eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها
11.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltani • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
لَیْلِ قصه‌ها
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_اول #عطرِ_مریم
یادی کنیم از نهمِ تیر هزار و سیصد و پنجاه هفت. روزی که قصه‌ی رایحه شروع شد‌. شاید اون روز دخترکِ قصه‌ی ما فکرشم نمی‌کرد مسیر زندگیش انقدر تغییر کنه‌. فکر می‌کنی امروزت یه روز عادیه؟ از کجا می‌دونی؟ شاید امروز همون روزیه که اوجِ داستانتو رقم می‌زنه :)
_ يَآ أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ای جان آرام گرفته و مطمئن! سوره فجر | آیه ۲۷ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌾
لَیْلِ قصه‌ها
#آرامشانه _ يَآ أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ای جان آرام گرفته و مطمئن! سوره فجر | آیه ۲
خدا تو همه‌ی سوره‌های قرآن یه جور قشنگیشو نشون داده اما سوره‌ی فجر یه قشنگی خاصی داره. امروز داشتم ازش به یکی از دوستام می‌گفتم. گفتم فجر یعنی وقت طلوع. سپیده دم. یعنی اون زمانی که آسمون نه کاملا تاریکه نه کاملا روشن. اون وقتیه که تاریکی رو به عقب می‌ره و نور جایگزین می‌شه. این حالت برای آدمام هست. یکی وقتی میون یه عالمه سختی و ابتلا گرفتاره. لذتش اون لحظه‌ای نیست که سختی کاملا تموم شده. لذتش اون لحظه‌ایه که متوجه می‌شه دیگه سختیا داره ته می‌کشه. اون جاست که امید و یقین بیشتر و گواراتر می‌شه. و زمان مرگ! لحظه‌ای که روح داره از بدن خارج می‌شه و از اسارت تن درمیاد. یه حالتی شبیه سپیده دمه. شبیه فجر! و آدم چقدر تو این دوتا لحظه سبکه :)
خدایا، یه معجزه که پاداش تمام صبرهامون باشه🌱 @Ayeh_Hayeh_Jonon
دعای امروز: خُدایا سبز کن جوانه‌های‌ آرزوهایمان‌ را🌱 @Ayeh_Hayeh_Jonon
سلام و مهر و قشنگی🌿 عزیزای دلم من به جز صفحه‌ی اینستاگرام و کانال‌های ایتا و تلگرام تو برنامه‌ی دیگه‌ای فعالیت ندارم. به خصوص تو سروش و روبیکا، هیچکدام از کانال‌ها برای من نیست. مطالعه‌ی داستان‌هام تو این فضا مورد رضایتم نیست و مورد شرعی و قانونی داره. (جز زمانی که خودم آنلاین تو کانال نشرشون دادم) اگر دوست دارید داستان آیه‌های جنون رو مطالعه کنید می‌تونید کتابش رو تهیه کنید. برای رمان رایحه‌ی محراب هم ان‌شاءالله به زودی اطلاع می‌دم. اگر جایی داستان‌ها رو دیدید بدونید بدون اطلاع منه و مطالعه‌شون درست نیست.
یه صحبتی هم با اون عزیز یا عزیزانی که فایل داستان آیه‌های جنون و رایحه‌ی محراب رو ساختن و نشر دادن، من امیدم به جز خدا به بنده‌ی خدا نبوده که حالا با این کارا ته دلم بلرزه. مثلا با آیه‌های جنون این کارو کردید به چاپ پنجم نرسید؟ من دیدم هرجا که کسی خواست برام زیرپایی بگیره یا هولم بده، خدا محکم بغلم کرد. آدمی که خدا بغلش می‌کنه با صورت زمین نمی‌خوره. لطافت ابرا رو حس می‌کنه :) ☁️ خدا برای آدم بخواد نه غیرِ خدا💚 نشر و مطالعه‌ی این فایلا پیگرد قانونی داره.
سلام به قشنگای خدا🌱 می‌خوام یکی از عیدی‌های عید غدیر رو از همین هفته بهتون بدم. یه داستان نیمه بلندِ شیرین که تو پونزده شونزده سالگی نوشتمش و همون داستان جرقه‌ی ورود من به رمان نویسی آنلاین و این فضا به عنوان داستان نویس شد. چون خیلی‌ها درخواست داشتن مطالعه‌ش کن گفتم همینجا به یادگار بمونه برای من و شما. موافقید هر شب یه قسمتش رو بخونیم؟ :)
خدایا، بدون ذکر جزئیات شکرت💚
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
🌿 تو دعاے عرفہ یہ عبارت هست ڪہ خودش یہ پا روضہ شب هشتم محرمہ! فڪر ڪن با چہ حالے امام حسین مے خوندہ! [ وَ مُمْسِكَ يَدَيْ إِبْرَاهِيمَ عَنْ ذَبْحِ ابْنِهِ بَعْدَ كِبَرِ سِنِّهِ وَ فَنَاءِ عُمْرِهِ... اے خدایے ڪہ اسماعیلو بہ ابراهیم بخشیدے و نذاشتے داغشو ببینہ... آخہ سنے از ابراهیم گذشتہ بود... ] @Ayeh_Hayeh_Jonon
لَیْلِ قصه‌ها
🌿 تو دعاے عرفہ یہ عبارت هست ڪہ خودش یہ پا روضہ شب هشتم محرمہ! فڪر ڪن با چہ حالے امام حسین مے خوندہ!
امروز که تو دعای عرفه به این عبارت رسیدی خیلی برای قلب امام حسین (ع) دعا کن... خیلی...
_ مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَك آن کس که تو را ندارد، چه دارد؟ و آن کسی که تو را يافته، چه ندارد؟ @Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
لَیْلِ قصه‌ها
_ مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَك آن کس که تو را ندارد، چه دارد؟ و
از دلرباترین فرازای دعای عرفه خدایا، ما بی‌تو هیچیم و با تو همه‌چیز🤍 ای خدای آبی‌تر از آسمونا☁️
می‌دونی امروز چه گناهی ازمون بخشیده نمی‌شه؟ اینکه توبه کنیم و فکر کنیم خدا نبخشیده! خدای ما همین قدر مهربونه. همین قدر سفت و سخت بهمون تضمین داده که همیشه بهش امیدوار باشیم :) 💙
من امروز خدا رو اینطوری صدا می‌زنم: ای خدایی که زیبایی محضی، از زیباییت بیشتر به ما ببخش🤍☁️ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
امروز برای خوب‌تر شدنمون، نزدیکتر شدن به خدا، جلا گرفتن روح و قلبمون، برآورده شدن حاجتامون به خیر، رسیدن به هر چیزی که سهم‌مونه، سلامتی همه‌ی بیمارا و آرامش اونایی که از این دنیا رفتن، و بیشتر از همه برای سلامتی و ظهور بابای نرگس‌ها، پنج تا صلوات بفرستیم یا یه دعای نادعلی بخونیم🌸
Sami-Yusuf-Hasbi-Rabbi-320.mp3
10.37M
_ ای خدا من را محروم نکن از تماشای زیبایی‌ات @Ayeh_Hayeh_Jonon 🎊
دعای امشب _ الهی هرچی به دلمون می‌شینه سهم‌مون باشه. و الهی هرچی سهم‌مونه به دلمون بشینه :) @Ayeh_Hayeh_Jonon
چند وقت پیش عزیزی بهم گفت: می‌دونی وقتی بخوای زخمای روح کسی رو آروم کنی باید کجاشو ببوسی؟ گفتم: کجا؟! گفت: چشماشو! بوسیدن چشما التیام زخم روحه. گفتم: مثل محراب که چشمای رایحه رو می‌بوسید. یعنی می‌دونم روحت چقدر زخم برداشته. خودم همه‌ی زخماتو می‌بوسم. بازم می‌گم چشماشو ببوسید. چشماشو ببوسید قشنگه :) 💚
سلام و حب و نور💛 از امشب، هر شب یه پارت از قصه‌ی علی و سودا رو می‌ذارم. این داستان اولین داستانیه که تو این فضا نشر دادم. وقتی پونزده شونزده سالم بود نوشتمش و مسیر نویسندگیم تغییر کرد. چرا می‌گم تغییر کرد؟ چون قبلش سبک نوشتاریم متفاوت بود. و مردد بودم از شخصیت‌هایی بنویسم که شبیه دخترای خیره کننده و همه‌چیز تموم و پسرای سیکس پک دار و مازراتی و بوگاتی سوارِ قصه‌های اون روزا نبودن. یه داستان نیمه بلند و شیرینه. عین شربت گلاب محمدی که تو چله‌ی تابستون کامتو شیرین و خنک می‌کنه. ساده‌ست و بی‌ریا. چند تا برش از یه زندگی ساده و قشنگی‌هاشه.‌ گوارای روحتون🕊
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . چای را می‌گردانم و به تو می‌رسم، سر به زیری. همانطور فنجان چای را برمی‌داری و زیر لب تشکر میکنی. آرام و باوقار از خودت و تحصيلاتت می‌گویی. از خانواده ی مهربان و بافرهنگت. از دین و ایمانت. چیزی که داری یک شغل معمولی‌ست و یک مدرک دانشگاهی. اما مردانه می‌گویی نان حلال درمی‌آوری و تلاش می‌کنی. خانواده راضی نیست. دلشان بهترین‌ها را برای دخترشان میخواهد اما دل من میان چشمان معصوم و ریش‌های مرتبت می‌گردد. مردانگی‌ات دلم را لرزاند. به اصرار خانواده‌ی تو به خلوت می‌رویم تا ببینیم نظر من چه می‌شود. بلند می‌شوم. پشت سرم به حیاط می آیی. کنار گلدان‌های شمعدانی می‌نشینم. با فاصله کنارم می‌نشینی و می‌گویی: نه بابا پولدارم! نه حقوقم میتونه یه زندگی آنچنانی بسازه اما آدمم! پیرو مولا علی و عاشق حسین! منم و یه مدرک دانشگاهی. یه ماشینی هم دارم خونه هم خدا بزرگه اگه بانو افتخار بدن به برکت وجودشون و لطف خدا می‌خریم. منظورت از بانو من بودم! نام علی را که آوردی فهمیدم چرا دلم به تو گره خورد!چیزی نمی‌گویم. ادامه می‌دهی: از اخلاق و رفتارم نمی‌تونم بگم شاید بگید از خودم تعریف می‌کنم. خنده ام می‌گیرد چه اعتماد به نفسی داری! خودت هم لبخند می‌زنی. باز ادامه می‌دهی: نمی‌تونم عروسی چندصد ملیونی بگیرم اما قول میدم در حد توانم کم نذارم. بچه مذهبی‌ام اما معتدل! نماز و روزه‌م همیشه سرجاشه باهاشون آرامش می‌گیرم! دنیام هیات حسینه. با این اوصاف... منتظر باشم فکر کنید و خبر بدید؟ بلند می‌شوم. چادرم را مرتب می‌کنم‌. لحظه‌ای نگاهم می‌کنی. برق چشمانت برای امروز و دیروز نیست. حالِ نگاهت برای مردی نیست که یک خواستگاری ساده آمده باشد! آرام می‌گویم: فکر می‌کنم! . ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 قصه‌ی شب . . با استرس خودم را در آینه نگاه می‌کنم، ین دفعه فرق دارد! می‌آیی جواب بله بگیری. وارد سالن می‌شوم. دوباره سر به زیر نشستی. آرام سلام می‌دهم و کنار پدرم می‌نشینم. بحث مهریه و شیربها می‌شود. نظر مرا می‌خواهند. صحبت‌ها را با پدر و مادرم کرد‌ه‌ام. به سختی رضایت دادند. پدرت دوباره با مهربانی می‌رسد که مهریه چه می‌خواهم؟ سرم را بلند می‌کنم‌ و می‌گویم: چهارده تا سکه و شاخه گل سرخ! تو هم سر بلند می‌کنی و متعجب نگاهم. خانواده‌ها به توافق می‌رسند. برای صحبت‌های نهایی باهم تنها می‌شويم. دوست دارم بگویم من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور می‌شوم! لبخند به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند. میگویی: بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟ به حیاط می‌روم و همان جای قبلی می‌نشینم. کنارم می‌نشینی با فاصله‌. درست مثل دفعه‌ی قبل. دستی به ریش هایت می‌کشی و می‌گویی: دفعه‌ی قبل من صحبت کردم شما ساکت بودید. حالا شما صحبت کنید من گوش میدم. آب دهنم را قورت می‌دهم. نمی‌توانستم حرف بزنم. دلم نمی‌خواست متوجه استرسم بشوی. در دل صلواتی می‌فرستم. _ بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه! نمی‌گم مادیات اصلا نه! نمی‌شه که! اما یه زندگی متوسط کافیه. برای شروع حداقل. اخلاق و ادب خیلی برام مهمه. نفسی تازه می‌کنم‌ و می‌گویم: حتما می‌دونید دانشجوام‌. دلم نمی‌خواد مانعی برای ادامه تحصیلم باشه و همینطور اگه خواستم شاغل بشم. سرت را به سمتم برمی‌گردانی اما باز نگاهت به من نیست! صورتت جدی‌ست اما چشمانت می‌خندد. می‌گویی: من با درس خوندنتون مشکلی ندارم. چه فرقی بین‌مون هست مگه؟! بعداز همه ی این صحبت‌ها یعنی بله دیگه؟ سرخ می‌شوم. می‌گويم: هنوز که مشخص نیست. لبخند می‌زنی،از آن لبخندهایی که از سر خجالت است. سرت را می‌اندازی پایین و می‌گویی: ولی من می‌گم مبارکه! مبارکمون ان‌شاءالله! چه هولی تبریک هم می‌گویی و می‌شویم ما! ✍🏻لیلی سلطانی . کپی و نشر داستان ممنوع
🌿❤️ امروز رفته بودم کتابفروشی.‌ تو قسمتی که مشتریا یادگاری نوشته بودن یه متن قشنگ خوندم. نوشته بود: یکی از قشنگترین کلمه‌هایی که امروز شنیدم "معانقه" بود. یعنی در آغوش گرفتن. عنق به معنای گردن هست. معانقه یعنی گردن به گردن شدن. آغوشی چنان عمیق و درهم فرو رفته که گردن به گردن تماس پیدا کند :) @Ayeh_Hayeh_Jonon