eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
📎وصیتی که رهبر انقلاب را منقلب کرد بار الها ، این ناتوان دوست دارد چشم هایش را ، و تحمل از دست دادن آن را برای یک لحظه ندارد... اگر دشمن در اوج درد از حدقه دراورد چشم هایم را ، و دست هایم را در تنگه چزابه قطع کند و پاهایم را در خونین شهر ببرد و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبار گلوله خود قرار دهد و سرم را در شلمچه از تن جدا سازد ؛ اگر چه چشم هایم و دست و پایم و سر و سینه ام را از من گرفته اند، اما یک چیز را نتوانسته اند بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به الله و عشق حسین و رهبر و اسلام است. 🌷 ولادت : ۱۳۵۱/۱/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۷/۱/۵ حلبچه ، عملیات والفجر۱۰ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تُو این جاده هاے پُر از پیـچ وخَـم..! 🌷شهادتـــ بهتریـن معـراج عشـق استـــ 🌷شهادتـــ بهتریـن دیـوان عشـق استـــ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
❂○° °○❂ 🔰خدای متعال را بی‌نهایت شاکرم که توفیق سربازی ولایت امر را به من داد. توفیق داد تا در عصری باشم که با معاویه‌های زمان و شیطان‌های بزرگ بجنگم. جنگیدن علیه شیطان بزرگ آمریکا یک توفیق و یک کار بزرگی است که هم شهدا خوشحال می‌شوند و هم آقا. 🔰خواسته بزرگ این حقیر مرگ در راه حق است که انتظار آن را می‌کشم. ناامید نمی‌شوم زیرا باخدایم پیمان بسته‌ام تا به‌وقت خودش به یاران شهیدم بپیوندم. از خداوند مهربانم می‌خواهم جزء کاروان شهدا باشم. گرچه دیر شده و اواخر خدمتم را می‌گذرانم ولی به عنایت الهی دل‌بسته‌ام. میدانم یاران شهیدم منتظرم هستند. 🔰نمی‌دانم چه کاشتی کرده‌ام؟! آیا ثمر خواهد داد؟! خدای من اگر با رفتن بنده حقیر به اسلام و انقلاب کمکی خواهد شد پس آماده‌ام باقی‌مانده عمرم را به آقا (مقام معظم رهبری) هدیه نمایم. 🔰خدایا به خانواده‌ام سخت گرفته‌ام به خاطر هجرت زیاد به مناطق مرزی و جنگی، آنها را از من راضی بگردان! خدایا مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده نه به خاطر بهشت‌ات بلکه به خاطر شهدایی که در کنارم شهید شده‌اند تا روی دیدن آنها را داشته باشم. 📎فرماندهٔ لشگر۳ مخصوص حمزه سیدالشهدای سپاه پاسداران 🌷 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔻 رئیس جمهور محترم اظهار داشتند ۶۰ تا ۷۰درصد جمعیت کشور به ویروس کرونا مبتلا میشوند. قاطبه متخصصان، راه مقابله با فراگیر شدن کرونا را قرنطینه عمومی میدانند تا ویروس تضعیف شود. اما برغم این اجماع، ظاهراً اصلیترین مخالف قرنطینه عمومی خود آقای روحانی است. چرایش را هم هیچ کس نمیداند. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
94585 یاس کبود: ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹🍃 یکم فروردین‌ماه ۱۳۳۷ش در دامان پرمهر خانواده‌ای مذهبی در شهر همدان چشم به جهان هستی گشود. روزهای پرشور کودکی را در میان انبوهی از مشکلات مادی و فقر گذراند، او دریافته بود که ریشه مشکلات خانواده و اجتماع اطرافش در رژیم فاسد و منحوس پهلوی است و با پشتوانه ایمان به خدا و عشق به ائمه اطهار (ع) قدم در راه مبارزه با باطل نهاد. 🌹🍃 در سال‌های اوج‌گیری مبارزات مردمی انقلاب اسلامی، محمدرضا نیز به صف مجاهدان حق‌جو پیوست و در فعالیت‌هایی مانند شعارنویسی روی دیوار‌ها، پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) و... حضوری فعال داشت. او در حادثه خونین سی‌ام مهرماه ۱۳۵۷ش، نقش حساسی ایفا نمود و پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به پیروی از فرمان حضرت روح‌الله (ره) مبنی بر جهاد سوادآموزی، در مسجد محل مشغول فعالیت شد تا در برکندن ریشه بیسوادی از ایران اسلامی نقشی ایفا کند. 🌹🍃 پس از شروع محاصره اقتصادی، به‌همراه دوستانش در تشکیل اولین تعاونی محل، نقش به‌سزایی داشت و به‌همراه برادران شورای مسجد، در توزیع کوپن ارزاق عمومی و سایر مایحتاج مردم شرکت داشت و با پیگیری امور محرومین و ارتباط آنان با کمیته حضرت امام (ره)، در رفع محرومیت از جامعه تلاش بسیاری کرد. سال ۱۳۵۸ش، به جمع سبزپوشان سپاهی پیوست و پس از فرمان امام (ره) مبنی بر تشکیل بسیج مستضعفان، در اوائل سال ۱۳۵۹ش، در مجاورت مسجد امام حسین (ع) یکی از نخستین پایگاه‌های بسیج همدان را دائر نمود و در کنار آن، در پادگان قدس مشغول به آموزش بسیجیان بود و پس از مدتی به‌عنوان فرمانده آموزش نظامی بسیج همدان انتخاب شد. 🌹🍃 در همین زمان در جریان کودتای آمریکایی پایگاه شهید نوژه یکی از عناصر اصلی سرکوب این کودتا بود. با شروع جنگ تحمیلی، محمدرضا عاشقانه به صف رزمندگان اسلام در منطقه مهران پیوست و در همین زمان درحالی‌که مسئولیت یکی از محور‌ها را بر عهده داشت، به‌شدت مجروح شد. در زمان فعالیت گروهک‌های معاند، شهید مازویی با همه توان خود دست به افشاگری ماهیت پلید این گروهک‌ها زد و با قلمی توانمند با به تصویر کشیدن تصاویر زیبایی از امام (ره)، شهیدان رجایی، باهنر و مطهری پرداخت. 🌹🍃 در خصوص شخصیت این شهید بهترن معرف همین آیه شریفه ای است که میفرماید :در میان مومنین مردانی هستند که محکم و استوار باقی میمانند و بر این صداقت خودشان باقی هستند تا جان خودشان رو فدا کنند . ایشان همین گونه بودند چون کوه محکم ،یک مرد به تمام معنا ،ایشان تمام شب و روز فعال بودند از فعالیت های تبلیغاتی گرفته مثل عکس شهید بهشتی که ابتدای خیابان کولانج هنوز هم قابل روئیت است که از کار های دست ایشان بود و تا فعالیت های شهری و همه امورات مردم و اصلا ذره ای غرور در وجود ایشان نبود که با سمت پاسداری در اوایل انقلاب هر کاری رو که از دستشون برمی امد رو برای مردم انجام میدادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق به مردم بهای جان این دکتر جانباز شد 🌷پای کرونا که به مازندران باز شد دکتر عزم رفتن کرد.گفتم نرو! شما جانباز شیمیایی هستی. ریه‌ات طاقت کرونا ندارد. 🌷گفت یک سری از همکارها بیمارستان را رها کردند.من هم نرم؟ گفتم شما که چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی مازندارن بازنشسته شدی. تعهدی نداری. 🌷این همه پزشک جوان داریم. میدان خالی نمی‌ماند. گفت اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود که به داد مریض برسد چی؟ 🌷روز اول فروردین نام دکتر«سید مظفر ربیعی»؛ پزشک مازندرانی به جمع شهدای مدافع سلامت اضافه شد و پازل عاشقانه هایش تکمیل. رفت و با شهادتش داغ بر دلمان گذاشت. 👉 fna.ir/ewgn2k 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹شهید هادی ذوالفقاری🌹 همیشه روی لبش لبخند بود،نه از این بابت که هیچ مشکلی نداشت. اما هادی مصداق همان حدیثی بود که میفرمایند:مومن شادی هایش در چهره است و حزن و اندوهش در درونش میباشد. همه ی رفقای ما اورا به همین خصلت میشناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته بود،چهره ای بود که با لبخند آراسته شده بود. از طرفی هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچکس را خسته نمیکرد. در این شوخی ها دقت میکرد که هیچ گناهی از او سر نزند.!! 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری سردار مهدی رمضانی درباره کرامات شهدای ایشان از بازماندگان کانال و همرزم شهید بودند ... ‌‌‌‌ ‌‌ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🔹‏مراسم فوت دخترعموی سخنگوی وزارت بهداشت، امروز! پی‌نوشت: آقای جهانپور، شما که رگباری در نقد تشییع پیکر سردار اسداللهی توییت منتشر کردی (که به حق این تشییع و با این جمعیت در شرایط فعلی اشتباه بود)، خودت هم عامل به توصیه‌های پزشکی باش عزیز! مگر به قول خود شما بزرگترین مُنکرِ این روزها "اجتماع" نبود؟! پی نوشت: کشور آلمان حضور بیش از دونفر در شرایط فعلی کنار هم را، تجمع غیرقانونی دانسته است. "علی قلهکی" 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
بدون شرح... سنگر همان سنگر است مردم همان مردم. ┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄ @raheshahidan_edamehdarad ┄┅┅═ ☘ 🌷 ☘ ═┅┅┄
⭕️ او رزمندگان را امامت میکرد... 🔺شهید حاج حسین اسداللهی فرماندهی در میدان های جنگ علیه داعش در سوریه بود و او مصداق این جمله حاج قاسم سلیمانی بود: فرماندهی در جنگ ما امامت بود نه هدایت. او رزمندگان را امامت میکرد ونه هدایت. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹يكم مرداد ۱۳۳۹، در شهرستان مشهد به دنيا آمد. پدرش علي‌اكبر كارمند بهداري بود و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضي درس خواند و ديپلم گرفت. 🍃🌹 به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هشتم فروردين ۱۳۶۱، با سمت منشي گروهان در دشت‌عباس هنگام درگيري با نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. پيكر وي را در گلزار شهداي خواجه ربيع تابعه زادگاهش به خاك سپردند. 🍃🌹فرازی از وصیت‌نامه شهید از روحانیت متعهد خود را جدا ندانید. از اختلافات بپرهیزید که جدایی درمیان مسلمین به نفع شیاطین است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دو نوبت شیمیایی صدام نتوانست او را شهید کند اما بی مسئولیتی مردمی که قرنطینه را رعایت نمی کنند، جانباز ۶٨ ساله و متخصص بیهوشی دکتر سید مظفر ربیعی را به شهادت رساند. شرم بر افراد بی مسئولیت، شرم... 🔗 محمدعلی میرزایی 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
«ما در جنگ امیدواریم که به پیروزی کامل برسیم و همان طور که امام خمینی (ره) فرمودند : ما برای وظیفه می‌جنگیم نه برای پیروزی .. اصل آن است که به وظیفه خود عمل کنیم، چه ظاهرا شکست بخوریم وچه پیروز شویم که إن شاء الله پیروز خواهیم شد.... 🌷 ولادت : ۱۳۴۶/۴/۳ تهران شهادت : ۱۳۶۷/۱/۷ شاخ‌شمیران ، عراق 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA