eitaa logo
«آیه‌جان»
453 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«چه کسی بود صدا کرد جلال؟» از وقتی یادم می‌آید، پشت موتور بودیم. گاهی اوقات مادرم هم بود، ولی بیش‌تر اوقات دو نفری می‌رفتیم. از این جلسه‌ی قرآن به آن جلسه‌ی قرآن. تابستان و زمستان. صبح و ظهر و شب‌. خوب یادم است که بعضی اوقات، پشت موتور سفره‌ی دلش برایم باز می‌شد. فراتر از پدر و پسرهای معمولی بودیم؛ سوابق سفرهای دور و درازمان در مسیر قرآن به این سوی و آن سوی جهان، نشان می‌داد که بیش‌تر همسفر و رفیق راه‌های دور هم بودیم. خودش برایم می‌گفت که عمیقا دوست داشته تا مقاطع خیلی بالایی درس بخواند، قرآن را بدون هیچ غلطی بخواند یا حتی حفظ کند؛ اما به خاطر شرایط خانه و خانواده نتوانسته و از کلاس پنجم رفته سر کار و شغل؛ و مشغول شده بود به حرفه‌‌ی تراشکاری. بعدها هم که شده بود تکنسین برق و تلفن؛ و درس و بحث را به کل به فراموشی سپرده بود. آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود... هرکس قرآن خواندنم را در آن سن می‌دید و تحسینش می‌کرد، زود سرخ و سفید می‌شد و با همان لحن خاص همیشگی‌اش در جواب می‌گفت: «همه‌ی زحمات این بچه با مادرشه؛ من فقط مسئول حمل‌ونقل و ترابری‌ام‌‌.» تازه خیلی شب‌ها باید قید شام را هم می‌زد. از سر کار، خسته و کوفته می‌آمد و می‌دید به خاطر شیطنت‌های من، هنوز سهم مرور روزانه‌مان تمام نشده و در نتیجه خبری از شام نیست. بدون کم‌ترین دعوا و دغدغه‌ای می‌رفت پشت گاز و مشغول املت می‌شد. بعضی وقت‌ها می‌آمد و با ذوق‌زدگی آیاتی را که از حفظ به مادرم تحویل می‌دادم، گوش می‌داد. مخصوصا وقتی که جزء 27 را می‌خواندیم. با حسرت خاصی می‌گفت: «من از بچگی عاشق سوره‌ی الرحمن بودم، اما هیچ وقت توفیق نشد که حفظش کنم؛ تو بخون تا منم کیف کنم بابا!» موقع مرور این سوره‌، به دو آیه‌ی مخصوصش که می‌رسیدیم، با همان لبخند مهربان همیشگی‌اش بر می‌گشت و به سبک مرحوم سهراب سپهری می‌گفت: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» آیات مخصوصش آیاتی بود که در آن‌ها اسم کوچکش آمده بود... ساعت نزدیک هفت صبح جمعه 20 آبان بود. بعد از 52 روز بیماری، من در تلخ‌ترین روز زندگی‌ام، شاهد آخرین لحظات عمر پدرم بودم. باورم نمی‌شد که خودم در گوشش شهادتین بگویم و بعد هم پنج بار بگویم یا حسین، و دیگر نفس کشیدنش را نبینم. قلبم دیگر یاری‌ام نمی‌کرد، نفس کم آورده بودم. بار دیگر پناه بردم به پناهگاه همیشگی‌ام. سوره‌ی الرحمن را باز کردم و شروع کردم به خواندن تا بقیه از راه برسند. به آخرین آیه که رسیدم بغضم راه خودش را باز کرد: «تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» صدای مهربانش یک بار دیگر در گوشم پیچید: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ بزرگ است نام پروردگار تو آن صاحب جلالت و اكرام. الرحمن، ٧٨ ______________________________________ 🔹 نویسنده: 🔹عکاس: 🔹طراح عکس‌نوشت: @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و سال نو مبارک🌱 ما برگشتیم. با دست پُر! ماه رمضان امسال هم همراه ما هستید؟ :) امسال سعی کنید روایت‌ها را خوب بخوانید و به خاطر بسپارید چون عید فطر مسابقه داریم و جایزه و این حرف‌ها... از این‌که این پست را ارسال می‌کنید و کمک می‌کنید جمع‌مان جمع‌تر شود، بی‌نهایت متشکریم❤️ @ayehjaan .
«آیه‌جان»
تصور کنید برای یک دوست کاری انجام ‌بدهید، هر چند کوچک؛ و او بدون آنکه از شما یک تشکر خشک‌و‌خالی هم بکند، راهش را بکشد و برود. چه حسی پیدا می‌کنید؟ اولین جمله‌ای که ممکن است به ذهن‌تان خطور کند این ‌است که دفعه‌ی دیگر اگر کاری خواست انجام نمی‌دهم یا بهانه می‌آورم. حالا تصور کنید یکی تمام‌و‌کمال هر چه در عالم هستی باشد را به پای‌تان بریزد و برای استفاده از آنها هیچ مبلغی هم دریافت نکند. آیا شما برای این لطف بزرگ از او تشکر نمی‌کنید؟ «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ‌» بهترین نوع سپاسگزاری از خداوندی است که در آیه‌ی دوم سوره‌ی حمد آمده. هر موجود زنده‌ای در هر کجای این دنیا که باشد و به هر زبانی سخن بگوید و هرگونه ستایشی از زیبایی‌های این عالم داشته باشد، در واقع از سرچشمه‌ی آن یعنی خداوند جهانیان داشته. خداوندی که هم مالک همه‌ی موجودات است و هم در رشد و تکامل آنها نقش دارد «رَبّ». در حقیقت همه‌ی هستی در مسیری هدایت می‌شوند که خداوند مشخص کرده، پس او به خاطر کمال و جمالش و به خاطر نعمت‌ها و نیکی‌هایی که در حق بندگانش کرده، لایق ستایش و شکرگزاری است؛ «اَلحَمْدُلِلّه». سپاسگزاری شاید در ظاهر کلمه‌ای ساده باشد، ولی می‌تواند تغییرات بزرگی در زندگی بدهد و نگاه افراد را نسبت به پیرامون‌شان مثبت کند. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند @ayehjaan .
«آیه‌جان»
«چشم‌هایم» فروردین ماه بود. چندین روز بود که چشم‌هایم درد عجیبی داشتند. می‎خواستم پشت‌ گوش بیندازم و چشم‌پزشکی نروم. نمی‌خواستم دوباره بشنوم شماره‌ی چشم‌هایم بالاتر رفته است. گاهی دلهره‌ی از دست‌ دادنشان خفه‌ام می‌کند. همین دلهره نگذاشت منفعل بمانم. نوبت معاینه گرفتم و رفتم. دورتادور سالنِ انتظار آدم نشسته بود. کیپ‌تا‌کیپ! حوصله‌ی بیکار نشستن و به درودیوار و آدم‌ها نگاه‌کردن را نداشتم. کتاب «شصت» از «مرضیه اعتمادی» را از کیف سنتی راه‌راهم درآوردم و مشغول خواندن داستان زینب شدم. زینبی که باعث شد خانم اعتمادی مادری را متفاوت تجربه کند. ماجرای زینب را که خواندم دردها و محرومیت‌هایم را یادم رفت. من چشم‌هایم مادرزادی ضعیف است! مردمک چشم‌هایم هم تکان‌تکان می‌خورد. بعضی از آدم‌ها خیال می‌کنند تصاویر را آونگی می‌بینم. فکر می‌کنند آدم‌ها، خانه‌ها، ماشین‌ها و... از چپ به راست یا از راست به چپ در نگاهم پیچ‌و‌تاب می‌خورند؛ اما من اینگونه نیستم. تصاویر جلوی چشمم رژه نمی‌روند. آونگی نمی‌بینم؛ اما شماره‌ی چشم‌هایم بالاست و تقریبا اکثر وقت‌هایی که به دکتر مراجعه کرده‌ام؛ دکتر یا از ثابت‌بودن شماره‌ی چشم‌هایم صحبت کرده است یا از بالارفتن شماره‌ی آنها! شبکیه‌ی چشم‌هایم هم حسابی ضعیف است و خوردن ضربه به سرم خطرناک است. بابت این سه اتفاق، نشدن‌هایی را در زندگی تجربه کرده‌ام که دوست داشتم بشوند؛ اما نشدند! تا نوبتم رسید تقریبا هشتاد درصد کتاب را خوانده بودم. قبل از اینکه بروم  اتاق دکتر، به اتاق دیگری راهنمایی شدم. منشی آن بخش اسمم را نوشت و بعد تابلویی را نشانم داد و جهت علائم را از من پرسید. طبق معمول فقط آن دانه‌درشت‌های دو سه ردیف اول را جواب دادم. بعد از چند دقیقه رفتم پیش خود دکتر. دکتر بعد از سلام و احوال‌پرسی من را نشاند پشت دستگاهی و از من خواست به ته جاده‌ی مقابل چشم‌هایم خیره شوم. بعد هم مثل منشی‌اش از من خواست چپ و راست بودن علائم را برایش بازگو کنم با این تفاوت که گهگاهی شیشه‌های مختلفی را روی چشم‌هایم امتحان می‌کرد. معاینه که تمام شد منتظر بودم شماره‌ی چشم بالاتری را از زبانش بشنوم؛ اما گوش‌هایم برای اولین بار چیز دیگری شنیدند. دکتر گفت: «چشم‌هایت کمی بهتر شده» ماتم برد. چشم‌هایم بهتر شده‌اند؟ تغییری را احساس نمی‌کردم؛ برای همین نمی‌دانستم چه بگویم. عینک جدیدم را که گرفتم آن‌وقت فهمیدم چشم‌هایم بهتر شده‌اند یعنی چه! تصاویر برای اولین بار جلوی چشم‌هایم رنگ دیگری گرفته بودند. قیافه‌ها برایم زیباتر شده بودند؛ چین و چروک‌ها را واضح‌تر می‌دیدم؛ رنگ‌ها را خوش‌رنگ‌تر درک می‌کردم. برای همین چند روز اول، از دیدن دنیای جدیدی که پیش‌رویم گشوده شده بود به وجد آمده بودم. احساس می‌کردم دارم خدا را هم رنگی‌تر می‌بینم.  و شکر کمترین؛ ولی مهم‌ترین کاری بود که از دستم برمی‌آمد:  الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ سپاس و ستایش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانیان است. حمد،2 ——————————————————————————————— نویسنده: @dokhtar_e_daryaa گرافیک: @photo_by_alef آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan .
آیا تا‌کنون به ساختمانی برخورد کرده‌اید که نمایی بسیار زیبا داشته باشد؟ از دیدن آن برق شادی در چشمان‌تان بدود و با خود بگویید معمار این ساختمان چه کسی است که این‌چنین در چیدن سنگ و آجر مهارت داشته و خانه‌ای چنین زیبا طراحی کرده است. در دنیایی که زندگی می‌کنیم هم همین است، تمام موجودات عالم توسط دستی توانا خلق شده‌اند و همه‌گونه هنرنمایی در خلقت آنها وجود دارد که هر کدام جلوه‌ای از قدرت خدا را نشان می‌دهد «هوالذی خلقکم». این آفرینش نشان می‌دهد که پروردگاری با حکمت و قدرتمند دارد. خدایی که به انسان‌ها قدرت اختیار داد، ولی آنها بعضی کافر شدند و ناسپاسی کردند و برخی دیگرشان مؤمن و خداشناس شدند «فمنکم کافر و منکم مومن». خداوند هیچگاه کفر را خلق نکرد، بلکه بعضی انسان‌ها بودند که آن را برگزیدند و هیچ اجباری برای انتخاب آن نداشتند؛ ولی خدایی که آگاه به رفتار و اعمال ظاهری و باطنی بندگانش است و همه را می‌بیند؛ این دو دسته را از هم جدا کرده و جزا و پاداش آنها را بدون کم‌و‌کاستی می‌دهد.«والله بما تعملون بصیر». ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
47.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نویسنده: @fateme_kaaf عکاس: گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«خدا می‌بیند، بهتر از من» با اینکه با من جلسه داشت، خیلی راحت وارد جلسه‌ی دیگری شد. دو هفته بود که به بهانه‌های مختلف معطلم کرده بود برای بستن یک قراردادی که فقط پنج دقیقه زمان لازم داشت. به همکاری‌اش در این پروژه که عاشقش بودم و رویای دیرینه‌ام بود نیاز داشتم و نمی‌توانستم کاری کنم. حس خوبی از این وضعیت نداشتم. فکر می‌کردم: «یعنی رویایی که من دنبالش بودم ارزش این سختی‌ها و به بازی گرفتن‌ها را دارد یا نه.» بعضی وقت‌ها به خودم می‌گفتم کاش در همان موقعیت قبلی می‌ماندم و سر بی‌دردسرم را دستمال نمی‌بستم. راستش اولش فکر می‌کردم قرار است با یکی از مدیران دیگر این پروژه را پیش ببرم یعنی زبانم لال می‌شد و چیزی را پیشنهاد نمی‌دادم. هی این فکر و خیالات به سرم می‌زد و گاهی خودم را سرزنش می‌کردم. این پروژه هم برای شرکت مفید بود هم برای عده‌ی زیادی از آدم‌های دیگر که در این اوضاع نابسامان اقتصادی با چندین و چند چالش اقتصادی دست به یقه‌ بودند. ولی مدیرم به هر دری می‌زد که این پروژه را پیش نبرم و حسابی سنگ می‌انداخت و هنوز شروع نشده کلی انرژی از من می‌گرفت. من خام هم با طنابش وارد چاه شدم. تا وقتی این آدم‌های مهره‌سوز همه جا هستند وضع کشور همین است که هست. ساعت شش صبح بیدار شدم تا آماده بشوم و سر کار بروم. همین که چشمم باز شد زیر بالشت دنبال گوشی‌ام بودم. با دیدن ده پانزده تماس بی‌پاسخ از «خونه»، «بابا» و «مامان» دنیا روی سرم آوار شد. مطمئن بودم که برای مامان اتفاقی افتاده است. ولی نمی‌دانستم چه اتفاقی. تلفن خانه را کسی جواب نمی‌داد. مامان و بابا هم در دسترس نبودند. داشتم دیوانه می‌شدم و یک جا بند نبودم. بغضم ترکید و بقیه هم از خواب بیدار شدند. بالاخره برادرم جواب داد و گفت مامان را دارد می‌برد بیمارستان. تا شیراز حدود یازده ساعت راه بود و نمی‌دانستم چطور خودم را به مامانم برسانم. می‌دانستم مامانم کل دیشب را درد کشیده چون آدمی است که اگر کارد به استخوانش برسد درد خود را تحمل می‌کند و بروز نمی‌دهد. ولی حالا این‌همه تماس جواب نداده داشتم. از دست مدیرم حسابی عصبانی بودم. اگر کارم را راه می‌انداخت و خودم کنار مامانم بودم، خیلی زودتر متوجه دردش می‌شدم و او را به بیمارستان می‌رساندم. به مدیرم زنگ زدم که بگویم تمام پروژه‌ و قراردادم بخورد توی سرش. یک بار گفته بود مگر من با شما قرارداد بستم که پروژه را شروع کردید و حالا هم قرارداد نمی‌بست. دستم می‌لرزید و نمی‌توانستم بلیط هواپیمای تهران شیراز را رزرو کنم. فقط یک صندلی خالی داشت. گوشی را به میزبانم دادم و برایم رزرو کرد. خانمش هم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت: «فاطمه تو دیشب کنار مامانت نبودی و خدا پیشش بوده و هوایش را داشته. پس نگران نباش و بسپارش دست خدا». با تاکسی راهی تهران و فرودگاه شدم. وسط راه تاکسی نگه داشت و من به یکی از مدیران ارشد زنگ شدم و سرش خالی کردم و گفتم: «این پروژه را نخواستم اصلا. این پاس‌کاری‌ها برای همه است یا فقط برای من؟!» بهش گفتم که چطور این دو هفته من را علّاف نگه داشته و برایم کاری نکرده است. تاکسی خیلی زود من را به فرودگاه رساند. فقط از خدا می‌خواستم کاری کند تا دوباره مامانم را ببینم. می‌دانستم مامان عمل جراحی لازم دارد ولی دکتر گفته بود بهتر است صبر کنیم تا کرونا تمام شود ولی اگر دردش شروع شد سریع او را عمل می‌کنیم.» وقتی رسیدم شیراز و بیمارستان، داداشم پشت اتاق عمل منتظر مامان بود. با دیدنش بغضم را قورت دادم. ما دو تا به جز مامانم هیچ امیدی توی دنیا نداشتیم. دیگر نه شغلم برایم اهمیت داشت، نه رویای پروژه‌ام و نه هیچ چیز دیگر. متن خداحافظی‌ام را نوشتم و همه چیز تمام. مدیرم را هم سپردم به خدا که بین من و این حجم استرس و او قاضی باشد. مامان که از اتاق عمل بیرون آمد حالمان بهتر شد. خدا را شاکر بودم که هوای دل من و برادرم را داشت و آروزیم را برآورده کرده بود. چه حافظی بهتر از خدای مهربان؟! هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ  وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ اوست كه شما را بيافريد. بعضى از شما كافر، و بعضى مؤمنند. و كارهايى را كه مى‌كنيد مى‌بيند. تغابن، 2 نویسنده: @fateme_kaaf گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
نادانی در انسان زیان‌بارتر است از بیماری خوره در بدن. امام علی (ع) تقلید جاهل از جاهل، امری ناپسند و بی‌معناست. با آنکه خداوند در قرآن، بعد از توحید و پرستش خود، به اطاعت از والدین و احترام به آنان سفارش کرده ‌است، اما در مورد عمل به دستورات خدا و رهنمودهای پیامبر گفته: به آنچه از طرف خداوند فرستاده شده و با دستورات پیامبر روشن شده، رو آورید. «تعالوا الى ما انزل اللّه و الى الرسول» و وقتی آن جاهلان و کفرگراها می‌گویند ما به سنت پدران خود پیش می‌رویم و از آنان پیروی می‌کنیم. «قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا» خداوند اینجا دستور مستقیم می‌دهد: به افرادی که خود، تعالیم دینی را فرا نگرفته‌اند و جاهل هستند، گوش فرا ندهید؛ حتی اگر پدران شما باشند. «أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ» در جامعه‌ی امروزی هم این افراد دیده می‌شوند که از خرافه‌های غیر دینی پیروی می‌کنند. این تفکرات گاهی  جامعه را طوری پوشش می‌دهد که فاصله‌ی کفر و ایمان به وضوح مشاهده می‌شود. خداوند در آیه‌ی ۱۰۴ مائده به این افراد اشاره کرده و از آنان به امتی جاهل که کورکورانه از پیشینیان خود پیروی می‌کنند، نام برده. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"روی یک پله مانده بودم." نویسنده: عکاس: @sahaab213 گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«روی یک پله مانده بودم» روزی که پسر پنج ساله‌ام از همبازی شش ساله و قلدر فامیل کتک خورد، برای من روز دردناکی بود. لکه‌های قرمز روی گونه‌ها و نقش دندان‌های تیزپسرک درد کوچک ماجرا بود. درد بزرگتر فهم من از یک فاجعه بود. ماجرا این بود که با شروع گریه و دست و پا زدن‌های پسرم، من و مادرم با بیست‌و‌یکسال سال فاصله‌ی سنی، هر دو یک جور واکنش به این کتک‌کاری کودکانه داشتیم. درست عین هم. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد. درست و دقیقش این است که وقتی خطابه‌ی مادرم برای کتک خوردن نوه‌اش تمام شد، بلافاصله من همان کلمات را با همان آهنگ گفتم. مادرم همان جملات را تکرار کرد و من هم تکرار. اما گریه پسرکم ادامه داشت. دنبال کلمات دیگری در ذهنم بودم تا آرامش کنم. چیزی نبود جز همان‌هایی که از مادر یاد گرفته بودم. یعنی من در برابر هر چه کتاب تربیت کودک و سخنرانی تربیتی خوانده و شنیده بودم، با تمام توان مقاومت کرده بودم وکنار مادرم روی یک پله ایستاده بودم، شانه به شانه. بدون اراده‌ای برای کمی بیشتر دانستن و یک پله بالاتر رفتن. فاجعه این بود: حرکتی نداشتم. جرمی سنگین. مانند هر متهم شروع کردم به توجیه و دلیل آوردن: - همونایی گفتم که همیشه مامان می‌گفت. - چیز دیگه‌ای بلد نبودم. - بعد از این کتک مفصل دیگه چه فرقی می‌کنه چی ‌بگم؟ نتوانستم خودم را قانع کنم. می‌دانستم خداوند از بنده‌اش نمی‌پذیرد، همانی باشد که گذشتگانش بودند. و اذااقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ و هنگامی که به آن‌ها گفته شود: «به سوی آنچه خدا نازل کرده و به سوی پیامبر بیایید!» می‌گویند: «آنچه از پدران خود یافته‌ایم، ما را بس است!»آیا اگر پدران آن‌ها چیزی نمی‌دانستند و هدایت نیافته بودند ( باز از آنها پیروی می‌کنند)؟ مائده، 104 ✍️نویسنده:      گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«پیش‌داوری ممنوع!» ممکن است بارها سختی‌ای در زندگی به شما رسیده باشد و بابت آن، خود را بدشانس بخوانید و به خداوند شکایت ببرید که چرا این اتفاق‌ها فقط برای من می‌افتد؟ چرا هر چه رنج و مشقت هست فقط دامن من را می‌گیرد؟ خداوند در آیه‌ی ۲۱۶ سوره بقره از بندگانش می‌خواهد در مورد هیچ اتفاقی پیش‌داوری نکنند. شاید آن عملی که برای انجامش کراهت دارند، به سود آن‌ها باشد. شاید خیر و صلاحی در آن باشد که آن‌ها ندانند و درک نکنند. جنگ، نامطلوب است. هم ضرر مالی دارد و هم ضرر جانی. با این‌حال ممکن است شرایطی پیش بیاید که باید تن به آن داد. ممکن است حتی آرامش همه‌ی مردم به‌هم بخورد، ولی وقتی منفعت جامعه و کشور در جنگ و دفاع از جان و ناموس است آیا باز هم باید آن را کنار گذاشت چون در آن تاریکی می‌بینیم؟ گاهی در پشت پرده‌ی بعضی سختی‌ها، آسانی و راحتی است. پس نه تنفر و انزجار از چیزی ملاک زشتی و بدی است و نه مطلوب بودن آن چیز دلیل صلاحیت انجام آن است. به همین جهت است که خداوند می‌فرماید: چه بسا چیزی را مکروه بدانید، در حالی که به صلاح شماست. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«انگار شر باشد ولی نیست» نویسنده: @hiyaam عکاس: @sahaab213 گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«انگار شر باشد ولی نیست» دسته‌ی کنف‌پیچ‌ِ گل نرگس را از دستش قاپیدم و عمیق بو کردم. گفت: «شد چند سال؟» گفتم: «می‌دونی دیگه، پونزده تمام.» پانزدهمین سال از شروع نفس‌کشیدنمان زیر یک سقف می‌گذشت. جعبه‌ی کیک را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. چسب نواری روی در جعبه را جدا کردم؛ یک کیک کاکائویی کوچک که ماهرانه روی همان سطح کوچکش نوشته بود: «ولادت حضرت زینب مبارک.» با لحنی امیدوارانه گفت: «این دیگه بمونه برای بعد از برد.» به خنده جواب دادم: «یه کیک خریدی برای همه‌ی مناسبت‌ها.» دل توی دل جفتمان نبود. چیزی تا شروع مسابقه فوتبال نمانده بود و نگاه‌های مضطرب را از هم می‌دزدیدیم. با سر انگشتانی که انگار دیگر حس نداشتند، صفحه‌های قرآن جلد چرمی‌ام را ورق می‌زدم و تند‌تند می‌خواندم. زمان عجیب می‌گذشت، خدا خدا می‌کردم عقربه‌های ساعت کمی آهسته‌تر حرکت کنند. صدای گزارشگر به مثابه‌ی تیشه‌ای که با ضرباتش دانه‌دانه آجرهای ساختمانی را خراب می‌کند روی هم، داشت ذره‌ذره حال خوب آن شبم را خراب می‌کرد و مثل آواری روی سرم می‌ریخت. تلخ‌ترین صدای سوت پایان مسابقه متعلق است به آن شب. اشک‌هایش را پنهان کرد و رفت. شاید برای قدم زدن، شاید برای ادامه‌ی گریه، نمی‌دانم. احساس می‌کردم بدترین حال دنیا را دارم، همه‌ی امیدمان ناامید شده بود. دنبال روزنه‌ی امیدی می‌گشتم، قرآن جلد چرمی را دوباره برداشتم و این‌بار انگار که در یک جزوه‌ی پر‌و‌پیمان درسی دنبال نکته‌ی کنکوری باشم چشمم می‌چرخید بین آیه‌ها. ‌پلکهایم جایی بین صفحات ایست کردند، خودش بود، چند بار زیر لب خواندمش، مثل مسکن‌های قوی سریع عمل کرد، بعد با فونت درشت توی نوت تبلت نوشتمش که بماند به یادگار. کیک سالگرد ازدواجی که قرار بود بعد از برد تیم ملی ایران مقابل آمریکا کام‌مان را شیرین کند، ظهر روز بعدش کنار مدافعین حرم حضرت زینب و در خنکای آذر ماه قطعه‌ی پنجاه بهشت زهرا به کاممان نشست. وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد. بقره، 216 نویسنده: @hiyaam گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
بعد از تلاش زیاد و جور کردن پول، برای سفری مهیا می‌شوید که مدت‌ها به آن نیاز داشته‌اید. زمان‌بندی و ملزومات سفر را به‌موقع آماده می‌کنید تا همراه خانواده به این سفر دوست‌داشتنی بروید. ناگهان دور از انتظار شما ماشین‌تان خراب می‌شود و شما با اکراه به دنبال تعمیر ماشین می‌روید. سفرتان به تعویق می‌افتد. در این‌جور مواقع بلافاصله دست گلایه به سوی خداوند بلند می‌کنید که خدایا این چه شری بود دامن ما را گرفت؟ مگر سفر رفتن‌مان کار اشتباهی بوده؟ گاهی خداوند اتفاقی را پیش پای‌مان می‌گذارد که در ظاهر سنگین و بد است، ولی حکمتش چیز دیگری است که بعدها می‌فهمیم. به قول مادربزرگ‌هایمان شاید اتفاقی بدتر از خرابی ماشین در راه بوده و ما نمی‌دانستیم و خداوند می‌دانسته و جلویش را گرفته. برای انجام هر عملی، حتی خیر، نباید اصرار بورزیم. شاید نتیجه‌، آن‌چیزی نباشد که ما انتظار داشته‌ایم و در انتها با خود می‌گوییم که ای‌کاش هرگز آن کار را انجام نمی‌دادیم. خداوند در قسمتی از آیه‌ی ۲۱۶ سوره بقره به این امر اشاره می‌کند و به بندگانش یادآوری می‌کند که خیر و شر همه‌ی کارها فقط به دست خداوند است. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«استجابت دعا، صد در صد تضمینی» نویسنده: @mojtababaniasadi عکاس: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی!» برایش پیام فرستادم: «می‌شه به بچه‌ها بگی برای من هم دعا کنن؟» دکمه‌ی ارسال را زدم و پرت شدم سه روز پیش. وقتی زیر درخت ایستاده بودیم و نگاه‌مان به بچه‌های دو طرف سفره بود. یکی‌شان انگشتش را زد زیرِ برنج و کوبیده را آورد بیرون و یک تکه‌اش را کَند. همین‌طور که می‌جوید، مشغولِ خاراندن سرش شد؛ مثل ده دقیقه قبل که با خودش حرف می‌زد و فرِ موهایش را دورِ انگشتش می‌پیچاند. ـ این‌‌ها رو می‌بینی مجتبی! پاک‌ترین آدم‌های رویِ زمین‌ هستن. این بار زُل زدیم به دختری که فقط می‌خندید؛ با دندان‌هایِ سفید و کلیدشده رویِ هم. مرتب پلک می‌زد. مژه‌هایش بلند بود و سایه انداخته بود رویِ چشم‌های درشتش. ـ نه دروغ می‌دونن چیه نه بلدن کَلَک بزنن. این‌جوری‌ان... پاکِ پاک... و کفِ دستش را آورد بالا و گفت: «اینجوری... اینجوری» و خیره شدیم به پسرِ قدبلندی که روی ویلچر نشسته بود و هم‌مدرسه‌ای‌هایش را نگاه می‌کرد. او فقط پلک می‌زد؛ ساکت بود و آرام. پشتِ لبش تازه می‌رفت سبز شود. ـ یه بار بدجور گرفتار شده بودم. به هر دری می‌زدم، درست نمی‌شد. با یه حالِ نزاری رفتم سرِ کلاس‌شون. یهو به دلم افتاد. رفتم وسطِ کلاس ایستادم. گفتم بچه‌ها دستاتون رو بیارید بالا. و صدایِ سجاد آرام آرام نازک‌تر می‌شد و از به یاد آوردن آنچه تعریف می‌کرد به خنده می‌افتاد. ـ می‌شه برای معلم‌تون دعا کنید خدا مشکلش رو حل کنه؟ و زد به شانه‌ام. گفت: «ببین! با هم گفتن: خدایا، مشکل آقامعلم‌مون رو حل کن. و با صدایِ کج‌وکوله همه با هم گفتن: الهی آمین.» خنده‌هایش صدادار شد وقتی داشت می‌گفت: «خدا شاهده یه ‌روز نشده حل شد. باورت می‌شه؟» جوری نگاهم می‌کرد که انگار شک نداشت باور نکرده‌ام. آرام درِ گوشم گفت: «فکر کردم شانسی بوده. دو بار دیگه هم امتحان کردم. جواب می‌ده مجتبی. به خدا جواب می‌ده. این‌ها دعا کنن ردخور نداره. این بچه‌ها واقعا استثنایی هستن.» سه روز از آنچه سجاد تعریف کرد، گذشت. همه‌ی گیر و گرفتاری‌ها را توی ذهنم طبقه‌بندی کردم. کدام را بسپارم به این بچه‌ها؛ به نتیجه نرسیدم. توی دلم یکی را گذاشتم اولویت. تا اینکه برای سجاد نوشتم: «می‌شه به بچه‌ها بگی برای من هم دعا کنن؟» و دائم دارم به این خیال که کِی دعا به امضای خدا می‌رسد، جلز و ولز می‌کنم. اما خبری نیست انگار. سجاد می‌گفت «به بچه‌ها سپردم برات دعا کنن.» یعنی واقعا پسری که نمی‌توانست از روی صندلی جُم بخورد، دست‌هایش را آورده بالا و برای من دعا کرده؟ یا آن دختری که دهانش جز به خنده باز نبود، وقتی برای من دعا می‌کرده هم دندان‌هایش از خنده پیدا بوده؟ یا آن پسرِ موفرفری وقتی داشته از دل می‌گذرانده که خدا کار من را راه بیندازد، یک دستش تویِ سرش بوده و می‌خارانده؟ پس چرا خبری نمی‌شود؟ اصلا نکند خدا با این بچه‌ها قول و قراری گذاشته؟ مثلا یواشکی آمده درِ گوشِ دخترِ خوش‌خنده گفته: «ببین دخترجون! این چیزی که از من می‌خوای، به ‌درد اون نمی‌خوره. اشکال نداره بندازم یه‌وقت دیگه؟» دختر هم با خنده، چشم‌هایش را باز و بسته ‌کرده و زیر لب گفته: «هر چی شما بگی خداجونم.» یا هم وقتی پسره‌ از خاراندنِ سرش دست کشیده، نشسته کنارش و گفته: «تا حالا شده من خواسته‌ت رو رد کنم؟» پسر انگشتش را کرده تویِ موهایِ سرش و سرش را به چپ‌وراست تکان داده. و خدا گفته: «اگه این دعا رو برآورده کنم، اون بنده خدا زمین می‌خوره. پس بذاریم یه وقت دیگه یه جایِ دیگه براش جبران کنیم. موافقی؟» سکوت؛ سکوت کرده و خدا و پسر با هم راضی شده‌اند. و خدا نشسته جلویِ پسرِ ویلچرنشین. فقط به همدیگر نگاه کردند. با نگاه به هم فهمانده‌اند که «می‌شه این شرط رو بذاری برای دعات؟ که اگه به صلاحش بود، قبولش کنم. باشه؟» نگاهِ بچه‌هایِ استثنایی هم استثنایی است. و حالا دارم به دعایِ استثنایی بچه‌ها فکر می‌کنم. انگار برو و بیای آن‌ها با خدا حساب‌کتاب دارد. و حالا باید کمی عنوان نوشته‌ام را تغییر بدهم: «استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی، اما به یک شرط...» وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ  وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ و شايد چيزى را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد. خدا مى‌داند و شما نمى‌دانيد. بقره،216 ✍️نویسنده: @mojtababaniasadi     گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
چند کتاب در کتابخانه‌ی شخصی‌مان داریم که نمی‌دانیم از چه کسی امانت گرفته‌ایم یا فراموش کرده‌ایم به صاحبش پس بدهیم؟ چقدر پای قول‌و‌قراری که به دیگران داده‌ایم ایستاده‌ایم؟ چقدر برای‌مان پیش آمده که رازی را به کسی گفته باشیم و آن‌را از زبان دیگران بشنویم؟ خداوند در سوره‌ی مومنون، ۱۵ صفت مؤمن را به ترتیب برشمرده؛ و در این بین، «وفای به عهد» و «امانتداری» دو صفت مهمی هستند که در آیه‌ی هشتم به آن‌ها اشاره شده: «وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ» خداوند در این آیه با جمله‌ی «عَهْدِهِمْ رَاعُونَ» از بندگانش خواسته به بهترین شکل در حفظ و نگهداری امانت کوشا باشند. برای همین به‌جای وافون (وفای‌به‌عهد) از واژه‌ی راعون استفاده کرده است. چه وقت‌ها که برای امانت‌دار نبودن‌مان، ناچیز بودن امانت یا رفتار صاحبِ مال را بهانه کرده‌ایم. اما پیامبر مهربانی‌ها در آخرین روزهای عمر خود به حضرت علی (ع) فرمودند: «امانت را به صاحبش برگردان؛ چه نیکو باشد و چه گناهکار. ارزشمند باشد یا ناچیز. مقداری نخ باشد یا لباس دوخته.» ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan