eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها
11.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltani • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عطرِ خدا🌱 این مدت چقدر حرف و خبر دارم که بزنم. از نمایشگاه کتاب و استقبال بی‌نظیرتون، از آیه‌های جنون، از مصاحبه‌هایی که تو این دو سه روزه پشت سر همدیگه داشتم، از رایحه‌ی محراب و برنامه‌ای که براش هست، از سفر قم با شاگردام، از کتاب جدید که چند وقت دیگه وارد بازار می‌شه و قصه‌ش متفاوته و... ولی انقدر سرم شلوغه و همش در حال بدو بدوام که نشد. اما باید می‌اومدم و می‌گفتم شیرین‌ترین اتفاق امسال تا اینجا برای من دیدن روی ماهتون، در آغوش کشیدنتون و شنیدن حرفاتون از نزدیک اون هم چشم تو چشم بود🙂♥️
یه عالمه خاطره‌ی قشنگ تو ذهنم هست اما بانمک‌ترینشون برای دیروزه که رفتم غرفه‌ی نشر خداحافظی کنم. یه زوج جوان برای خرید کتاب‌ اومده بودن. آقا یهو گفتن: سلام خانم سلطانی. کتاب رایحه‌ی محراب رو ندارید؟! آقا قلم من رو دنبال می‌کردن و به همسرشون توصیه می‌کردن کتاب‌ها رو بخونن. با این خاطره از نمایشگاه کتاب خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرمشهر! آن عروسکِ پیراهن آبی را به یاد داری؟! موهای بلند و فر داشت و لبخندی نرم! همان که دخترک دندان خرگوشی در خانه‌‌ی بی‌سقف جا گذاشت! کتاب‌های آن پسر لاغرِ سبزه رو چه؟! تازه با پول تو جیبی‌هایش خریده بود! همان‌ها که با خون پدرش ریختند کف زمین... یادت هست وقتی آن دخترکِ ابرو کمان با چشمان به اشک نشسته سوار اتوبوس می‌شد، پسری اسلحه به دوش با سری افتاده و عرق به پیشانی مقابلش ایستاد! چقدر دل‌دل کرده بود که زبان باز کند و خودش را نشان بدهد! تازه پشت لبش سبز شده بود! نگاهش را بند زمین کرد و گفت: خاطرات‌‌مونو پس می‌گیرم! پس می‌گیرم خونه‌مونو! بعد کاغذی داد به دست دختر! برایش بیتی از سعدی نوشته بود! "ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌‌رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود..." یادت آمد کدام پسر را می‌گویم؟! همان که خاطرات را پس گرفت اما خاطرش را جا گذاشت... همان که با خونش، خرم شدی... 🖤 @Ayeh_Hayeh_Jonon
این روزا بعد از هر بخشی که از قسمت آخر می‌نویسم، چند قسمت‌ از اول داستان رو می‌خونم. به رایحه‌ی هیجده ساله فکر می‌کنم که پخته نبود، سرگشته بود و مردد. بین امیدواری و ناامیدی. تر و تازه بود عین بهار. تو این فکر بود که فردای قصه‌ش چی می‌شه؟! که راهِ دلش آخر به کجا می‌رسه؟! مونده بود بین اشک و لبخند‌، تو روزای بی‌قراری. بین یه دنیا بلاتکلیفی و حرف که قوتِ اراده‌‌شو می‌گرفت اما سرجاش نَنِشست. دست دست نکرد. منتظر کسی نموند! دلشو قرص کرد به خدا و راه افتاد‌. برای هر چیزی که می‌خواست. قرار نیست آخر قصه‌ی تو شبیه رایحه یا هیچکس دیگه‌ای باشه. اما قراره خودت قصه‌تو بسازی! طوری بسازش که قهرمانِ قصه‌ی خودت باشی💙
و من به زمین فکر می‌کنم، به قطره قطره خون‌های جمع شده در قلبش. به بغضِ گلوگیرش از آه و اشک. به لرزه‌ای که از آه مادران به جانش افتاده. به بارِ سنگینی که از عاشقان به دوش می‌کشد. به ظلم‌هایی که دیده... به دردی که از انتظارِ منتظران کشیده... مگر زمین تا کجا صبر دارد؟! یک روز بغضش همه‌چیز را می‌بلعد... ✍🏻لیلی سلطانی @Ayeh_Hayeh_Jonon 🖤
برای آبادان و مردمانِ عزیز و خونگرمش که نه فقط هموطن، بلکه از خود ما هستن، یه تیکه از قلبمون🖤
🍃💛 ما دوست داشتن را، آزادگی را، مهربانی را (اگر به اندازه‌ی سر سوزنی داشته باشیم) از شما یاد گرفته‌ایم. ما دیدیم شما پناهید. برای همه. دیدیم اعجازِ تبارِ شما، "محبت" است. دیدیم برایتان فرقی ندارد، هر دلی را به بهای بیشتر از حدش می‌خرید. مهرتان باباجانم، مهرتان ما را بنده‌ی عشق کرد. ما اشک دادیم و کلمه، خیلی بیشتر از این‌ها گرفتیم. مهربانی که پیشه‌ی شماست، این روزها بیشتر دست به دل‌های اسیرمان بکشید... @Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصه‌ها
این شبا که حرمم، پیش بابای آهوها🕊
سکانس اول _ تیر ماه بعد از امتحاناتت بریم مشهد. _ بابارضا باید بطلبه اما به احتمال زیاد تابستون هیچ مسافرتی نمی‌رم. قرنطینه‌ی نوشتنم. اگه شد پاییز می‌ریم. بعد از تایپ و ارسال کردن پیام‌ از دلتنگی آه کشید. سکانس دوم دو سه روز بعد عصر جمعه از خانم خسروی چند تماس بی‌پاسخ داشت و یک وویس در واتساپ. وویس را پخش کرد: برنامه‌ی بازدید از حرم داریم. از سه‌شنبه می‌ریم. می‌تونید بیاید؟ دلش لرزید. سریع تماس گرفت و گفت نمی‌تواند، چون برای چهارشنبه جلسه‌ و برنامه‌ای برای کتاب آیه‌های جنونش در فرهنگسرا دارد. تماس را که قطع کرد، مامان نازی گفت: می‌خوای بپرس امکان جابه‌جایی برنامه‌ی فرهنگسرا هست؟ اگه هست برو! بغض کرد و بی‌قرار شماره‌ها را گرفت. قرار شد خبر بدهند. تا حدود یک ساعت بگذرد و خبر برسد که "برو به سلامت. چند روز دیگر جلسه را برگزار می‌کنیم." قلبش از هیجان و بی‌تابی مچاله شد. مامان گفت: دو سه روز پیش خاله نگار می‌گفت خواب دیدم لیلی تنهایی رفته مشهد و شما اومدید پیش ما. سکانس سوم کوله بارش را جمع کرد و راهی شد. مامان نازی از زیر قرآن ردش کرد و پشت سرش کاسه‌ای آب و غلیظ‌ترین دعاهای خیر را ریخته. سه چهار روز مانده به تولدش. درست وقتی که قلبش بی‌قرارِ به سرانجام رسیدن قصه‌ی رایحه‌ی محراب است. می‌رود که آخرین روزهای بیست و دو سالگی را زیر سایه‌ی گنبد طلا سر کند. می‌رود که آیه‌های جنون را به زیارت و آغوش بابای آهوها برساند. می‌رود که خط‌های آخر رایحه‌ی محرابش را کنج صحن انقلاب بنویسد، درست روبه‌روی پنجره فولاد! سکانس همیشگی ما خیلی شما را دوست داریم آقای امام رضا :)
برای دلای بی‌قرار، برای چشمای منتظر، برای حاجتای برآورده نشده، برای قلبای تنگ شده، برای آرزوهای نرسیده، برای برکت روح و دنیات، برای هرچی تو دلته خیرترینا رو از بابای آهوها خواستم. الهی هرچی خیره، هرچی حال خوبه، هرچی آرامشه حواله‌ی دلت به حق این آقای عزیز💛
همچین جای قشنگی، همچین لحظه‌های نابی به سرانجام رسید :) ان‌شاءالله دو سه روز دیگه که از سفر برگردم ویرایشش می‌کنم و باهم از خوندنش لذت می‌بریم و غرق رایحه‌ی محراب می‌شیم.
این آخرین لَیلیه که رایحه‌ی محراب مهمون ماست. یک هفته‌ دیگه داستان حذف می‌شه. (نشر و ذخیره کردنش حتی برای خودتون درست نیست) پس تا فرصت هست گوارای وجود کنید. سرتاسر این قسمت برای من زیبایی و بغضه...
Cem Adrian - Değmen Benim Gamlı Yaslı Gönlüme ( GandomMusic.ir ).mp3
6.72M
🥀 آیریدیم، آیریدیم، آیریدیم... جدا شدم، جدا شدم، جدا شدم... @Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصه‌ها
🥀 آیریدیم، آیریدیم، آیریدیم... جدا شدم، جدا شدم، جدا شدم... @Ayeh_Hayeh_Jonon
حزنِ این آهنگ مخصوص سرانجام رایحه‌ی محرابه از همونجا که با "به قلب عزادارِ غمگینم دست نزنید" شروع می‌شه تا آخرش که می‌گه "آیریدیم، آیریدیم، آیریدیم" یعنی جدا شدم...
همین پیام‌هایی که تعدادشون کم نیست برای دنیا و آخرت من بس. رکعت‌های نمازی که خونده شده، عزیزهایی که گفتن احترام و محبت براشون پررنگ‌تر شده به خصوص نسبت به پدر و مادر، آدم‌هایی که گفتن سعی کردن از قضاوت و تعصب دست بکشن، اون دختر قشنگی که پیام داد و گفت خودارضایی رو کنار گذاشته و... همه‌شون مجموعه‌ی خیرن. به این بهونه امشب چند خط رایحه‌ی محراب می‌نویسم و می‌ذارم. حتما بخونید. الهی، خیلی شکر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 برای رایحه‌ی محراب🕊 تو آن جوانه‌ی نور و امیدی بودی که برای روزهای سخت و ابتلای من و خیلی‌های دیگر به روحم نازل شد. تو رایحه‌‌ی آسمان بودی که خدا به من بخشید برای روزهایی که عالم برایم عجیب تنگ می‌شد، روی زمین دوام بیاورم. تو آمدی تا مرهم شب‌هایی باشی که امید از باورم فرار می‌کرد... شب‌هایی که به‌ کلمه‌های تو پناه می‌آوردم از فکرم می‌گذشت چطور روزی که حالِ امروز را نداشتم، طوری کلمه‌ها را نوشتم که جواب و درمانِ لَیل‌های کشیده‌ی من باشی؟! و همه‌ی این‌ها چینش خدا بود. خدا زیبا می‌چیند. تو می‌دانی، من هم می‌دانم که اولش خداست، انتهایش خداست، تمامش خداست. تو برکت بودی، و طیب و پاک مثل گلبرگ‌های گل‌ محمدی. آنقدر عزیز و پاک که برای حفظ کردن برکتت سعی کردم خوب‌تر باشم و رو به رشد، تا دریچه‌ی آسمان‌ها... مهربان خدا را شکر که به من و قلمم بخشیده شدی. تو در گوشه‌ای از قلبم جا داری که هنوز کسی برایش تعریفی ندارد. رایحه‌ی محرابِ من، رایحه‌ی محرابِ لَیل، رایحه‌ی محرابِ خدا🌿 ♡ پی‌نوشت: این فیلم برای همون لحظه‌ست که میون هیاهوی آدم‌ها کنجِ صحنِ انقلاب، روبه‌روی گنبد خوش رنگِ بابارضا (ع)، با نوازشِ دست نسیمِ بعد از نماز صبح تو طبقه‌ی هشتم بهشت رایحه‌ی محراب به سرانجام رسید. بابای آهوها، بابارضا، قرار بود برای نوشتن خط‌های آخر رایحه‌ی محراب برم عمارت سفید و اونجا خلوت کنم اما یهو خودم رو کنار شما دیدم. ممنون که دعوتمون کردید و رایحه‌ی محراب تو بغل خودتون به سرانجام رسید. مهربونی و محبت شما ثابت شده‌ست :) الهی مهر و برکت‌تون از زندگی‌مون کم نشه💛
لَیْلِ قصه‌ها
🌱 برای رایحه‌ی محراب🕊 تو آن جوانه‌ی نور و امیدی بودی که برای روزهای سخت و ابتلای من و خیلی‌های دیگ
و ممنونم از شما عزیزهای ندیده‌م که همیشه همراه بودید و صبور. هم‌پا و عزیز و محترم. الهی خیرترین خیر از جانب خدا نصیب دلتون بشه. می‌دونید که چقدر عزیزید و بعد از این همه سال کنار هم بودن تیکه‌ای از قلب و قلمِ من❤️ خدا وجود سبزتون رو برام حفظ کنه🌿 جهانت از عشق خالی مباد🦋
لَیْلِ قصه‌ها
https://harfeto.timefriend.net/16553137422088
این لینک برای حرف‌هاتون🌿 فعلا شرایط حضور تو گروه و جواب دادن به پیام‌های شخصی رو ندارم شاید یه روزی دوباره گروه زدیم و اونجا نزدیکتر به هم جمع شدیم.
سلام و مهر و قشنگی🌸 دیدم سوال درمورد دوره‌های نویسندگی زیاده. حقیقتش لیست دوره‌ی تابستون بسته شده. الهی شکر استقبال بچه‌های اینستاگرام خوب بود و تو دو سه روز چند برابرِ ظرفیت پروانه به ملیحه‌سرا اضافه شد. (من به شاگردام می‌گم پروانه و اکثرشون برای توصیف کلاس‌ها اسم ملیحه‌سرا و قلعه‌ی خیال رو انتخاب کردن) چند روز دیگه اعلام می‌کنم که برای تابستون می‌تونیم از بچه‌های کانال هم پروانه‌ داشته باشیم یا نه. اگر امکانش باشه ظرفیت فقط برای پنج شیش نفر باز می‌شه اگر نه، ان‌شاءالله دوره‌های بعدی❤️ من به پروانه‌های قدیمی هم که هر سه دوره‌شون رو تکمیل کردن قول یه دوره‌ی پیشرفته‌ی جذاب دادم که این تابستون امکانش نیست و این عزیزام هم تو نوبتن. هم به‌خاطر اینکه یه عالمه خواهر پروانه‌ی جدید به جمع‌شون اضافه شده و هم مشغول نوشتن داستانی هستم که ان‌شاءالله اوایل پاییز چاپ و رونمایی می‌شه. دعای خیر و حال خوب به پیوست است🌿
چون همچنان پرسیده می‌شه برای بار چندم عزیزای من نشر و ذخیره‌ی داستان رایحه‌ی محراب چه در گروه، کانال، سایت و فضای دیگه یا حتی ذخیره برای خودتون به صورت موقت مورد رضایت نیست و ایراد شرعی و قانونی داره.
راستی! خیلی به دلم بود برای میلاد بابارضا (ع) یه کاری کنیم که سعادت نشد. حالا تو ذهنمه برای عید غدیر که قشنگترین‌ و مهمترین عید ما بچه شیعه‌هاست یه کاری کنیم. یاعلیش رو بگیم برای نذر فرهنگی؟ لطفا نظر و ایده‌تون رو تو این لینک بنویسید👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16554571771478
برای دوستانی که از کتاب آیه‌های جنون می‌پرسن، این رمان همون رمان رایحه‌ی محراب نیست. یک داستان دیگه‌ست و موضوعش متفاوته‌. می‌تونید درمورد کتاب تو سایت‌های مختلف از جمله خبرگزاری مهر بخونید. کتاب تو ۶۶۴ صفحه چاپ شده و تو همون هفته‌ی اول پیش فروش به چاپ سوم رسید و تو کمتر از سه چهار ماه به چاپ چهارم‌. دیگه خودتون حساب کنید چقدر محبوب و عزیزه :)