حضرت آیتالله العظمی خامنهای بااشاره به ناکامی مکاتب مختلف بشری برای اداره جامعه، از #آمریکا بهعنوان یک #الگوی_واقعاً_شکستخورده یاد کردند و گفتند:
🔰ارزشهای بشری مانند سلامت،
عدالت
و امنیت
از همه جا بیشتر در آمریکا لگدمال میشود،
#فاصله_طبقاتی در آنجا وحشتناک است،
#تعدادو_نسبت_گرسنگان و #بیخانمانها در آمریکا از کشورهای متعارف دنیا بیشتر است،
طبق اعلام صریح رقبا در کارزارهای انتخاباتی،
یکی از هر پنج کودک آمریکایی، #گرسنه است
ضمن اینکه #ناامنی و آمار #جنایت در آمریکا بسیار بالاست.
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#شکست_آرمانشهر_رو_به_انحطاط_غربزدهها
رهبر انقلاب اسلامی حضور افرادی در رأس آمریکا را که مایه تحقیر آن کشور هستند، نشانه دیگری از شکست الگوهای بشری و آرمانشهر رو به انحطاط غربزدهها برشمردند و گفتند:
🔰الگوی مستقل اسلام برای نظامسازی و جامعهسازی بر سه پایه «ایمان، علم و عدل» استوار است البته ما در هر سه عرصه عقبیم اما در جمهوری اسلامی شعارها و جهتگیریها بر این اساس بوده و الگوهای انسانی آن نیز شهدایی مانند بهشتی، مطهری، باهنر، رجایی و سلیمانی هستند.
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
♦محمد امینی رعیا، دکتری مدیریت گرایش سیاستگذاری و تصمیمگیری:
🔹میدانید چرا با وجود این همه بیتدبیری که در دولت وجود دارد کشور زمین نمیخورد؟ دلیلش حجم گسترده کار تولیدی، توسعهای، توانمندسازی و رفع فقر است که در ستاد اجرایی فرمان امام، بخش اقتصادی سپاه و آستان قدس و ... انجام میشود. این نهادها هرچند ضعفهایی دارند، اما "سوپاپ اطمینان" کشورند.
#مدیریت_انقلابی
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬سخنگوی قوه قضاییه در پاسخ به سوالی در مورد ادامه یافتن موضوع استجازه مقام معظم رهبری گفت: در روزهای آینده خبرهای خوبی در این ارتباط خواهیم داشت.
روند رسیدگی به پرونده های اقتصادی ادامه دارد و ادامه خواهد داشت.
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬آیا قوه قضائیه در مورد احیای حقوق عامه با توجه به تحولات در بازار بورس ورود خواهد کرد؟
اسماعیلی گفت : تا امروز در این رابطه گزارشی و ورود خاصی انجام نشده اما هرکجا نیازمند ورود قضائی باشیم ورود خواهیم کرد.
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬ربیعی، سخنگوی دولت با اشاره به اینکه اصطلاح مکانیزم ماشه در برجام و قطعنامه شورای امنیت استفاده نشده است، گفت: اساسا این اصطلاح جعلی است که آمریکا برای پیشبرد اهدافش ایجاد کرده است.
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
26.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🎬 #فیلم
💢 #خلاصه منبر شب دوم محرم سال 99
📌 برگرفته از شب دوم محرم هیئت محترم ریحانة الحسین سلام الله علیها سال 99
#تراز_دینداری
#دین
#حامد_کاشانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیبایی برای عزای امام حسین علیه السلام
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 30
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#ششم قرآن کریم
هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام
و۷۲تن یارصدیق ایشان
ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سبک_زندگی_قرآنی
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 30قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
#من_ماسک_می_زنم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
کمتراز10دقیقه
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬حکمت های علوی درباره دوستی با احمق
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❤️❣✹﷽✹❣❤️
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_وششم
#ف_مقیمی
با لبخندی محجوب به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته....
او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟!
من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی..
او حرفم رو قطع کرد و گفت:
حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم.
خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم.
مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت:
مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه.
تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد!
در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم.
کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه.
با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی!
او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه..
صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم!
او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم.
با صدای آرومتری گفتم:
_هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟
او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:_خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم.
آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم ..
هنوز عصبانی بودم.
گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟
او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند!
بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه..
من... مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه!
با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟
_چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟
با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره.
کامران حرفم رو قطع کرد و گفت:
عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون.
حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه.
بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!
اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟
دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. .
او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!
خدایا منو ببخش!!
ادامه دارد...
❣❤️❣
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤️❣✹﷽✹❣❤️
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_وهفتم
#ف_مقیمی
خدایا منو ببخش!!
ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت:نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم.نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم.کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح.
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی.من فقط خرابترش میکنم.خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت.هرچی تو بگی..هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن.وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر .من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. ..
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت.فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت:منم همینطور.بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم:اینجا خبری بوده؟
او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند.
گفت:دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گردشد.با ناباوری نگاهش کردم.
او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد:رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت:واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری...
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت.با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد ومیدیدی. .فک کنم اونم مثل من تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت:دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید.این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم.
ادامه دارد...
❣❤️❣
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤️❣✹﷽✹❣❤️
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_وهشتم
#ف_مقیمی
مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. .تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربانی گفت:دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلن ازش فاصله بگیر!
گفتم:بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت.مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:نمیدونم. .خودمم نمیدونم!
_چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم.:
تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش را خاراند و گفت:بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای!
از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم.اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد.
گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.
گفتم:فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم.اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست..من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
_واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟
شانه هام رو بالا انداختم:نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان..چون او واقعا محترم و مهربونه...شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:مگه شرایط فعلی تو چیه؟
خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم.
گفتم:خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم!
_و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
_فاطمه...؟؟؟
_جانم؟
_کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. .
_خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی!
به هم نگاه کردیم..چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد!
روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته
روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.
آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.
دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم.سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
_کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده.
ادامه دارد...
❣❤️❣
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤️❣✹﷽✹❣❤️
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_ونهم
#ف_مقیمی
من خوشحال از غیبت کامران بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن. سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:نه ممنون..خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود.
پرسیدم چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:شمارم رو نداره..
_آدرست رو که داره!!
نگران شدم:یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:خدا روچه دیدی؟
شاید اومد..پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم: خب اگر اومد چکارکنم؟
فاطمه گفت:نمیدونم..واقعا نمیدونم!
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد.
پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد.
من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:چیکارمون داره؟
فاطمه شانه بالا انداخت.:نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
به فکر فرورفتم.یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم.
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد.
با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن و عاشق!!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهایش رو پایین اورد:نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت.
من فقط شنونده بودم.و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه واندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد.دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟
فاطمه سریع پاسخ داد:بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم
جواب دادم: بله
_بسیار خب..شما برای این محل نیستید.درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنید و برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد. ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه..
لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی
ادامه دارد...
❣❤️❣
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💫💫💫روضه ای که قبول شد 💫💫💫
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره ) میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه می خونی؟
گفتم:دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم.
میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند.
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا" به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا(سلام الله علیها)، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود.
برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا(سلام الله علیها) با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس با اخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن🌟 گدایی و شاهی برابر نشیند.
📚 منبع؛ کتاب خاطرات مرحوم کوثری (ره)
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤:
👇👇👇
💢کارتن پاره شد و کتاب ها جلوی من ریخت!
نگاهم به زمین خیره ماند. اولین تصویری که روی جلد کتاب در مقابلم بود . همان جوانی بود که دیشب در وسط جمع شهدا ایستاده بود. کتاب بعدی تصویر یکی دیگر از شهدا..
💢پاهایم سست شد. نشستم روی زمین بغض گلویم را گرفت. یکی یکی کتاب شهدا را با ادب بر می داشتم و می گفتم خوش آمدید. خوش آمدید..
اینها همان جوان هایی بودند که شب قبل مهمان موسسه شدند چهره آنها را خوب به یاد داشتم . نفر وسط #ابراهیم_هادی بود. بعد شهید علمدار بعد شهید تورجی..
💢همسرم که از خواب من اطلاعی نداشت با تعجب گفت: چیکار میکنی؟ بیا کمک کن کتاب ها را جمع کنیم.
💢عجب غروب جمعه ای بود شهدا آمدند.
💢خدا شاهد است از آن لحظه که شهدا مهمان جامعه القرآن شدند اوضاع ما کاملا تغییر کرد. شرایط روز به روز بهتر شد. درهای خیر و برکت بر ما باز شد.
💢ما با سختی فراوان در آن منطقه ی محروم کشور کار را شروع کرده بودیم حالا با عنایت شهدا درهای بسته به روی ما گشوده می شد.
💢دیگر ابراهیم را برادری برای خودم می دانستم. اولین قرارم با داداش ابراهیم این بود که از خدا بخواهد به من حیای فاطمی بدهد.
حیایی که تا می توانم از نامحرم دور باشم. نامحرم را نبینم و نامحرم نیز من را نتواند ببیند.
💢چرا که مادر سادات فرمودند: بهترین حالت برای یک زن که او را به خدا نزدیک می کند. این است که تا جایی که می شود با نا محرم برخورد نداشته باشد.
💢بعد هم خواستم که برای بندگی خالص حضرت حق ادب نماید.
💢از آن روز در تمام کارها داداش ابراهیم مشکل گشای ما بود.
💢ما برای برخی کارها باید از امام جمعه فرماندار ..کمک می گرفتیم. برای این کارها لازم بود که شخصا حاضر می شدم و صحبت می کردم. قبل از اینکه بروم خیلی خودمانی به داداش ابراهیم می گفتم شما راضی هستی که من با نا محرم حرف بزنم؟ خودتان مشکل را حل کنید و کارها را ردیف کنید. من نامه را می فرستم پیگیری هایش با شما.
💢باورش برای کسانی که اعتقاد دارند سخت نیست. بدون مراجعه و به صورتی عجیب مشکلات و مسائل ما حل می شد.
💢یادم آمد روز اول از مولای خودم خواستم که برای هدایت ما این شهید را بفرستد. چه استادی را امام عصر "عجل الله" برای هدایت ما فرستاد؟
💢روزها گذشت و فعالیت ما گسترش یافت. یک شب جمعه زیارت عاشورا به نیت امام عصر "عجل الله" و مادر جوانشان و شهدا خواندم و گفتم: داداش ابراهیم مربیان موسسه خالصانه و بی ریا توی این شهر که خیلی به کار فرهنگی احتیاج داره زحمت می کشند من خیلی شرمنده ام. از خدا بخواه که توفیق دهد در نیمه شعبان مربی ها را به کربلا ببرم.
💢با عقل مادی این کار شدنی نبود هزینه بسیار این سفر و... اما چقدر زود جواب ما را داد.
💢روز نیمه شعبان با ده نفر از مربیان قرآنی در بین الحرمین بودیم و به نیابت از شهدا زیارت می کردیم و چه سفری شد سفر مرحمتی شهدا.
💢آری از آن روز که شهدا مهمان ما شدند رنگ و بوی زندگی ها تغییر کرد اصلا رنگ و بوی شهر ما تغییر کرد. بوی خدا در همه جا پراکنده شد.
💢ابراهیم این بزرگ مرد اخلاص و عمل در این شهر چراغ راهی شد برای تمام کسانی که می خواهند عبد درگاه خدا باشند. ابراهیم به شهر دور افتاده ی ما آمد تا راه را به ما نشان دهد.
💢اکنون بسیاری از مردم شهر او را می شناسند. کرامات و اتفاقاتی که اینجا رخ داد خودش یک کتاب است. داستان رضا یکی از این حکایت هاست.
🍃🌹
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
1_18748146.mp3
3.59M
زیارت عاشورا👆👆👆
بانوای دلنشین
🌷 #شهید محمد رضا تورجی زاده🌷
#بسبار_سوزناک
🌷 اللهم عجل لولیک فرج🌷
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2