چطور برق افتادگی لباس رو توسط اتو ازبین ببریم؟🤔
👈 مخلوط مساوی سرکه و آب رو اسپری کنید روی لباس و با اتو بخار به آرامی فشار بدید ، در انتها وقتی لباس هنوز گرمه با برس بکشید روش
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌متن پرسش 👇
آیا ادعای مطرح شده در توییت آقای رائفی پور صحیح است؟👇
مولای ما محاسن مبارک خود را با خون شش ماهه اش خضاب کرد
چنان تیر میبارید که فرصتی برای نماز میت نماند
📌پاسخ👇
❌جمله دوم آقای رائفی پور، مبنای تاریخی ندارد.
✅کودک زیر شش سال نماز میت ندارد و نیاز نبوده که امام حسین علیه السلام بخواهند برای طفل شیرخواره خود نماز میت بخوانند و چنین قصدی هم نداشتند.
▪️ضمن اینکه طبق برخی نقلهای تاریخی، امام حسین(ع) فرزند شهید خود را دفن کردند. اگر فرصت و شرایط این کار فراهم بوده، حتما به اندازه یک نماز میت یک دقیقهای هم فرصت وجود داشته.
🔰با این حال اساساً در مقاتل نیامده که امام حسین علیهالسلام بر دیگر شهدای کربلا نیز نماز خوانده باشد.
⚠️متأسفانه در برخی از موضوعات دینی اشکالاتی به سخنان آقای رائفی پور وارد است و بهتر است ایشان در هر چیزی نظر ندهند و کار را به کارشناسان و علما بسپارند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان: 10. از قبل برای مکالمات دشوار برنامه ریزی کنید: د
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان:
11. روابط خود را به روز نگه دارید:🤝
شاید فکر کردن در مورد رابطه خود با فرزندتان به عنوان نوعی حساب بانکی کمک کند. 📄 به این معنا که اگر حساب بانکی شما برای مدت زمان زیادی خالی باشد یا هیچ فعالیتی در آن صورت نگیرد، ممکن است بسته شود. رابطهی شما با فرزندتان نیز به همین صورت است. اگر برای مدتی طولانی رابطهی خود را تجدید نکنید، ممکن است بعدها به سختی بتوانید این کار را انجام دهید.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #گورستان_غریبان نویسنده: #ابراهیم_یونسی موضوع: رمان
درباره کتاب:
ابراهیم یونسی، مترجم برجسته، این باردست به قلم برده و یکی از رمان های شاخص زبان فارسی را پدید آورده است. گورستان غریبان، رمانی است که سالیان سال ذهن نویسنده آن را مشغول کرده بود تا بر صفحه کاغذ نشیند چرا که ماجرا های آن، سرگذشت نسلی است که در یک برهه از فضای سیاسی و تاریخی میهن ما رقم خورده است. نسلی که از کشتگان آن آوازی بر نیاید، چرا که در گورستان غریبان چهره نهان داشته اند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «آره بابا! خیلی راحتتر از اونی که فکرش رو کنی. تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با مؤسّ
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_نهم
فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود، به من دیکته میکرد و من هم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.
چیزی حدود 4 ساعت طول کشید، امّا مجموعاً مصاحبه خوبی شد، حتّی جواب آن سه سؤال اساسی و جنجالبرانگیز را هم دادم و طوری بود که حسّاسیّت یا مشکلی پیش نیامد و همهچیز تا آن لحظه به خیر و خوشی گذشت.
تا اینکه آن شب، موقع همیشه به خانه برگشتم. بابام بهمحض اینکه مرا دید گفت: «سمن! باید با هم حرف بزنیم!»
خیلی وقت بود که اینجوری با من حرف نزده بود. کمی تعجّب کردم و حتّی به یاد روزهای کودکیام، کمی هم ترسیدم، ولی چون بابام را آدم منطقی و صبوری میدانستم، خیالم همیشه راحت بود.
به اتاقم رفتیم. بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»
با تعجّب گفتم: «جانم بابا؟!»
گفت: «این دختره ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلاً به صلاحمون نیست!»
گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگه شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم.»
گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. حالا اینجا محلّه قدیمیمون نیست، امّا بازم ممکنه واسهمون حرف دربیارن!»
گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط بهخاطر حرف مردم؟»
گفت: «خب نه، بهخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونهدونه
بچّههام دارن کشته و اسیر میشن، بقیّهشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»
گفتم: «میفهمم بابا، امّا بیشتر نگران منی؟»
گفت: «دقیقاً! خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حسّاسم.»
گفتم: «متوجّهم الهی دورت بگردم! امّا منم مثل خودت مأمور شدم به اینکه: همهچی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش.»
گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتّی تو و مادر و بقیّه رو هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه.»
گفتم: «بابا! من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفاً تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزشدیده و این چیزا رو میدونم، امّا نمیدونم دقیقاً چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتّی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیداً احساس ناامنی میکنم، امّا دوس دارم بشناسمش، ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما!»
گفت: «منم مثل تو، چندان شناختی دربارهش ندارم، امّا قبلاز اینکه تو بیای، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدّت یه هفته به من و مادرت آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیآوردم!
گفتم: «بابا شما الان باید اینا رو به من بگی؟ چه آموزشهایی؟»
گفت: «همهچی! از روش حرف زدن و نحوه اطّلاعات بهش دادن گرفته تا... برامون جالبه که همه پیشبینیهای اون آقاهه درست از آب دراومد!»
گفتم: «مثلاً؟»
گفت: «مثلاً اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه. گفت اگه دختره خواست، اینا رو بهش بدین. بشینین حفظ کنین و این اسامی رو بهش معرّفی کنین. اسامی دختران و زنان خونوادههای نظامی و دینی بود، امّا بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کی هستن، امّا معلوم بود که همهش نقشه این آقاههست.»
گفتم: «بابا! خب اینا خیلی عالیه منم بدونم. الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیایم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»
گفت: «خب خیلی حرف زد، امّا اتّفاقاتی که داره الان میفته، نگرانترم میکنه. مثلاً سمن جان! تو میدونی رئیس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم. تو هم هیچی به من نگفته بودی، اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتّی با من مشورت نکردی!»
گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشین بابایی، ازم دلگیر نباش. منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم.»
گفت: «امّا رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگولعاب اونا رو میگیری! من بچّهمو میشناسم. تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده، مگه نه؟»
چیزی نداشتم بگویم، سرم را پایین انداختم.
ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگه مثل خواهرات و بقیّه دخترای هم سنّ و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمی.رسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیای تا بشی هم رنگشون! آره؟»
باز هم چیزی نگفتم.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_نهم فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بو
نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو رو با محبّت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم. نمک نخوری و نمکدون رو بشکونی. به نظرم با اون آقاهه یهکم بیشتر مراوده داشته باش! شاید یهکم خشن به نظر بیاد، امّا تنها کسیه که میتونیم روش حساب کنیم. با وجود اینکه اهل کشور خودمون نیست، ولی این همه راه رو نیومده واسه وقت تلف کردن، کارش درسته! من فکر میکنم حدّاقل یکی دو ماه از شماها جلوتره؛ ینی ذهن و تجربه و حرفاش جوریه که یکی دو ماه بعدش مشخّص میشه و از دشمنش جلوتره!»
فقط لبم را باز کردم و خیلی با قاطعیّت و خیال جمعی گفتم: «چشم بابا!»
گفت: «امروز اون آقاهه اینجا بود...»
تپش قلبم بالا رفت. با چشمهای گرد گفتم: «وای بابا! خب؟ چی میگفت؟»
گفت: «اتّفاقاً سلامت هم رسوند. دستور پخت و موادّ اوّلیّه چند تا غذا رو به مامانت داد. یهکم هم با من حرف زد. یه پاکت هم داد که بدمش به تو!»
فوری گفتم: «چه پاکتی؟ چیه توش؟»
گفت: «نمیدونم، امّا از ظاهرش پیداست که احتمالاً کتاب باشه!»
رفت، برداشت و آورد.
فوراً در پاکت را باز کردم، یک کتاب به زبان فارسی بود! با جلد سیاه و عکس نامشخّص یک خانم مشکیپوش با یک جمجمه هم روی جلدش! اسمش این بود: «حیفا»!