🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫
♡﷽♡
#هیوا 🌱
#part98
پشت فرمون میشینه ،استارت میزنه .وقتی رانند گی میکرد احساس آرامش میکردم به خاطر رانندگی خیلی خوبش که به قول خودش صدقه سری ماموریت هاش بود ،راه می افته تو خیابونا .شیشه رو پایین میدم هوای خنک زمستانی صورتم رو نوازش میکنه .شیشه رو بالا میده .
-دم عروسی سرما میخوری
از نگرانیش خوشم اومد ،شایدم به خاطر همین شیشه رو پایین دادم ،خیره میشم به خیابون و مردم در حال رفت آمد ،ساکت بودیم ،ساکت ،ساکت !احساس میکردم کل شهر ساکت است مثل سکوت حالای ما تو کابین کوچیک ماشین .گوشیش زنگ میخوره و سکوت لذت بخش رو میشکونه .گوشیش رو بر میداره و کنار گوشیش میزاره
-سلام سرهنگ خوبم ..بله ..نه تنها نیستم
-محمد حسین با گوشی حرف نزن
بی توجه به حرفم گوشی رو محکم تر گرفت ،دلم هری میریخت با اون رانندگی کج و کوله اش ،با اون لایی های وحشت ناکش ،میتونم صحبت چند دقیقه قبلم رو نقص کنم ،حالا واقعا آرامش نداشتم
-محمد حسین خواهش میکنم
یهو زد رو ترمز و با شوق گفت :چی ؟
عصبانی شدم ،حالا فهمید کجا ترمز کرده ،شانس آوردیم که اتوبان خلوت بود و تصادف نکردیم .
-معلومه چته؟ میخوای بکشتن بدیمون ؟
-چشم ...من تو اتوبانم سرهنگ میزنم رو بلند گو
گوشی رو داد دستم ،زدم رو بلند گو با حرص با تمام وجود میخواستم بکشمش ..
-کامیار رو گرفته بودیم حالا رسیدیم به سر دسته
دیگه نمیشنوم چی میگه ،این کامیار اگه همون کامیار باشه پس سردسته همون عامل بدبختی و فلاکت منه ،عامل کتک خوردنام ،از بین رفتن آرزوم ،ارمغانم ،رویام .پس بلخره انتقامم رو میگیرم ؟
-پناه ..پناه
-قطع شد
گوشی رو قطع میکنم و به سال هایی که سختی کشیدم فکر میکنم ،به افتادنم از پله ها ،صدای جیغ .نخود نقش بسته تو شکمم ،بی اراده دستی به شکمم میکشم ،داغ دلم تازه میشه ،اشکم رو صورتم میچکه .محمد حسین رو ترمز میزنه این بار کنار اتوبان .
-ببخشید پناه خودت میری؟
سری اشکم رو پاک میکنم و خیره میشم به اتوبان:بزار منم بیام
-برو بیرون
-خواهش میکنم
-برو
-محمد حسین
-چی میگی پناه اون جا الان عملیاته
می دونستم مرغش یه پا داره ،آره اش نه نمیشه و نه اش آره نمیشه .می دونستم فقط الان عصبانی میشه مخصوصا که از عصبانی شدنش چشمم ترسیده بود .
-بدو عجله دارم
پیاده میشم ،منتظر نمی مونه ببینه زن جونش وسط اتوبان سوار تاکسی میشه یا نه .تاکسی جلوم وایمیسته .
-کجا؟
-آقا برو دنبال اون ماشین
-چی میگی خانوم من حوصله دردسر ندارم
-دردسر چی؟ شوهرمه
-هوو آورده سرت ؟
-آقا برو
بی حرف راه می افته و محمد حسین رو تعقیب میکنه ،باورم نمی شد عامل بدبختی من تو بالاترین نقطه تهران میشینه .وایمیسته پول رو سمتش میگیرم و سریع میرم بیرون تا راننده پر حرف بیشتر مغزم رو نخوره .محمد حسین وارد برج میشه ،اگه بگم برج از طلا بود بیراه نگفتم .وارد برج میشم .نگهبان بهش میگه: کجا آقا؟
-سلام خوب هستین؟
-بله شما؟
-من نطافتچیم
چقدر نگهبان ساده با این حرف غرورش دو چندان شد .
-از کدوم شرکت؟
-شرکت..
-نمی خواد برو پایین وسایلت رو بردار
-باشه
باورم نمیشد که این نگهبان همون نگهبانه،با غرور دستاش رو چفت هم کرده بود تو تاقچه قفسه سینه اش ،بی اراده تپش قلب گرفتم کمی پشت اون سنگر پنهان تر شدم ،محمد حسین به سمت آسانسور رفت .
-کجا؟
-میرم از بالا شروع کنم
-اونطوری که کثیف تر میشه ،کثیفی ها میره بالا دوباره
-نه مشکلی نیست
نگهبان شونه ای بالا انداخت و یاد آوری کرد که اگه تمیز نشه دوباره باید بکشه .محمد حسین باشه ای گفت و به سمت آسانسور رفت .نگاهی به موزائیک های برق زده برج انداختم با طرح گل مجلل وسطش ،محمد حسین که بالا رفت جلو رفتم .حواسم پی اون نگهبان سمج نبود .
-کجا خانوم
این بار من می خواستم انتقام اون لحنش رو بگیرم با غرور عینک آفتابیم رو توی کیفم گذاشتم تو وجودم داشتن رخت میشستن ولی به روم نیاوردم ،فقط کم مونده بود به هیتلر متوسل بشم جلو اومدم دستم رو گذاشتم روی میز .
-با کی کار دارین؟
-با ..(یهو به ذهنم خطور کرد که اسم بیاتی رو بگم فامیلی سارا ،حداقل فامیلی زیاد بود مثل حسینی که وقتی تو خیابونای ایران داد بزنی خانوم حسینی نصف جمعیت بر میگردن ) با خانوم بیاتی
-خانوم بیاتی نیستن
ای بیمیری خانوم بیاتی الان وقت نبودن بود آخه؟یک ذره هم از غرورم کم نمیشه و با غصه میگم:مطمئنین؟ آخه به من گفتن این ساعت بیام
-عجیبه آخه داشتن میرفتن نمایشگاه تابلو های نقاشیشون ..بزارین زنگ بزنم
گاوم زاید اونم نه یه بچه دو قلو .بازم زیر لب به همه متوسل شدم و به خانوم مارپل شدنم لعن و نفرین نثار کردم ،تا اومد زنگ بزنه یکی از تو آبدار خونه صداش کرد.
-بله؟
-بابا چند بار بگم آچار فرانسه رو بیار ؟
-الان میارم
-بدو بابا ضروریه میگم
-اومدم
-ببخشید خانوم یه چند لحظه
🚫کپے حرام و موجب پیگرد قانونے🚫
✍ #نهال
╔═🍂♥️════╗
@avayeeeshgh
╚════♥️🍂═╝
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺
༺
#عطر_پرتقال🍊
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part98
هنوز توی راه پله ها نرسیدام که فهیمه خانم صدایم میکند.
به طرفش برمیگردم، فهیمه خانم با نایلونی توی دستش دنبالم آمده است
ـ هادی پسرم این غذاتونه، نخوردین که حداقل ببرین!
دل شوره دارم
ـ نمی خوام فهیمه خانم، حوصله داری...
ودو پله پایین میروم
مثل مادری دلواپس دنبالم میاید
ـ هادی جان می ری خونه، جفتتون خسته وگشنه میمونید، لجبازی نکن بگیر از دست من!
به اجبار و برای رهایی از دستش غذاها را میگیرم، لبخندی به صورتم میزند
ـ برو پسرم از دلش در بیار...
نگاهِ قدرشناسی به فهیمه خانم کرده و به طرف در میدوم. لباسها وغذاها را روی صندلی عقب میگذارم و پشت رل مینشینم.
انقدر مغزم هنگ کرده که قدرت رانندگی ندارم. هجوم افکار مختلف هم مزید بر علت شده است.
سرم را برای لحظاتی روی فرمان میگذارم تا کمی آرامش پیدا کنم. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد که به ذهنم میرسد تماسی با مائده بگیرم
کمر راست میکنم.
خودم را به طرف صندلی عقب خم کرده و از توی جیب شلوارم که روی صندلی عقب انداختهام، گوشیم را بیرون میکشم.
از توی تماس های اخیر اسمش را لمس میکنم. چند بوق میخورد و صدای بیروح زنی توی گوشم میپیچد
ـ مشترک مورد نظر شما در دسترس نیست تماس شما با پیامک به مشترک اطلاع داده می شود.
بوق بوق...
بار دوم، سوم و چهارم تماس را تکرار میکنم و هربار صدای اپراتور جوابم میدهد.
اینبار به خانه زنگ میزنم و باز صدای مائده مهمان شنواییم نمیشود که نمیشود.
گوشی را روی داشبورد پرت کرده و دستهایم را عصبی بین موهام فرو میبرم.
خدایا این چه سرنوشتی است که درونش گیر افتادهام؟
❌کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی می باشد❌
☆پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️
https://eitaa.com/AvayeEeshgh/13191
༺
☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫
☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺
༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫༺☕️🍫
کافی نت . تحریر . لوازم مذهبی
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 ♡﷽♡ رمان #طعم تلخ دروغ🥀 بقلم ملیحه بخشی یاس👒 #part97 بعدش
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
♡﷽♡
رمان #طعم تلخ دروغ🥀
بقلم ملیحه بخشی یاس👒
#part98
خب بابا برام تعریف کن چرا امین میگه هرجایی تو بودی اونم بوده؟
دوباره آب های جمع شده و تلخ دهانم را با زور قورت دادم. یک نظر به امینِ خشمگین انداختم و زود نگاه گرفتم. نفسهای نیم بندم را پی در پی بیرون دادم تا بتوانم دفاعیاتم را بیان کنم
- راستش بابا خودم هم نفهمیدم چرا همیشه اونجایی که به کمک احتیاج داشتم، بود ! ولی وقتی من شاهد تصادف وحشیانهی آبتین بودم به دادم رسید...وقتی آبتین میخواست حریم منو بشکنه بود و ازم دفاع کرد حتی به خاطر من چاقو خورد که من لطمه ای نبینم ، بابا ! ....
نگاهمان با هم گره خورد
- اون لحظهای که تو تلهی آبتین افتاده بودم واقعا دوست داشتم شما و امین اونجا بودید و ازم حمایت می کردید ولی نبودید ، من یکی رو میخواستم که پشتش پناه بگیرم و اون موقع سالاری برام سینه سپر کرد... فکر نمیکنید هر کسی غیر من بود بهش پناه میاورد؟...
امین وسط حرفم پرید
- بگو که با منم دست به یقه شد!
دیگر نگاهش نکردم و به پایه ی میز عسلی زل زدم
- خب فکر کرد تو هم مزاحم منی !
بابا تک خندهی صدا داری کرد که باعث شد زوم صورتش شوم. دیگر عصبانیت، تفکر و ترس با چهره اش همراه نبود. انگار از شخصیت شایان خوشش آمده بود
- حالا زدیش یا خوردی ازش؟
لحن شاد کلام بابا جو محیط را دگرگون کرد
امین معترض اسم بابا را صدا زد
- بابا !
بابا لبخندش را از کنار لبش جمع کرد و به امین گفت
- بیا بشین امین جان چند کلام حرف مهم دارم
و امین بالاخره دست از رژهاش برداشت و نشست. البته نه کنار دست من بلکه روی مبل یک نفرهی روبروی تلویزیون!
بابا با سرفهای گلویی صاف کرد و با صدای بم و مردانهاش بدون اینکه فرد خاصی مخاطبش باشد گفت
- چند روزه که این پسره مدام به گوشی ملکا زنگ می زنه !
چشمهایم چهار تا شد و ترسیدم. در پی حل معادله ی سوال بابا در ذهنم بودم...
❌ کپی رمان به هر شکل حرام است و موجب پیگرد قانونی است ❌
╔═❖🍁🍂🍁❖═╗
@avayeeeshgh
╚═❖🍁🍂🍁❖═╝
🍁
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁