه قابل قبولی برای هر دو طرف بیابد.
اگر امکان دارد بگذارید اولین نظرها را او پیش بکشد. از تفسیر یا ارزیابی قاطعانه اندیشهها باید پرهیز کرد. برای مثال اگر بگویید "خوب، این نظر درستی نیست" جریان همین جا تمام میشود و به هدفتان نمیرسید، باید روش 🌧بارش فکری از تمام افکار استقبال کنید. جمله کلیدی این است⬇️
" تمام فکر ها را یادداشت می کنیم"
ضروری نیست. اما نوشتن📝 اندیشهها به نویسنده وقار زیادی می بخشد. (از کودکی شنیده شده بود که می گفت مادر من خیلی باهوشه چون تمام نظرهای من رو یادداشت میکنه.)
۴_ طرح هایی را که می پسندید انتخاب کرده و بقیه را کنار بگذارید و تصمیم بگیرید که از کدام یک می خواهید پیروی کنید.
در مورد عبارات نوشته شده مواظب باشید (این نظر چرنده)❌ در عوض واکنش شخصی خودتان را توصیف کنید:
_ "در این صورت من نمی توانم راحت باشم چون..."
_یا
_ "به گمونم نتونم این کار رو بکنم ."
۵_ ادامه دادن و به انجام رسانیدن کار.
در اینجا ☢خطر از شما دور می شود، زیرا با یافتن یک راه حل مناسب و کارآمد احساس خوبی به شما دست میدهد و دیگر لازم نیست به خود دردسر بدهید و نقشه خاصی بچینید تا کار ادامه یابد .
✅حالا جمع زدن مهم است
_ " ما باید چه قدم هایی برداریم تا این نقشه را به مرحله اجرا در آوریم."
_ "مسئولیت هر شخص چه خواهد بود؟"
_ "تا کی آن را به انجام خواهیم رساند؟"
۶ _ اجازه ندهید کودک شما را در هیچ مرحله 🔫🗡سرزنش یا متهم کند.
_ "کودک این به 🧹درد نمیخوره چون که تو همیشه..."
هر گاه چنین چیزی رخ داد مهم این است که پدر یا مادر محکم بایستد.
#گلخونه34
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
- خدا که می داند!
نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تراز یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمی آمد.
- تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بی کار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدير الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست می گذاشتیم؟
حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سررفته. ریحانه گفت: «حرف شما درست است، ولی فراموش
نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمه ی دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟
نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان ، با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید: خواب
دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم.
امّ حباب نفس زنان آمد و گفت: «کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.»
ریحانه به امّ حباب گفت: «واقعاً ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم »
از طبیخ که بیرون آمدم، امّ حباب آهسته گفت: «متوجه منظور ریحانه شدی؟»
- دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟
- این که گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.
حوصله ی حرف هایش را نداشتم.
- نه.
- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد!
گفتم: «ساکت باش! او منتظر خواستگاری حماد است.»
امّ حباب وا رفت و گفت: «مگر ممکن است ؟ »
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به من برسد.
- پیش از آن که بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر به من علاقه داشت، هرطور بود، اشاره ای میکرد.
ایستاد و عقب گرد کرد.
- اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الآن می روم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن میکنم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار .این جوری که نمی شود.
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
- کجا با این عجله ؟
کنارم زد تا پایین برود.
- تو قبول نداری، خودم که خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم : این هاشم بد بخت را می خواهی یا نه؟
یک کلام، ختم کلام! این همه مقدمه چینی که نمی خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می زدید، چی بلغور میکردید؟!
تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه ، مثل فرشته ها باحیاست.
دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پله ها بالا برود.
- گوش کن امّ حباب! الآن وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.
- به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه ی شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانه ی مان آورده .
باورت میشود!
برای دل داری خودم گفتم: «باید به خواست خدا راضی باشیم ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شکر نکرده ایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشه ی خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم.
اگر ریحانه با دیگری سعادت مند می شود، لابد من هم با یکی دیگر خوش بخت می شود. تو این را قبول نداری؟»
امّ حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت: «من قبول دارم، ولی تو را نمی دانم .»
بدون این که منتظر جواب من بماند، به اتاق زن ها رفت. پدر بزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آن ها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت :«ببین ابوراجح چه می گوید!»
#پارت_هشتاد
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
چھ خوشبختمـ کہ صبحمـ 😍
باسلامـ بࢪ شما آغاز مۍشود.
سلامـ پدࢪ هستے 🌸
شکࢪ خدا کھ شما ࢪا داࢪم!
#سلام_صبحگاهی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد رائفی پور
🔺 آیا واقعا بود و نبود امامزمان رو حس میکنیم تو زندگیمون؟
#بیداری
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من عزیز بودم بابا🖤😭
#وفات_حضرت_سکینه سلاماللهعلیها
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
چقدر خوبه آدم #وجودش خیر باشه
یا با نگاهش
یا با دستش
یا با کلامش
یا با قلبش
یا با قدمش، قلمش، فکرش
اصلاً با حضورش خیر برسونه
▫️ میتونه خواسته قشنگی باشه! ازش بخواه...
✍🏻 امینقبیتی
#تلنگرانه
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
بازار دنیا....عجیب شلوغ است....
و...
ما، راه نور را گم کرده ايم! ✨
و تو....
تنها راه بلد جاده نوری...✨
سلام، یگانه امید اهل زمین 🍂
#سلام_صبحگاهی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
🏤نقارهخانه
نقارهخانه یا نوبت خانه به مکانی است که در آن نقاره نواخته میشود.🎺🎼
نقاره خانه حرم مطهر امام رضا (علیه السلام )در بالای سر ایوان شرقی حرم در صحن انقلاب اسلامی (عتیق) واقع شده است و از قسمتهای مختلف حرم دیده میشود👀 .
بلندی این مکان باعث شده است که هنگام نقاره زدن، صدای آن تا فاصله زیاد شنیده شود، به خصوص زمان طلوع آفتاب ،که شهر ساکت تر است.🌄
⏳📅 از دوره قاجار تاکنون محل نقاره خانه تغییر نکرده است .محل کنونی نقاره خانه حرم مطهر در مرتفع ترین نقطه مرکز شهر قدیم مشهد قرار دارد .
🌀بنای جدید و زیبای نقارخانه با ظرافت و بسیاری از بخش های دیدنی حرم به شمار میرود. این بنا سراسر کاشی فیروزهای است و ایوان آن نرده کشی شده است. نقاره خانه دو طبقه دارد، طبقه زیرین محل گذاشتن طبل ها و کرنا ها و طبقه بالا محل اجرای نقاره است.
#حرمشناسی
#ضامنمهربانی
#محتواتولیدی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
با دیدن من اخم کرد و گفت: « ببين ابوراجح چه می گوید !»
- اتفاقی افتاده؟
- دلش هوای خانه اش را کرده . فکر میکند بودنش در این جا باعث زحمت ماست .
دلم گرفت. طاقت دوری شان را نداشتم. گفتم: «اگر بروید ، این خانه ، تاریک می شود. من یکی که دلم میخواهد همیشه این جا باشید و
پدربزرگ و من، از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم .»
پدربزرگ به کمکم آمد و گفت: «این جا دیگر به خودت تعلق دارد . این اتاق همیشه عطر حضور امام مان را خواهد داشت. تو و خانواده ات
دست کم باید یک هفته این جا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید این جا سوت و کور می شود .»
ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر، برای من و مردم حله، عزیز هستید.
صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم می روم. شما هم باید استراحت کنید .»
پدربزرگ هرطور بود ، برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام ، ابوراجح برخاست و گفت: « دیگر موقع رفتن است. »
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند.
زن ها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند.
از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: «باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم .»
گفتم: «کافی است اراده کنی .»
خجالت زده گفت: « من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد .»
تمام بدنم گر گرفت. پرسیدم: «از من چه کاری برمی آید ؟»
وارد حیاط شدیم. گفت: «می خواهم با او صحبت کنی.»
- او این جاست؟
سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم .
- چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟
- او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم: «مطمئن باش او هم تو را دوست دارد .»
با تعجب گفت: «ولی تو که نمی دانی او کیست !»
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: «میدانم کیست. به همان نشانه که الآن این جاست .»
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: «درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم .»
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح
از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند.
از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود.
دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود.
خمیازه ای کشید و گفت: « در عمرم از این همه، آدم پذیرایی نکرده بودم . دو سه روزی باید استراحت کنم تا حال جا بیاید .»
قنواء گفت: « ريحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم .»
گفتم: « امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد !»
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستيم، ام حباب با خوشحالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در
آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم.
به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد «او» افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم .
#پارت_هشتاد_یک
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
عصر روز پنج شنبه ، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه ی مان آمد. از دیدنش خوش حال شدیم. گفت: «ساعتی قبل، دو مأمور، قوهایم را آوردند. عجب پرنده های باهوشی هستند! قيافه ی تازه ام باعث نشد مرانشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند .»
پرسیدم: «مسرور به حمام آمده؟»
- بله، هرچند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت: «حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها باید بروم. آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه ام کوچک و فقیرانه است، اما به برکت قدم های شما خوش می گذرد.»
خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی نروم. دیدن حماد و ريحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد می خواست درباره ی او با ریحانه صحبت کنم. چطور
می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن به مغازه، به مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه هم به آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و امّ حباب ، هیچ کدام درباره ی علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.
وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن این که به او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه ی شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه با دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود.
ریحانه لحظه ای از فکرو خیالم دور نمی شد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟
حالا که خودت هم شیعه ای، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری اش نمی فرستی؟ چه جوابی باید به او می دادم. اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم، چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود موضوع را با ريحانه در میان بگذارد و ريحانه پس از یکّه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، بگوید هاشم آن کسی نیست که به خواب دیده ام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، به امّ حباب گفتم: «شما خودتان به خانه ی ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمی آیم.»
لب ورچید که: «برای چی؟»
- از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
- حالا می خواهی به کوفه بروی؟!
- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی و بعد به کنار پل می روم.
- غذا چه می خوری؟
- عصر به خانه برمی گردم و هرچه گیرم آمد، می خورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم .
- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا میپزم.
- اگر توبمانی، من تا شب به خانه برنمی گردم .
- به پدربزرگت گفته ای؟
- تو به او بگو.
- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلاً این میهمانی به خاطر توست .
- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.
مقام حضرت ، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آن جا بودند. از هر طرف ، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم.
حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. به امام زمان گفتم: « سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شديد.
کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید!چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته ی او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادت مند می شود، محبتش را از دلم بردارید تا این قدر زجر نکشم و غصه نخورم .»
دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.
#پارت_هشتاد_دو
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨سلام بر تو ✨
ای مولایی که هرکس تو را یافت
به تمام خیر و خوبی ها رسیده. 😍
#سلام_صبحگاهی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱
تا ابد خوش میگذرونن و لذت میبرن
در اون زمان ، افرادی که به فرمان خدا احترام گذاشتن و حدود الهی رو رعایت کردن ،
حجاب خودشون رو حفظ کردن ، پوشش مناسب داشتن و اهل شوخی با نامحرم نبودن ، اهل بهشت شدن و تا ابد غرق در رحمت و لطف خدا زندگی میکنن .
بنظرتون فرقی بین حجاب و بیحجابی نیست !!!؟؟
⇧⇦ ⇨⇧ گلپوشنوشتۀامیـــرعباســـزادهپھلوانــــ ⇨⇩ ⇩⇦
#پریدخت
#محتواتولیدی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🖤•🌱]
*شهادت یازدهمین امام شیعیان و نشستن گرد یتیمی*
*بر چهره ی مولایمان صاحب الزمان ( عج ) #تسلیت . . .*
#شهادت_امام_حسن_عسکری علیهالسلام
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
🖤أَيْنَ صَدْرُ الْخَلائِقِ ذُو الْبِرِّ وَالتَّقْوىٰ
کجاست سرسلسله مخلوقات! دارای نیکی و تقوا...
🏴میگویند یتیمتر از کسی که پدر و مادر ندارد کسی است که امام زمان ندارد....😭
🏴آقاجان تسلیت عرض میکنیم ....😭
برگرد مولای ما...🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_صبحگاهی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}