eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 چرا قیمت نفت امریکا منفی شد؟ 🔹 دلیل این سقوط قیمت از ۱۸ دلار به منفی ۳۵ دلار که از قضا بیش از ۵۳ دلار کاهش داشته این است که شرکت های آمریکایی دیگر جایی برای انبار کردن نفت خود ندارند. 🔹 ظرفیت انبارها تمام شده و شرکت‎ها مجبور هستند به خریداران برای بردن نفت مازاد خود، حتی تا بشکه ای ۳۵ دلار پول بدهند. این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🚨 کابوس ادامه‌دار آمریکا رویترز: 🔹 بهای نفت خام وست تگزاس اینترمدییت آمریکا حدود ۱۲۰ درصد در هر بشکه کاهش یافت و به منفی ۸ دلار و ۶۳ سنت در هر بشکه رسید. این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه به فرمایش حضرت اقا مبنی براعلام افول امریکا: کرونا ناکارآمدی سیستم مدیریتی آمریکا را برملا کرد! گزارش رسانه‌های آمریکایی: 🔹 وب‌سایت‌های ثبت گزارش بیکاری در سراسر آمریکا از کار افتاده اند. بیشتر ایالت‌ها با نرم‌افزارهایی کار می‌کنند که برای ۶۰ سال پیش است! 🔹 سیستم مدیریت بیکاری برای چهار دهه قبل است و همین باعث شده این سیستم به خوبی کار نکند! این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
051.mp3
2.9M
الحمدلله برای رفع بلا وبیماری منحوس کرونا وانشاالله خروج کلی استکبارازمنطقه ونابودیش بخوانیم 🙏👂کمتر از10دقیقه با کلام خدا9 🎁🍃هدیه به پیامبرص ائمه اطهارعلیهم السلام ودخت گرامیشان، امام وشهید ویاران وشهدای این روزها وشهدای صدراسلام تاکنون وشفای شیمیایی های جنگ تحمیلی،سلامتی امام زمان عج،تعجیل درفرج وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی وانشاالله مجلسی انقلابی 🍃🌼🍃حزب 3جزء13 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
قرار هروز "فدائیان رهبر" هرروز یک صلوات نذر سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی(روحی فداه)🌹 🍃👌فقط 5 ثانیه (💠)اللّهُمَّ ✨(♥️)صَلِّ ✨✨(💠)عَلَی ✨✨✨(♥️)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(♥️) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(♥️)فَرَجَهُمْ ✨✨(💠)وَ اَهْلِکْ ✨(♥️)اَعْدَائَهُمْ (💠)اَجْمَعِین این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Samavati-Salavat-shabaniyah.mp3
13.69M
🌺🤲 🤲 ♦️صلوات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی 🔶این صلوات در وقت زوال ظهر ماه شعبان وارد شده است. 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای هفتم صحیفه سجادیه با صدای حاج محمود کریمی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 ✍🏻 این روزها، روزهای ثبت نام📝است، ✍🏻ثبت نام بانوان🧕🏻جهت خودسازي و آمادگي زندگي مومنانه در عصر ظهور☀❤ . @karime_ahle_beyt 📢📢🔴آغاز ثبت نام "مدرسه علمیه کریمه اهل بیت علیهم السلام"👇 ✅با توجه به نقش برجسته زنان و دختران در مدل تمدن سازي نوين اسلامي و ضرورت❎ تقويت و تربيت نيروي زبده مناسب اين عرصه به فضل خدا🤲🌧و عنايت 🌤حضرت صاحب الزمان روحي و ارواحنا لتراب مقدمه فداء، مدرسه علميه کریمه اهل بیت علیهم السلام طلبه می پذیرد 🍃اگر علاقه مند به ساختن جامعه ای با تمدن نوین اسلامی هستيد دست در دست 🤝❤ما نهيد و به خانواده بزرگ"مدرسه علمیه کریمه اهل بیت علیهم السلام به ما بپيونديد🍃 📣🖥 پذیرش مدرسه کریمه اهل بیت علیم السلام ⭕برای سال تحصیلی 1400-1399 از بین واجدین شرایط برای نظام آموزشی دیپلم به بالا ✍🏻 ثبت نام بعمل می آورد @karime_ahle_beyt ✋ شرایط داوطلبین ديپلم: ✅داشتن حداقل مدرک تحصیلی دیپلم ✅داشتن حداکثر 40 ✅در صورت داشتن لیسانس ۵ سال تخفیف سنی شامل میشود 🕰✍🏻زمان ثبت نام از ۱ اردیبهشت١٣٩٩ ❇طریقه ثبت نام :. @karime_ahle_beyt از طریق سایت 🖥و به صورت اینترنت⚡ 🍀 آدرس سایت 👇👇👇 ‏ www.paziresh.whc.ir 🔸بزرگراه شهید سلیمانی.مترو علم وصنعت خیابان حیدر خانی. خیابان احدزاده پلاک ۱ ☎ 021_77243856 @karime_ahle_beyt 🌹 ما در مدرسه کریمه اهل بیت علیهم السلام ، مشتاق ديدارتان هستيم @karime_ahle_beyt 🌹 لطفاً در ثواب نشر این پیام سهیم باشید من الله توفیق 💐 💐💐 . @karime_ahle_beyt
رمان مذهبی و بسیار زیبای بی توهرگز با موضوع شهدای دفاع مقدس 👇👇👇👇👇👇👇👇
:یا زهرا 🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... 🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... 🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... 🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... 🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
: علی زنده است 🍃ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... 🍃بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... 🍃از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... 🍃بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه میکردیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
:آمدی جانم به قربانت 🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... 🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... 🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... 🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... 🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... 🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... 🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... 🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
:روز های التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
:بدون تو هرگز 🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... 🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... 🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم .. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌷🌷🌺🌷🌺🌷 السلام علیک یا حسین شهید 🌷🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌺 در زمان انقلاب من و جمشيد همراه هم بوديم وقتي تصميم گرفت به جبهه برود، با خوشحالي پذيرفتم و او را با رضايت بدرقه كردم تا اينكه خبر شهادت او را آوردند، اشك در چشمانم غلطيد، گويي چشمانم تحمل بي او بودن را نداشتند، از آن روز كار هميشه ام بود دلم مي سوخت كه چرا مثل آن قديمها من با او نبودم تا با هم شهيد شويم، مدتي گذشت.....خيلي دلتنگ او بودم، يك شب عكس او را زير سرم گذاشتم و در حاليكه گريه مي كردم گفتم:دلم مي خواهد امشب بخوابم بعد تو بيايي و بگوئي آيا موقع شهيد شدن كسي به تو آب داد؟در همين حين چشمانم به خواب فرو رفت و در عالم رؤيا احساس كردم در يك بيابان هستم ناگهان طوفان شد، در ميان گرد و غبار هوا ديدم جمشيدبه پهلوي راست افتاده و زانو در بغل كرده و از قلبش خون مي چكد، نزديك تر رفتم و تا سر او را در زانو بگيرم، ديدم يك زن چادر مشكي كنار او ايستاد و دستش را در ميان خونهاي قلب او كرد و گفت:«السلام عليك يا حسين شهيد» سپس دستش را در دهان جمشيد برد، من با مشاهده اين صحنه دستم را به خونهاي پسرم زدم و به قلبم ماليدم، در همين لحظه از خواب بيدار شدم، صورتم خيس بود، از آن روز بيماري قلبي من برطرف شد و من ديگر هيچ گاه براي جمشيد گريه نكردم. راوي : مادرشهيد این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
شهیدی که پدر و مادرش را از حادثه منا نجات داد 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 روحانى کاروان گفت شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست. برید پدر من رو تو کاروان پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منىٰ نرید. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 به گزارش خبرنگار فارس، سهیل کریمی فعال فرهنگی و مستند ساز نقل می‌کند: باجناق بنده برادر دو تا شهید است. پدر و مادر ایشان (که پدر و مادر شهیدان عباس و على فخارنیا هستند) از اوتاد محله افسریه تهران اند. این دو بزرگوار امسال در حج تشریف دارند. دىروز روحانى کاروان شان با پرس و جو، حاج منصور فخارنیا را در صحراى عرفات بین حجاج پیدا مى کنه و مى‌پرسه: پسر شما شهید شده؟ حاج منصورآقا جواب مى دهد: بله! روحانى کاروان مى گوید: اسم شهیدتون عباسه؟ حاج منصور باز مى گوید: یکى از دو شهیدمون عباسه. روحانى مى گوید: من که از پدر شهید بودن شما خبر نداشتم، اسم شهیدتون را هم نمى دونستم. شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست. برید پدر من رو تو کاروان پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منىٰ نرید. پدر شهدا مى گه: نمى شه که. روحانى هم در جواب مى گه: حاج آقا! من نه شما رو مى شناختم و نه پسر شهیدتون رو. این چیزى بود که باید میامدم به شما بگم. شما هم مى توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل تون. حاج منصور فخارنیا هم طبق توصیه این روحانى کاروان، براى خودش و همسرش نایب گرفته و از واقعه امروز در منا جان سالم به در مى برد. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
با یه عده طلبه آمدند قم. همه شهید شدند الا محسن. خواب امام حسین'ع' رو دیده بود. آقا بهش گفته بود: "کارهات رو بکن این بار دیگه بار آخره " یه سربند داده بود به یکےاز رفقاش، گفته بود شهید که شدم ببندیدش به سینه ام. آخه از آقا خواستم بےسر شهید شم. با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگاه. گلوله 120خورده بود وسطشون جنازه اش که اومد،سر نداشت. سربند رو بستیم به سیـــنه اش.. روی سربند نوشته بود ؛ "أنا زائر الحسین ع" شهید محسن درودی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
در يك شب قدر، تقدير عاشقان رقم خورد و گردانهاي بلال و مالک، از آب گذشتند. بچه‌هاي «جعفر طيار» از معبر دعا رد شدند و به نور پيوستند. گردان عمار را فرشته‌ها به آسمان بردند. از آن همه پلاك‌هاي نوراني، تنها همين چند نفر مانده‌ايم با پلاك‌هايي زنگ زده، با شانه‌هايي زخمي ‌از تابوت‌هاي سبك! آنقدر سبك كه انگار بر دوش ملايك موج سواري مي‌كنند. حالا من مانده ام و‌ اين قلم ناتوان، كه جوهره‌ي اشكش، مديون شهيدان گمنام است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2