eitaa logo
«آیه‌جان»
383 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي ، بالاي داربست‌ها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته مي‌كشيد،‌ تازه دست‌و‌پايم گرم مي‌شد و ديگر سرما را حس نمي‌كردم و مي‌توانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اين‌جاها قد نمي‌داد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نمي‌گذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحب‌كارم وعده كرده بود اگر مي‌خواهم حقوق ماه بعد را پيش‌پيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يك‌كله كار كنم. موعد اجاره‌ی اتاق زيرپله‌اي كه شب‌ها تن لش‌ام را توي آن مي‌انداختم دير شده بود. هرچه درمي‌آورد، خرج دود و دم مي‌شد و مي‌رفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم،‌ نه راه پيش. جلوي آقا و ننه‌ام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانه‌شان مي‌ماندم، لااقل براي سگ‌دوزدن به خاطر اجاره يك‌گُله‌جا لب به زهرماري نمي‌زدم. روي ماندن نداشتم. وقتي مي‌ديدم ننه سر نمازش، مدام اشك مي‌ريزد و براي سربه‌راهي‌ام دست رو به آسمان بلند مي‌كند، كفري مي‌شدم. نه مي‌توانستم از باتلاقي كه درونش افتاده‌ام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يك‌روز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نمي‌دادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي مي‌بستم تا دندان‌هاي يكي‌درميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثه‌ها و دندان‌هاي خرابم. كه برمي‌گشتم به اتاقم، مثل ميت يخ‌زده‌اي كه بگذارندش جلوي بخاري، كم‌كم سرما سوزن مي‌زد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درمي‌آمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكي‌اش گفت لازمت مي‌شود. دلم براي‌شان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و مي‌دانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواس‌شان به من هست. اگر ننه بو مي‌برد زهرماری مي‌خورم، عاقم مي‌كرد. همين‌كه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه مي‌آمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم مي‌كشيد، توي خماري مي‌پرسيدم:‌ «تا كي مي‌خواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و و .» چند تار موي سفيدش را جا مي‌داد زير روسري‌اي كه هروقت مي‌آمد پشت‌بام سرش مي‌كرد و مي‌گفت:‌ «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت مي‌شه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشم‌هايم. عيب‌هايم را نمي‌ديدم. آن‌شب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده مي‌كردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نمي‌دانستم از كجا است؟ آن‌قدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستاده‌ام و به آن گوش مي‌دهم. به گمانم از يا حسينيه‌اي آن نزديكي‌ها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليه‌السلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور مي‌چرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همه‌چيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشم‌هايم رد شد. به گذشته‌ها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاج‌آقايي آمد توي كلاس و بي‌مقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» مي‌گفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگي‌تان سخت مي‌شود و آن‌وقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق مي‌شويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگي‌اي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر مي‌رفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نمي‌خواستم در اين زندگي بمانم. وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«دل‌چال» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: شاخه‌ها را که می‌کنم، دست و دلم می‌لرزد. زورم رسیده به شاخه‌های خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغه‌ی قیچیِ هرس مطمئن‌تر می‌شوم. بی‌زبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خورده‌اند. می‌دانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک می‌شوند و از ریخت می‌ا‌فتند. مسئول گلخانه به من گفت: «بی‌رحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانی‌اش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود می‌گفت بی‌رحم باش؟! از او پرسیدم. گفت را باید هرس کنی وگرنه بی‌قواره بالا می‌رود. هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمی‌توانی بچینی‌ا‌ش. یک جورهایی، بی‌رحمانه هرس کردن را لازم می‌دانست برای درخت. و می‌گفت آدمها مثل درختند. به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بی‌هیچ‌چی وسط ایستاده‌ام و هنوز نفس هست، هست، هست، رفت‌و‌آمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم می‌شود بی‌هیچ‌چی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان می‌دادم یادم می‌افتاد که هستند. آخرین هرسی که شدم، سر شاخه‌ی اصلی‌ا‌م بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر می‌کردم حالا حالاها دارمش، هست که نوه‌ها و نتیجه‌ها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بی‌رحمی بود؟ گلخانه‌دارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بی‌رحمی نبوده. لابد من بی‌قواره انشعاب داده بودم و گلخانه‌دارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که می‌رفتم سر مزار ، می‌گفتم من دلم را توی کاشتم. اگر دانه‌ی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد. هرس، مال روزهای است. که بیاید گلخانه‌دار دوباره مهربانی‌اش را با آب‌پاش جادویی‌اش می‌پاشد روی سرم. جای زخمها می‌کند ولی منتظرم ببینم از آن بی‌قوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز می‌شوند؟ دلم قرار است چه جور میوه‌ای بدهد؟ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ این خبیر بودنِ گلخانه‌دارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan