«ناامید نباش»
حالِ خوبی نداشتم. احساس میکردم به واسطهی اشتباهاتم از دایرهی توجه او خارج شدهام. هیچ راه برگشتی برای خودم نمیدیدم و هر روز ناامیدتر از دیروز پیش میرفتم. حس تلخ دورافتادن امانم را بریده بود. گمشده بودم و سردرگم خودم را با کارهای متفرقه مشغول میکردم تا اصل مطلب را فراموش کنم.
یک روز برحسب اتفاق این احساس را برای دوستم شرح دادم، متوجه شدم او هم مثل من است. جفتمان اوضاع خوبی نداشتیم و به این نتیجه رسیده بودیم که باید کاری کنیم.
ماه مبارک رجب بود. رفتن به اعتکاف یکدفعه به دلم افتاد. به او گفتم بیا مثل سالهای دور اعتکاف شرکت کنیم. از پیشنهادم استقبال کرد، با شور و ذوق گفت که آمار مساجدی که مراسم را قرار است برگزار کند در میآورد و خبرش را میدهد. تقویم را برداشتم تاریخ دقیق را چک کنم که با دیدن روزهای اعتکاف لبخند شادیام ماسید! ایام اعتکاف دقیقا مصادف با روزهایی بود که کلاس داشتم.
گوشی تلفن را برداشتم و با یک پیام کوتاه خبر دادم که آمدنم منتفی است! چند دقیقهی بعد جواب او هم آمد. بخاطر اوضاع وخیم کرونا برگزاری مراسم اعتکاف قدغن است. آن نور امیدی که در یک لحظه درون دلم تابیده بود مثل شمعی که با یک نسیم خاموش میشود، رفت و دوباره ظلمات جایَش را گرفت. دوستم نمیخواست باور کند، میگفت شاید مسجدی برگزار کرد. چند روز از آن گفتگو نگذشته بود که آب پاکی ریخته شد توی دستش و بالاخره قبول کرد که قرار نیست اعتکافی باشد. از طرفی هم زمزمهی مجازی شدن کلاسها به گوش میرسید و با مجازی شدن مدرسه حسرتی هم بهم اضافه شده بود. با خودم میگفتم حیف اگر اعتکاف بود الان با خیال راحت میتوانستم شرکت کنم.
یک روز مانده بود به روز پدر، فکر اعتکاف از سرم افتاده بود و در تکاپوی تدارکات جشن بودم که تلفنم به صدا در آمد. یکی از دوستان قدیمی بود بیمقدمه گفت: «قصد نداری اعتکاف بری؟!» گفتم بخاطر کرونا مساجد اجازهی برگزاری ندارند. گفت: «چرا! یکی از مساجد با تعداد خیلی محدود مجوز گرفته، تماس گرفتم بهت خبر بدم که اگه دوست داشتی اسمت را بنویسم.» ازش پرسیدم خودش هم میآید گفت: «نه!» فقط یکدفعه یادش افتاده به من خبر بدهد. انگار دنیا را بهم داده بودند.
تا شب کارهایم را انجام دادم و همان شب به همراه دوستم به مسجد رفتیم. آنقدر تعدادمان کم بود که هر کداممان یک گوشه از مسجد با فاصلهی زیادی نشسته بودیم.
احساس گنگ و مبهمی داشتم. فکر میکردم اگر به اعتکاف بروم حس تلخ دوری از بین خواهد رفت و شیرینی آشتی را خواهم چشید ولی همچنان کنارم بود، حتی پر رنگتر از قبل. گویا دعوت کافی نبود.
هر روز طبق برنامهی اعمال پیش میرفتیم و هر چه به پایان نزدیک میشدیم چیزی درونم فرو میریخت. انگار واقعا من جام زهر ناامیدی را یک نفس سر کشیده بودم. شب آخر هر کدام از معتکفها یک گوشه در تاریکی خلوت کرده بودند و با نور گوشی دعا میخواندند. صحنهی عجیبی شده بود من هم مثل بقیه گوشهای مشغول قرآن خواندن بودم ولی حواسم جای دیگر بود. با خودم میگفتم بر میگردم خانه با حالی نزارتر از قبل، با دستهایی خالیتر. غر میزدم که ببین من تلاشم را کردم حداقل یک قدم را که سمتت برداشم، چرا کاری نمیکنی؟!
هالهی اشک مثل پرده گاهی چشمهایم را میگرفت و گاهی هم کنار میرفت. وسط روضه خوانی ِ دل بودم که با خواندن آیهای یک آن همه چیز متوقف شد. محتوای آیه انگار داشت دقیقا جواب حرفهای من را میداد:
قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
بگو: اى بندگانم كه بر نفس خويش ظلم كردهايد! از رحمت خدا مأيوس نباشيد؛ زيرا خداوند همهی گناهان را مىبخشد او خداى بخشنده و مهربان است.(زمر،٥٣)
شوکه شده بودم. احساس شرم تمامِ وجودم را گرفته بود، شرمگین از ناامیدی که داشتم سرم را پایین انداخته بودم و بیاختیار اشک میریختم انگار باید حتما از زبان خودش میشنیدم تا دوباره باور کنم رحیم را چه به نبخشیدن...
_____________________________________
🔹نویسنده: م. فرد
🔹عکاس: اعظم مؤمنیان
🔹طراح عکسنوشت: ناجه نوروزی
#رجب
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی
#سیزده_رجب
#اعتکاف
@ayehjaan
May 11
«آیهجان»
«چه کسی بود صدا کرد جلال؟»
از وقتی یادم میآید، پشت موتور بودیم. گاهی اوقات مادرم هم بود، ولی بیشتر اوقات دو نفری میرفتیم. از این جلسهی قرآن به آن جلسهی قرآن. تابستان و زمستان. صبح و ظهر و شب. خوب یادم است که بعضی اوقات، پشت موتور سفرهی دلش برایم باز میشد. فراتر از پدر و پسرهای معمولی بودیم؛ سوابق سفرهای دور و درازمان در مسیر قرآن به این سوی و آن سوی جهان، نشان میداد که بیشتر همسفر و رفیق راههای دور هم بودیم. خودش برایم میگفت که عمیقا دوست داشته تا مقاطع خیلی بالایی درس بخواند، قرآن را بدون هیچ غلطی بخواند یا حتی حفظ کند؛ اما به خاطر شرایط خانه و خانواده نتوانسته و از کلاس پنجم رفته سر کار و شغل؛ و مشغول شده بود به حرفهی تراشکاری. بعدها هم که شده بود تکنسین برق و تلفن؛ و درس و بحث را به کل به فراموشی سپرده بود. آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود...
هرکس قرآن خواندنم را در آن سن میدید و تحسینش میکرد، زود سرخ و سفید میشد و با همان لحن خاص همیشگیاش در جواب میگفت: «همهی زحمات این بچه با مادرشه؛ من فقط مسئول حملونقل و ترابریام.» تازه خیلی شبها باید قید شام را هم میزد. از سر کار، خسته و کوفته میآمد و میدید به خاطر شیطنتهای من، هنوز سهم مرور روزانهمان تمام نشده و در نتیجه خبری از شام نیست. بدون کمترین دعوا و دغدغهای میرفت پشت گاز و مشغول املت میشد.
بعضی وقتها میآمد و با ذوقزدگی آیاتی را که از حفظ به مادرم تحویل میدادم، گوش میداد. مخصوصا وقتی که جزء 27 را میخواندیم. با حسرت خاصی میگفت: «من از بچگی عاشق سورهی الرحمن بودم، اما هیچ وقت توفیق نشد که حفظش کنم؛ تو بخون تا منم کیف کنم بابا!» موقع مرور این سوره، به دو آیهی مخصوصش که میرسیدیم، با همان لبخند مهربان همیشگیاش بر میگشت و به سبک مرحوم سهراب سپهری میگفت: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» آیات مخصوصش آیاتی بود که در آنها اسم کوچکش آمده بود...
ساعت نزدیک هفت صبح جمعه 20 آبان بود. بعد از 52 روز بیماری، من در تلخترین روز زندگیام، شاهد آخرین لحظات عمر پدرم بودم. باورم نمیشد که خودم در گوشش شهادتین بگویم و بعد هم پنج بار بگویم یا حسین، و دیگر نفس کشیدنش را نبینم. قلبم دیگر یاریام نمیکرد، نفس کم آورده بودم. بار دیگر پناه بردم به پناهگاه همیشگیام. سورهی الرحمن را باز کردم و شروع کردم به خواندن تا بقیه از راه برسند. به آخرین آیه که رسیدم بغضم راه خودش را باز کرد: «تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.»
صدای مهربانش یک بار دیگر در گوشم پیچید: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!»
تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ
بزرگ است نام پروردگار تو آن صاحب جلالت و اكرام.
الرحمن، ٧٨
______________________________________
🔹 نویسنده: #محمدحسین_بهزادفر
🔹عکاس: #محمدحسین_بهزادفر
🔹طراح عکسنوشت: #ناجه_نوروزی
#ماه_رجب
#روز_پدر
#روایت
#آیه_جان
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و سال نو مبارک🌱
ما برگشتیم. با دست پُر!
ماه رمضان امسال هم همراه ما هستید؟ :)
امسال سعی کنید روایتها را خوب بخوانید و به خاطر بسپارید چون عید فطر مسابقه داریم و جایزه و این حرفها...
از اینکه این پست را ارسال میکنید و کمک میکنید جمعمان جمعتر شود، بینهایت متشکریم❤️
#بهار #بهار_قرآن #بهار_طبیعت #ماه_رمضان #عید #عید_نوروز #رمضان #رمضان_کریم #رمضان_یجمعنا #آیه_جان
#ramadan
@ayehjaan
.
«آیهجان»
تصور کنید برای یک دوست کاری انجام بدهید، هر چند کوچک؛ و او بدون آنکه از شما یک تشکر خشکوخالی هم بکند، راهش را بکشد و برود. چه حسی پیدا میکنید؟ اولین جملهای که ممکن است به ذهنتان خطور کند این است که دفعهی دیگر اگر کاری خواست انجام نمیدهم یا بهانه میآورم. حالا تصور کنید یکی تماموکمال هر چه در عالم هستی باشد را به پایتان بریزد و برای استفاده از آنها هیچ مبلغی هم دریافت نکند. آیا شما برای این لطف بزرگ از او تشکر نمیکنید؟
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» بهترین نوع سپاسگزاری از خداوندی است که در آیهی دوم سورهی حمد آمده. هر موجود زندهای در هر کجای این دنیا که باشد و به هر زبانی سخن بگوید و هرگونه ستایشی از زیباییهای این عالم داشته باشد، در واقع از سرچشمهی آن یعنی خداوند جهانیان داشته. خداوندی که هم مالک همهی موجودات است و هم در رشد و تکامل آنها نقش دارد «رَبّ».
در حقیقت همهی هستی در مسیری هدایت میشوند که خداوند مشخص کرده، پس او به خاطر کمال و جمالش و به خاطر نعمتها و نیکیهایی که در حق بندگانش کرده، لایق ستایش و شکرگزاری است؛ «اَلحَمْدُلِلّه».
سپاسگزاری شاید در ظاهر کلمهای ساده باشد، ولی میتواند تغییرات بزرگی در زندگی بدهد و نگاه افراد را نسبت به پیرامونشان مثبت کند.
✍️نویسنده: #مرجان_اکبری
@marjanakbari48
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند
@ayehjaan
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نویسنده: #هاجر_شهابی
@dokhtar_e_daryaa
عکاس: #هاجر_شهابی
@dokhtar_e_daryaa
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#تیزر
#آیه_جان
آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
.
«آیهجان»
«چشمهایم»
فروردین ماه بود. چندین روز بود که چشمهایم درد عجیبی داشتند. میخواستم پشت گوش بیندازم و چشمپزشکی نروم. نمیخواستم دوباره بشنوم شمارهی چشمهایم بالاتر رفته است. گاهی دلهرهی از دست دادنشان خفهام میکند. همین دلهره نگذاشت منفعل بمانم. نوبت معاینه گرفتم و رفتم. دورتادور سالنِ انتظار آدم نشسته بود. کیپتاکیپ! حوصلهی بیکار نشستن و به درودیوار و آدمها نگاهکردن را نداشتم. کتاب «شصت» از «مرضیه اعتمادی» را از کیف سنتی راهراهم درآوردم و مشغول خواندن داستان زینب شدم. زینبی که باعث شد خانم اعتمادی مادری را متفاوت تجربه کند. ماجرای زینب را که خواندم دردها و محرومیتهایم را یادم رفت. من چشمهایم مادرزادی ضعیف است! مردمک چشمهایم هم تکانتکان میخورد. بعضی از آدمها خیال میکنند تصاویر را آونگی میبینم. فکر میکنند آدمها، خانهها، ماشینها و... از چپ به راست یا از راست به چپ در نگاهم پیچوتاب میخورند؛ اما من اینگونه نیستم. تصاویر جلوی چشمم رژه نمیروند. آونگی نمیبینم؛ اما شمارهی چشمهایم بالاست و تقریبا اکثر وقتهایی که به دکتر مراجعه کردهام؛ دکتر یا از ثابتبودن شمارهی چشمهایم صحبت کرده است یا از بالارفتن شمارهی آنها! شبکیهی چشمهایم هم حسابی ضعیف است و خوردن ضربه به سرم خطرناک است. بابت این سه اتفاق، نشدنهایی را در زندگی تجربه کردهام که دوست داشتم بشوند؛ اما نشدند!
تا نوبتم رسید تقریبا هشتاد درصد کتاب را خوانده بودم. قبل از اینکه بروم اتاق دکتر، به اتاق دیگری راهنمایی شدم. منشی آن بخش اسمم را نوشت و بعد تابلویی را نشانم داد و جهت علائم را از من پرسید. طبق معمول فقط آن دانهدرشتهای دو سه ردیف اول را جواب دادم. بعد از چند دقیقه رفتم پیش خود دکتر. دکتر بعد از سلام و احوالپرسی من را نشاند پشت دستگاهی و از من خواست به ته جادهی مقابل چشمهایم خیره شوم. بعد هم مثل منشیاش از من خواست چپ و راست بودن علائم را برایش بازگو کنم با این تفاوت که گهگاهی شیشههای مختلفی را روی چشمهایم امتحان میکرد. معاینه که تمام شد منتظر بودم شمارهی چشم بالاتری را از زبانش بشنوم؛ اما گوشهایم برای اولین بار چیز دیگری شنیدند. دکتر گفت: «چشمهایت کمی بهتر شده» ماتم برد. چشمهایم بهتر شدهاند؟ تغییری را احساس نمیکردم؛ برای همین نمیدانستم چه بگویم. عینک جدیدم را که گرفتم آنوقت فهمیدم چشمهایم بهتر شدهاند یعنی چه! تصاویر برای اولین بار جلوی چشمهایم رنگ دیگری گرفته بودند. قیافهها برایم زیباتر شده بودند؛ چین و چروکها را واضحتر میدیدم؛ رنگها را خوشرنگتر درک میکردم. برای همین چند روز اول، از دیدن دنیای جدیدی که پیشرویم گشوده شده بود به وجد آمده بودم. احساس میکردم دارم خدا را هم رنگیتر میبینم. و شکر کمترین؛ ولی مهمترین کاری بود که از دستم برمیآمد:
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
سپاس و ستایش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانیان است.
حمد،2
———————————————————————————————
نویسنده: #هاجر_شهابی
@dokhtar_e_daryaa
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
.
آیا تاکنون به ساختمانی برخورد کردهاید که نمایی بسیار زیبا داشته باشد؟ از دیدن آن برق شادی در چشمانتان بدود و با خود بگویید معمار این ساختمان چه کسی است که اینچنین در چیدن سنگ و آجر مهارت داشته و خانهای چنین زیبا طراحی کرده است. در دنیایی که زندگی میکنیم هم همین است، تمام موجودات عالم توسط دستی توانا خلق شدهاند و همهگونه هنرنمایی در خلقت آنها وجود دارد که هر کدام جلوهای از قدرت خدا را نشان میدهد «هوالذی خلقکم».
این آفرینش نشان میدهد که پروردگاری با حکمت و قدرتمند دارد. خدایی که به انسانها قدرت اختیار داد، ولی آنها بعضی کافر شدند و ناسپاسی کردند و برخی دیگرشان مؤمن و خداشناس شدند «فمنکم کافر و منکم مومن». خداوند هیچگاه کفر را خلق نکرد، بلکه بعضی انسانها بودند که آن را برگزیدند و هیچ اجباری برای انتخاب آن نداشتند؛ ولی خدایی که آگاه به رفتار و اعمال ظاهری و باطنی بندگانش است و همه را میبیند؛ این دو دسته را از هم جدا کرده و جزا و پاداش آنها را بدون کموکاستی میدهد.«والله بما تعملون بصیر».
#تفسیر
✍️نویسنده: #مرجان_اکبری
@marjanakbari48
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
47.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نویسنده: #فاطمه_کشاورزی
@fateme_kaaf
عکاس: #سکینه_تاجی
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«خدا میبیند، بهتر از من»
با اینکه با من جلسه داشت، خیلی راحت وارد جلسهی دیگری شد. دو هفته بود که به بهانههای مختلف معطلم کرده بود برای بستن یک قراردادی که فقط پنج دقیقه زمان لازم داشت. به همکاریاش در این پروژه که عاشقش بودم و رویای دیرینهام بود نیاز داشتم و نمیتوانستم کاری کنم. حس خوبی از این وضعیت نداشتم. فکر میکردم: «یعنی رویایی که من دنبالش بودم ارزش این سختیها و به بازی گرفتنها را دارد یا نه.» بعضی وقتها به خودم میگفتم کاش در همان موقعیت قبلی میماندم و سر بیدردسرم را دستمال نمیبستم. راستش اولش فکر میکردم قرار است با یکی از مدیران دیگر این پروژه را پیش ببرم یعنی زبانم لال میشد و چیزی را پیشنهاد نمیدادم.
هی این فکر و خیالات به سرم میزد و گاهی خودم را سرزنش میکردم. این پروژه هم برای شرکت مفید بود هم برای عدهی زیادی از آدمهای دیگر که در این اوضاع نابسامان اقتصادی با چندین و چند چالش اقتصادی دست به یقه بودند. ولی مدیرم به هر دری میزد که این پروژه را پیش نبرم و حسابی سنگ میانداخت و هنوز شروع نشده کلی انرژی از من میگرفت. من خام هم با طنابش وارد چاه شدم. تا وقتی این آدمهای مهرهسوز همه جا هستند وضع کشور همین است که هست.
ساعت شش صبح بیدار شدم تا آماده بشوم و سر کار بروم. همین که چشمم باز شد زیر بالشت دنبال گوشیام بودم. با دیدن ده پانزده تماس بیپاسخ از «خونه»، «بابا» و «مامان» دنیا روی سرم آوار شد. مطمئن بودم که برای مامان اتفاقی افتاده است. ولی نمیدانستم چه اتفاقی. تلفن خانه را کسی جواب نمیداد. مامان و بابا هم در دسترس نبودند. داشتم دیوانه میشدم و یک جا بند نبودم. بغضم ترکید و بقیه هم از خواب بیدار شدند. بالاخره برادرم جواب داد و گفت مامان را دارد میبرد بیمارستان. تا شیراز حدود یازده ساعت راه بود و نمیدانستم چطور خودم را به مامانم برسانم. میدانستم مامانم کل دیشب را درد کشیده چون آدمی است که اگر کارد به استخوانش برسد درد خود را تحمل میکند و بروز نمیدهد. ولی حالا اینهمه تماس جواب نداده داشتم.
از دست مدیرم حسابی عصبانی بودم. اگر کارم را راه میانداخت و خودم کنار مامانم بودم، خیلی زودتر متوجه دردش میشدم و او را به بیمارستان میرساندم. به مدیرم زنگ زدم که بگویم تمام پروژه و قراردادم بخورد توی سرش. یک بار گفته بود مگر من با شما قرارداد بستم که پروژه را شروع کردید و حالا هم قرارداد نمیبست. دستم میلرزید و نمیتوانستم بلیط هواپیمای تهران شیراز را رزرو کنم. فقط یک صندلی خالی داشت. گوشی را به میزبانم دادم و برایم رزرو کرد. خانمش هم دلداریام میداد و میگفت: «فاطمه تو دیشب کنار مامانت نبودی و خدا پیشش بوده و هوایش را داشته. پس نگران نباش و بسپارش دست خدا». با تاکسی راهی تهران و فرودگاه شدم.
وسط راه تاکسی نگه داشت و من به یکی از مدیران ارشد زنگ شدم و سرش خالی کردم و گفتم: «این پروژه را نخواستم اصلا. این پاسکاریها برای همه است یا فقط برای من؟!» بهش گفتم که چطور این دو هفته من را علّاف نگه داشته و برایم کاری نکرده است. تاکسی خیلی زود من را به فرودگاه رساند. فقط از خدا میخواستم کاری کند تا دوباره مامانم را ببینم. میدانستم مامان عمل جراحی لازم دارد ولی دکتر گفته بود بهتر است صبر کنیم تا کرونا تمام شود ولی اگر دردش شروع شد سریع او را عمل میکنیم.»
وقتی رسیدم شیراز و بیمارستان، داداشم پشت اتاق عمل منتظر مامان بود. با دیدنش بغضم را قورت دادم. ما دو تا به جز مامانم هیچ امیدی توی دنیا نداشتیم. دیگر نه شغلم برایم اهمیت داشت، نه رویای پروژهام و نه هیچ چیز دیگر. متن خداحافظیام را نوشتم و همه چیز تمام. مدیرم را هم سپردم به خدا که بین من و این حجم استرس و او قاضی باشد.
مامان که از اتاق عمل بیرون آمد حالمان بهتر شد. خدا را شاکر بودم که هوای دل من و برادرم را داشت و آروزیم را برآورده کرده بود. چه حافظی بهتر از خدای مهربان؟!
هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
اوست كه شما را بيافريد. بعضى از شما كافر، و بعضى مؤمنند. و كارهايى را كه مىكنيد مىبيند.
تغابن، 2
نویسنده: #فاطمه_کشاورزی
@fateme_kaaf
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
نادانی در انسان زیانبارتر است از بیماری خوره در بدن. امام علی (ع)
تقلید جاهل از جاهل، امری ناپسند و بیمعناست. با آنکه خداوند در قرآن، بعد از توحید و پرستش خود، به اطاعت از والدین و احترام به آنان سفارش کرده است، اما در مورد عمل به دستورات خدا و رهنمودهای پیامبر گفته: به آنچه از طرف خداوند فرستاده شده و با دستورات پیامبر روشن شده، رو آورید. «تعالوا الى ما انزل اللّه و الى الرسول» و وقتی آن جاهلان و کفرگراها میگویند ما به سنت پدران خود پیش میرویم و از آنان پیروی میکنیم. «قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا»
خداوند اینجا دستور مستقیم میدهد: به افرادی که خود، تعالیم دینی را فرا نگرفتهاند و جاهل هستند، گوش فرا ندهید؛ حتی اگر پدران شما باشند. «أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ»
در جامعهی امروزی هم این افراد دیده میشوند که از خرافههای غیر دینی پیروی میکنند. این تفکرات گاهی جامعه را طوری پوشش میدهد که فاصلهی کفر و ایمان به وضوح مشاهده میشود.
خداوند در آیهی ۱۰۴ مائده به این افراد اشاره کرده و از آنان به امتی جاهل که کورکورانه از پیشینیان خود پیروی میکنند، نام برده.
✍️نویسنده: #مرجان_اکبری
@marjanakbari48
#تفسیر
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"روی یک پله مانده بودم."
نویسنده: #زهره_عیسیخانی
عکاس: #زهرا_حیدری
@sahaab213
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#تیزر
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«روی یک پله مانده بودم»
روزی که پسر پنج سالهام از همبازی شش ساله و قلدر فامیل کتک خورد، برای من روز دردناکی بود. لکههای قرمز روی گونهها و نقش دندانهای تیزپسرک درد کوچک ماجرا بود. درد بزرگتر فهم من از یک فاجعه بود. ماجرا این بود که با شروع گریه و دست و پا زدنهای پسرم، من و مادرم با بیستویکسال سال فاصلهی سنی، هر دو یک جور واکنش به این کتککاری کودکانه داشتیم. درست عین هم. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.
درست و دقیقش این است که وقتی خطابهی مادرم برای کتک خوردن نوهاش تمام شد، بلافاصله من همان کلمات را با همان آهنگ گفتم. مادرم همان جملات را تکرار کرد و من هم تکرار. اما گریه پسرکم ادامه داشت. دنبال کلمات دیگری در ذهنم بودم تا آرامش کنم. چیزی نبود جز همانهایی که از مادر یاد گرفته بودم.
یعنی من در برابر هر چه کتاب تربیت کودک و سخنرانی تربیتی خوانده و شنیده بودم، با تمام توان مقاومت کرده بودم وکنار مادرم روی یک پله ایستاده بودم، شانه به شانه. بدون ارادهای برای کمی بیشتر دانستن و یک پله بالاتر رفتن. فاجعه این بود: حرکتی نداشتم. جرمی سنگین. مانند هر متهم شروع کردم به توجیه و دلیل آوردن:
- همونایی گفتم که همیشه مامان میگفت.
- چیز دیگهای بلد نبودم.
- بعد از این کتک مفصل دیگه چه فرقی میکنه چی بگم؟
نتوانستم خودم را قانع کنم.
میدانستم خداوند از بندهاش نمیپذیرد، همانی باشد که گذشتگانش بودند.
و اذااقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ
و هنگامی که به آنها گفته شود: «به سوی آنچه خدا نازل کرده و به سوی پیامبر بیایید!» میگویند: «آنچه از پدران خود یافتهایم، ما را بس است!»آیا اگر پدران آنها چیزی نمیدانستند و هدایت نیافته بودند ( باز از آنها پیروی میکنند)؟
مائده، 104
✍️نویسنده: #زهره_عیسیخانی
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«پیشداوری ممنوع!»
ممکن است بارها سختیای در زندگی به شما رسیده باشد و بابت آن، خود را بدشانس بخوانید و به خداوند شکایت ببرید که چرا این اتفاقها فقط برای من میافتد؟ چرا هر چه رنج و مشقت هست فقط دامن من را میگیرد؟ خداوند در آیهی ۲۱۶ سوره بقره از بندگانش میخواهد در مورد هیچ اتفاقی پیشداوری نکنند. شاید آن عملی که برای انجامش کراهت دارند، به سود آنها باشد. شاید خیر و صلاحی در آن باشد که آنها ندانند و درک نکنند.
جنگ، نامطلوب است. هم ضرر مالی دارد و هم ضرر جانی. با اینحال ممکن است شرایطی پیش بیاید که باید تن به آن داد. ممکن است حتی آرامش همهی مردم بههم بخورد، ولی وقتی منفعت جامعه و کشور در جنگ و دفاع از جان و ناموس است آیا باز هم باید آن را کنار گذاشت چون در آن تاریکی میبینیم؟ گاهی در پشت پردهی بعضی سختیها، آسانی و راحتی است. پس نه تنفر و انزجار از چیزی ملاک زشتی و بدی است و نه مطلوب بودن آن چیز دلیل صلاحیت انجام آن است. به همین جهت است که خداوند میفرماید: چه بسا چیزی را مکروه بدانید، در حالی که به صلاح شماست.
#تفسیر
✍️نویسنده: #مرجان_اکبری
@marjanakbari48
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشسته اند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«انگار شر باشد ولی نیست»
نویسنده: #فاطمه_ذجاجی
@hiyaam
عکاس: #زهرا_حیدری
@sahaab213
گوینده: #سما_سهرابی
تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan