eitaa logo
آوای ققنوس
8.3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
578 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید درِ اُمّید اگر هست شمایید درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید @avayeqoqnus
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورَد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه‌‌ی اخلاق بد _از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر_ چون در توست، نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی، می‌رمی و می‌رنجی. 🔻 برگرفته از فیه مافیه مولانای جان @avayeqoqnus
از آن نيست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد؛ از اين‌ است که آدم نتواند چيزهايی را منتقل کند که درست می‌پندارد؛ از اين‌ است که آدم صاحب عقايدی باشد که برای ديگران پذيرفتنی نيست. اگر انسان بيش از ديگران بداند، تنها می‌شود! 📚 سرخ ✍ کارل‌ گوستاو‌ يونگ ✨@avayeqoqnus
خدایا تو را شکر می‌کنم چرا که تو می‌دانی آنچه را که من نمی‌دانم در دانستن تو آرامشی‌ست و در ندانستن من تلاطم هاست تو خود با آرامشت تلاطمم را آرام ساز آمین یا رب العالمین 🙏🌸 @avayeqoqnus
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مُرده به فاتحه... ولی ما جماعت برعکسیم! برای مُرده گل می‌بریم و فاتحه زندگی زنده‌ها را می‌خوانیم... پ.ن: رفقا این متن از مرحوم حسین پناهی نیست ❌ @avayeqoqnus
📜 گنج نهانِ ایاز! می گویند که اَیاز ، غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند. پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارُق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود. به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد و گفت: "ایاز مرد درستکاری است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غرّه نشود." 👌🌻 🔸 برگرفته از مثنوی معنوی مولوی @avayeqoqnus
. صفت عاشقِ صادق به درستی آن است  که گرش سر برود از سر پیمان نرود @avayeqoqnus
باران هم اگر می‌شدی ، در بین هزاران قطره تو را با جام بلورینی می‌گرفتم می‌ترسیدم چرا که خاک هر چه را که بگیرد پس نمی‌دهد... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آوای ققنوس
📜 حکایت مرد هیزم فروش #قسمت_دوم به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تا
📜 حکایت مرد هیزم فروش دوباره به شاخه ها نگاه کرد. موش‌ها سرگرم جويدن بودند. فکر کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت مي‌شد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشيد .دستش به چيزي خورد . نگاه کرد . شبيه کندوي عسل بود . اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود . گرسنه اش بود و عسل مي توانست گرسنگي او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند . انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت . چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر برداشت و در دهان گذاشت . بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد . به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موش‌ها و مارها بود و نه به اژدهايي که منتظر بلعيدنش بود مي‌انديشيد . شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود . ناگهان تکاني خورد و کمي پایين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت . به موش‌ها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه مي‌رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت: "اين است‌ سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد." چند لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود. مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخ‌هاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد... 🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه @avayeqoqnus
🌿 هرگز حسد نبردم بر مَنصبی و مالی 🍂 الا بر آن که دارد با دلبری وصالی 🌿 دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید 🍂 چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی 🌿 خرم تنی که محبوب از در فرازش آید 🍂 چون رزقِ نیکبختان بی محنتِ سؤالی 🌿 همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه 🍂 با هم گرفته اُنسی وز دیگران مَلالی 🌿 دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد 🍂 کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی 🌿 بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش 🍂 وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی 🌿 سال وصال با او یک روز بود گویی 🍂 و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی 🌿 ایام را به ماهی یک شب هلال باشد 🍂 وآن ماه دِلسِتان را هر ابرویی هلالی 🌿 صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی 🍂 سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا