eitaa logo
«آیه‌جان»
379 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«چه کسی بود صدا کرد جلال؟» از وقتی یادم می‌آید، پشت موتور بودیم. گاهی اوقات مادرم هم بود، ولی بیش‌تر اوقات دو نفری می‌رفتیم. از این جلسه‌ی قرآن به آن جلسه‌ی قرآن. تابستان و زمستان. صبح و ظهر و شب‌. خوب یادم است که بعضی اوقات، پشت موتور سفره‌ی دلش برایم باز می‌شد. فراتر از پدر و پسرهای معمولی بودیم؛ سوابق سفرهای دور و درازمان در مسیر قرآن به این سوی و آن سوی جهان، نشان می‌داد که بیش‌تر همسفر و رفیق راه‌های دور هم بودیم. خودش برایم می‌گفت که عمیقا دوست داشته تا مقاطع خیلی بالایی درس بخواند، قرآن را بدون هیچ غلطی بخواند یا حتی حفظ کند؛ اما به خاطر شرایط خانه و خانواده نتوانسته و از کلاس پنجم رفته سر کار و شغل؛ و مشغول شده بود به حرفه‌‌ی تراشکاری. بعدها هم که شده بود تکنسین برق و تلفن؛ و درس و بحث را به کل به فراموشی سپرده بود. آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود... هرکس قرآن خواندنم را در آن سن می‌دید و تحسینش می‌کرد، زود سرخ و سفید می‌شد و با همان لحن خاص همیشگی‌اش در جواب می‌گفت: «همه‌ی زحمات این بچه با مادرشه؛ من فقط مسئول حمل‌ونقل و ترابری‌ام‌‌.» تازه خیلی شب‌ها باید قید شام را هم می‌زد. از سر کار، خسته و کوفته می‌آمد و می‌دید به خاطر شیطنت‌های من، هنوز سهم مرور روزانه‌مان تمام نشده و در نتیجه خبری از شام نیست. بدون کم‌ترین دعوا و دغدغه‌ای می‌رفت پشت گاز و مشغول املت می‌شد. بعضی وقت‌ها می‌آمد و با ذوق‌زدگی آیاتی را که از حفظ به مادرم تحویل می‌دادم، گوش می‌داد. مخصوصا وقتی که جزء 27 را می‌خواندیم. با حسرت خاصی می‌گفت: «من از بچگی عاشق سوره‌ی الرحمن بودم، اما هیچ وقت توفیق نشد که حفظش کنم؛ تو بخون تا منم کیف کنم بابا!» موقع مرور این سوره‌، به دو آیه‌ی مخصوصش که می‌رسیدیم، با همان لبخند مهربان همیشگی‌اش بر می‌گشت و به سبک مرحوم سهراب سپهری می‌گفت: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» آیات مخصوصش آیاتی بود که در آن‌ها اسم کوچکش آمده بود... ساعت نزدیک هفت صبح جمعه 20 آبان بود. بعد از 52 روز بیماری، من در تلخ‌ترین روز زندگی‌ام، شاهد آخرین لحظات عمر پدرم بودم. باورم نمی‌شد که خودم در گوشش شهادتین بگویم و بعد هم پنج بار بگویم یا حسین، و دیگر نفس کشیدنش را نبینم. قلبم دیگر یاری‌ام نمی‌کرد، نفس کم آورده بودم. بار دیگر پناه بردم به پناهگاه همیشگی‌ام. سوره‌ی الرحمن را باز کردم و شروع کردم به خواندن تا بقیه از راه برسند. به آخرین آیه که رسیدم بغضم راه خودش را باز کرد: «تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» صدای مهربانش یک بار دیگر در گوشم پیچید: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ بزرگ است نام پروردگار تو آن صاحب جلالت و اكرام. الرحمن، ٧٨ ______________________________________ 🔹 نویسنده: 🔹عکاس: 🔹طراح عکس‌نوشت: @ayehjaan
«آیه‌جان»
«دوستانِ خدا نمی‌ترسند» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @salehi_raheleh ✏️ گرافیک: روزهای بعد از او سخت می‌گذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری می‌کردم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشی‌ام را بی‌صدا کنم یا لحظه‌ای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس می‌گرفت، ضربان قلبم سر به فلک می‌گذاشت از هول‌وهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که می‌گرفت، خوف بَرَم می‌داشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ چنان ذهنم را مسموم می‌کرد که بالاخره باران اسیدی‌اش چشم‌هایم را می‌سوزاند. حجم عظیمی از شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش می‌داد. زمانی که فهمیدم از زندان دنیا رها شده، یک‌شنبه‌ صبحی پاییزی بود. جمعه‌ی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بی‌جهت دلم گرفته بود و گریه می‌کردم. فکر کردم اگر با این صدای خش‌دار با او حرف بزنم که نگران می‌شود، بگذار برای یک‌شنبه. یک‌شنبه آمد، اما او دیگر نبود. وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماس‌های بی‌پاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کم‌تر از ده دقیقه نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام با من تماس گرفته بودند و این نمی‌توانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!» باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آن‌قدر نزدیک بودند و بی‌شمار، آن‌قدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمی‌توانستم باور کنم دیگر نباشند. نمی‌توانستم تصور کنم بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه می‌شود بیاید، اما به خانه‌ی او نرویم؟ چطور می‌شود سال تحویل شود اما از دستان او نگیریم؟ چگونه به خانه‌اش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبال‌مان نیاید؟ اصلا می‌شود از بازار امام خمینی گذر کنیم اما از جلوی مغازه‌ی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوخته‌اش را نبوسیم؟ می‌شود خانه‌اش ده شب رخت سیاه به تن کند، ما پروانه‌وار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آن‌قدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتی‌مان صلوات نفرستد؟ می‌شود قلب‌مان غصه‌دار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!» یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور می‌شود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام. و ، سایه‌های سردی بودند که داشتند منجمدم می‌کردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم می‌گفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف باشد نه خواهش‌های دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده‌ بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر می‌کردم حقم است پشت‌پا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بی‌دروپیکر. وقتی اتفاقی با آیه‌ی 62 روبه‌رو شدم، حال دونده‌ای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او می‌گویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه می‌گفت: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه می‌کند و نه غصه می‌خورند. من با زنجیرهای سنگین ترس و غم‌ به پاهایم، داشتم نفس‌زنان به سمت کدام ناکجاآباد می‌دویدم؟ دست دوستی‌ام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسم‌خورده‌ام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساخته‌ام را، آب کرد یخ‌های آلوده‌ی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را... 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan