eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹زندگینامه شهید مدافع حرم «سعید خواجه صالحانی» 🌹🍃 🍃🌹در تاریخ هشتم فروردین ۱۳۶۸ در شهرستان پاکدشت از توابع استان تهران چشم به جهان گشود. 🍃🌹«شهید خواجه صالحانی» در کنار تحصیل به ورزش کشتی نیز مشغول بود و در این رشته به چند مقام استانی هم دست یافت، سعید خواجه صالحانی پس از اتمام تحصیل به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و فعالیت های فرهنگی خود را در این نهاد و با مسئولیت فرمانده پایگاه سیدالشهدا شهرستان پاکدشت ادامه داد 🍃🌹خانواده وی خودشان را برای بیست و هشتمین سالگرد تولدش آماده کرده بودند که خبر شهادتش در شبکه های اجتماعی دست به دست شد. «سعید خواجه صالحانی» سال 96 را در سرزمین حضرت زینب سلام الله علیها تحویل کرد و چند روز بعد به آرزوی چند ساله اش رسید. این حضور چهارمین اعزام این شهید گرانقدر به سوریه بود که طی عملیاتی مستشاری در استان حماه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مراسمی برای شهدا سردار سلیمانی رو کرد به خانواده‌ها و گفت: از همه تقاضا دارم دو دقیقه سقف را نگاه کنند. دو دقیقه همه سقف را نگاه کردند و کم کم گردن‌ها خسته شد. همان زمان سردار سلیمانی گفت: خسته شدید؟ برخی از رزمندگان ما بیش از 30 سال است که به دلیل مجروحیت فقط می‌توانند سقف را نگاه کنند. راوی: همسر شهید هادی کجباف 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
هر خانمی که چادر به سرکند و عفت ورزد و هر جوانی که نمازش را در اول وقت بخواند سفارشش را به مولایم امام حسین ع میکنم. 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
به نام خدا 🇮🇷 🔴 مصاحبه انلاين باحضور: برادر بزرگوار 💔 علی جمشیدی🌹 🗓 امشب_ساعت ۲۱ داخل این گروه👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4102750219C440b76c0dd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تو برنامه کودک‌شو از کودک سوال میکنن قهرمان زندگیت کیه میگه حاج قاسم سلیمانی اگر سردار سلیمانی مارا شهید کردند آمریکا با حاج قاسم‌های آینده چه خواهد کرد؟ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
:هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و …. پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
‼️یک بار که زخمی شده بود و بعد از مدتی به خانه آمد،دوست داشتم نزدیک برادرم بروم وی را در آغوش بگیرم و ببوسم خانه شلوغ بود، سال دوم راهنمایی درس می‌خواندم. برادرم کمی که ازدحام جمعیت در خانه کمتر شد جلو آمد و سرمرا بوسید و احوالم را پرسید. حیا مانع  نزدیک شدنم به برادرم در ازدحام خانه شد ولی برادرم با آن وضعیت جسمی در آن شلوغی هم مرا فراموش نکرد حسین خیلی مهربان و عاطفی بود به همه مسائل دقت و توجه می‌کرد. ‼️حسین چندین بار زخمی شده بود؛ یک باردیگر از ناحیه کتف و بازو زخمی شده بود نمی‌خواست مادرم زخمهایش را بیند زیرا می‌دانست مادرم خیلی ناراحت می‌شود، ازمن خواست تا در پانسمان زخم هایش وی را کمک را کنم. ✍به روایت خواهربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۴۶/۱/۴ ایذه ، خوزستان شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ اصابت گلوله تانک به سر 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔰بدانید که اسلام بدون ولایت یعنی اسلام بدون علی در هر زمان؛ عزیزانم بدانید که دفاع از ولایت فقیه و مقام معظم رهبری آیت الله خامنه‌ای دفاع از علی (ع) و فرزندان اوست و این محقق نمی‌شود جز با تلاشی صادقانه در اجرای اوامر بر حق ایشان، عزیزانم بدانید که دشمنان قسم خورده انقلاب وقتی مایوس می‌شوند که بدانند شما مردانه در پشت سر رهبر و قائد خود ایستاده‌اید و از او پیروی می‌کنید. 🔰عزیزانم بدانید دشمنان اسلام با بهره‌گیری از زر و زور در پی آنند که شما را از گذشته درخشان خود مایوس سازند و شما را به سمت دنیای پر از نیرنگ خود کشانده و از مسیر حق جدا سازند و برده‌ی خود نمایند، به همین جهت است که شما باید کاملا هوشیار باشید و فریب دنیای آن‌ها را نخورید و بدانید که همه دنیا فانی است و آن ‌چه باقی می‌ماند اعمال نیک و کارهای ثواب شماست. 📎فرماندهٔ تیپ ۱۸ الغدیر 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۱/۴ اصفهان شهادت : ۱۳۷۵/۶/۵ جراحات ناشی از شیمیایی 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹گذری کوتاه از زندگی پربرکت حاج رضا ملایی 🌹🍃 🍃🌹سال 1336 پنجمین روز بهارش را سپری می‌کرد که در روستای چاه نصیر استان کرمان کودکی دنیا آمد که شاید هیچ‌کس در باورش نمی‌گنجید که در طول عمر پر برکتش چه خدماتی را برای کشورش انجام می‌دهد. کودکی‌اش را در همان روستا سپری کرد و بعدها به همراه خانواده به آغاجاری رفتند. دیپلمش را در دبیرستان محمدی در رشته طبیعی در خرداد 1355 به پایان رساند و آذر همان سال به سربازی رفت و دو سال بعد در سال 57 سربازی‌اش تمام شد و به آغاجاری برگشت. 🍃🌹 بازگشتش هم‌زمان بود با اوج راهپیمایی‌ها علیه رژیم شاهنشاهی بود که رضا هم زمانی که برگشت یکی از افرادی بود که شرکتی فعال در این راهپیمایی‌ها داشت. 🍃🌹بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه جمعی دیگر از دوستانش، حفاظت از تأسیسات نفت و گاز شهر را عهده‌دار گردید و در ستاد توزیع کالا و مبارزه با گران‌فروشی بود که در آغاجاری راه‌اندازی گردید، عضوی فعال بود. 🍃🌹 سال 61 با عنوان مربی پرورشی به استخدام آموزش و پرورش آغاجاری در آمد. همان سال به همراه تعدادی از رزمندگان آغاجاری در قالب گردان انشراح به جبهه‌های نبرد شتافت و پس از آموزش‌های نظامی در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود. 🍃🌹 15/1/1363 در قالب طرح لبیک مجدداً به جبهه رفت. جبهه هورالهویزه و حفاظت از جزایر مجنون و تا آخر مأموریت که 30/2/1363 بود در جبهه ماند و سپس به شهر بازگشت. در مورخ 1/9/1366 برای بار سوم به میادین نبرد رفت و تا مورخ 21/11/1366 حضورش در جبهه طول کشید و با موفقیت همراه گردان شهرمان به آغاجاری بازگشت تا وظیفه‌اش را ادامه دهد. حاج رضا در تاریخ 1/7/1387 بازنشسته آموزش و پرورش شد، اما او حتی یک لحظه هم دست از فعالیت‌هایش بر نداشت؛ تا پایان شهادتش.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌸 عکسنوشته حجاب 🌸
‏خانم دکتر شیرین روحانی راد با اینکه خودشون بیمار بودن تا لحظات آخر عمرشون سرم بدست مشغول مداوای بیماران کرونایی بودند ما با یک همچنین قهرمانانی داریم زندگی میکنیم اما چون ایرانی هستن قدرشونو نمیدونیم و با دیدن مرد عنکبوتی، بتمن، سوپرمن و قهرمانهای تخیلی غربیا ذوق و شوق میکنیم #مدافعان_سلامت #کرونا_را_شکست_می_دهیم #در_خانه_بمانیم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🌹کلام شهدا 💠شهید مهدی زین‌الدین: " اگر من و تو ازاین صحنه دفاع از انقلاب عقب نشستیم، فردا در مقابل شهدا هیچگونه جوابی نداریم» 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
📎وصیتی که رهبر انقلاب را منقلب کرد بار الها ، این ناتوان دوست دارد چشم هایش را ، و تحمل از دست دادن آن را برای یک لحظه ندارد... اگر دشمن در اوج درد از حدقه دراورد چشم هایم را ، و دست هایم را در تنگه چزابه قطع کند و پاهایم را در خونین شهر ببرد و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبار گلوله خود قرار دهد و سرم را در شلمچه از تن جدا سازد ؛ اگر چه چشم هایم و دست و پایم و سر و سینه ام را از من گرفته اند، اما یک چیز را نتوانسته اند بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به الله و عشق حسین و رهبر و اسلام است. 🌷 ولادت : ۱۳۵۱/۱/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۷/۱/۵ حلبچه ، عملیات والفجر۱۰ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تُو این جاده هاے پُر از پیـچ وخَـم..! 🌷شهادتـــ بهتریـن معـراج عشـق استـــ 🌷شهادتـــ بهتریـن دیـوان عشـق استـــ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
❂○° °○❂ 🔰خدای متعال را بی‌نهایت شاکرم که توفیق سربازی ولایت امر را به من داد. توفیق داد تا در عصری باشم که با معاویه‌های زمان و شیطان‌های بزرگ بجنگم. جنگیدن علیه شیطان بزرگ آمریکا یک توفیق و یک کار بزرگی است که هم شهدا خوشحال می‌شوند و هم آقا. 🔰خواسته بزرگ این حقیر مرگ در راه حق است که انتظار آن را می‌کشم. ناامید نمی‌شوم زیرا باخدایم پیمان بسته‌ام تا به‌وقت خودش به یاران شهیدم بپیوندم. از خداوند مهربانم می‌خواهم جزء کاروان شهدا باشم. گرچه دیر شده و اواخر خدمتم را می‌گذرانم ولی به عنایت الهی دل‌بسته‌ام. میدانم یاران شهیدم منتظرم هستند. 🔰نمی‌دانم چه کاشتی کرده‌ام؟! آیا ثمر خواهد داد؟! خدای من اگر با رفتن بنده حقیر به اسلام و انقلاب کمکی خواهد شد پس آماده‌ام باقی‌مانده عمرم را به آقا (مقام معظم رهبری) هدیه نمایم. 🔰خدایا به خانواده‌ام سخت گرفته‌ام به خاطر هجرت زیاد به مناطق مرزی و جنگی، آنها را از من راضی بگردان! خدایا مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده نه به خاطر بهشت‌ات بلکه به خاطر شهدایی که در کنارم شهید شده‌اند تا روی دیدن آنها را داشته باشم. 📎فرماندهٔ لشگر۳ مخصوص حمزه سیدالشهدای سپاه پاسداران 🌷 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔻 رئیس جمهور محترم اظهار داشتند ۶۰ تا ۷۰درصد جمعیت کشور به ویروس کرونا مبتلا میشوند. قاطبه متخصصان، راه مقابله با فراگیر شدن کرونا را قرنطینه عمومی میدانند تا ویروس تضعیف شود. اما برغم این اجماع، ظاهراً اصلیترین مخالف قرنطینه عمومی خود آقای روحانی است. چرایش را هم هیچ کس نمیداند. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA