eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
637 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دوری و دوستی سرم نمیشه و هیچ کجا واسم حرم نمیشه و از تو دورم باورم نمیشه... به نیابت از حاج قاسم ببینیم امشب به یقین مهمان اباعبدالله است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰مهم وبسیارشنیدنی ،البته به شرط پای عمل ❌❌ترامپ: 7تریلون دادیم به ماتیس وایران برد!!!! 🍂ناکارآمدی پای کیست؟ 👌چگونه بایدعمل کرد؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴 کرونای ترامپ و انتخابات آمریکا‼️ 🔻 ترامپ کرونا گرفت؛‌ حالا تکلیف آمریکا و انتخابات چه خواهد شد: 1️⃣ در قانون اساسی آمریکا وقتی یک رییس جمهور از انجام وظائف خود ناتوان شود و قدرت تصمیم گیری و اداره کشور نداشته باشد ، معاون اول او کفیل ریاست جمهوری خواهد شد و این امر در گذشته نیز مسبوق به سابقه بوده است. برای مثال در دوره ریگان ، زمانی که وی عمل جراحی کرد معاونش جرج بوش پدر کفیل شد، یا در دوره بوش پسر ۲ بار دیک چنی وظایف رییس جمهور را برعهده گرفت. 2️⃣ انتخابات آمریکا پابرجاخواهد بود چرا که یک دولت حتی یک روز بیش از موعد مقرر نمی تواند بر مسند قدرت باقی بماند و اگر رییس جمهور فوت کند یا اتفاقی برایش رخ دهد معاون او تا پایان دوره، مسئولیت های وی را عهده دار خواهد بود. 3️⃣ حداقل ترامپ ۲ هفته در قرنطینه باقی می ماند و برنامه انتخاباتی او تحت الشعاع قرار خواهد گرفت و سفرهای انتخاباتی اش تعطیل می شوند و مناظره ۱۵ اکتبر با جو بایدن نیز به احتمال زیاد لغو می شود‌. 4️⃣ ناتوانی در کنترل ویروس کرونا توسط دولت که حتی به رئیس جمهور هم سرایت کرده ، اتفاق خوبی برای جمهوری خواهان نخواهد بود زیرا ترامپ و حامیانش به کرات اصول بهداشتی را رعایت نکرده و معمولا ماسک به همراه نداشتند. 5️⃣ در مورد تاثیر ابتلای رییس جمهور به کووید ۱۹ و نتایج انتخابات نمی توان زود قضاوت کرد چرا که ممکن است سوپرایز اکتبر ترامپ واکسن کرونا باشد و او خود برای سوپرمن بازی هایش از این واکسن استفاده کند تا از آن بهره تبلیغاتی ببرد. البته ممکن است عکس این قضیه هم صادق باشد‌. 🖌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔مناجاتی با امام حسین(علیه السلام ) ... 🔻شاید به این دلیل رهبر انقلاب از اربعینی‌ها خواستند پیش امام حسین شکوه کنند از این دوری ... - یا اباعبدالله(علیه‌السلام)! امسال ما رو راه ندادی؟! - خوشت نیومد از ما؟ - یا سیدالشهدا(ع)! این دفعه اگر بیام مودبانه‌تر میام ... فقط راه رو باز کن .. ➕ پیشنهادی برای اربعین امسال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤😭روایت جانسوز دختر شهید مدافع حرم از نخستین دیدار با پدر: ☘بابا گفته بود هروقت دلتون گرفت یاد اسارت دخترهای اباعبدالله بیفتید
🔰 همایش مجازی " چگونه با امر به معروف و نهی از منکر ، امام زمان عجل الله را یاری کنیم؟ " 🔸 با سخنرانی استاد علی تقوی مدرس حوزه و دانشگاه 📆 یکشنبه 13 مهر ماه 🕰 ساعت 15 جهت ثبت نام، نام و نام خانوادگی و شماره تماس را (در بله، سروش یا ایتا) ارسال کنید. @Narges312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 🎬در سال‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب، گروه‌های زیادی به دنبال پاکسازی ارتش از فرماندهان وفادار به نظام شاهنشاهی بودند و در این بین افرادی مانند مسعود رجوی حتی بحث انحلال ارتش را هم مطرح می‌کردند. شهید مصطفی چمران در این بین نطقی کرد که تاریخی شد، او از کلیت ارتش دفاع کرد و خواهان صرف برخورد با کسانی شد که در داخل ارتش علیه نظام جمهوری اسلامی فعالیت می‌کنند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 9 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان (بایادپیاده روی حسینی) ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_9_179086.mp3
6.61M
📣درس های قرآنی از جزء 9قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
بالاخره روز تعیین شده فرا رسید. تمام دو هفته ی اخیر، از روز خواستگاری تا روز مراسم نامزدی در خلاء زندگی می کردم. مغزم کار نمی کرد، فقط قدم به قدم با زندگی ام پیش می رفتم. نمی فهمیدم سرنوشتم چگونه چرخید و رقم خورد که حالا قرار شده با مردی زندگی کنم که هرگز تصورش را هم نمی کردم. نه اینکه اجباری در کار باشد، نه. اصلا پای علاقه در میان بود که راضی به این وصلت شدم. وگرنه من و زندگی ام را چه کاری بود با یک روحانی؟ هرچند سید جواد روحانی بود اما زندگی اش با تصوری که من از زندگی شخصی روحانیون داشتم فرق می کرد. خودمانی بود، از جنس من بود. قلمبه سلمبه نبود. بیخود و بی جهت و راه براه از عبارات عربی استفاده نمی کرد. جملاتش سخت و سنگین نبود. در یک کلام، برای درِ قلبم تخته بود. در و تخته ای که خوب جور هم بودند. جورِ هم بودیم، آنقدر که وقتی ملیحه از تصمیم ازدواجم با او خبردار شد خودش اعتراف کرد که ترجیح میداد من بجای مهدی با همان سیدجواد ازدواج کنم. میگفت اصلا اگر بخاطر اصرارهای مهدی نبود این پیشنهاد را مطرح نمی کردم. البته بخاطر برادرش ناراحت بود اما با همه ی وجودش در تمام مراحلی که در تدارکات مراسم بودم همراهی ام کرد. از خرید لباس و وسایل گرفته تا شستن میوه ها در صبح روز نامزدی. کیسه ی میوه ها را داخل حوضچه ی گوشه ی حیاط خالی کردیم. ملیحه سیب ها را می شست و من زردآلوها را. اولین زردآلو را که شستم بو کشیدم و گفتم : _ یادته بچه تر بودیم همیشه هسته ی زردآلوهایی که میخوردیم رو جمع می کردیم؟ _آره. یادمه. مال هرکی بیشتر بود باید برای اون یکی بستنی می خرید. _ میخوام یه اعترافی بکنم. همه ی اون هسته ها مال خودم نبود. من همیشه مال مامان و بابامم کش می رفتم تا تعدادشون زیادتر بشه و تو ببازی. با دست خیسش آب را روی صورتم پاشید و گفت : _ از بچگیت جرزن بودی. منو بگو که صادقانه اون همه زردآلو رو میخوردم تا هسته هاش زیاد بشه. بعدشم همیشه دل درد میگرفتم. _ واقعا همه شون رو خودت میخوردی؟ _ بله. مثل تو نبودم که. چقدرم بابام دعوام می کرد... بعد ساکت شد و لبخند از روی صورتش پرید. فهمیدم دلتنگ عمو کمال شده. گفتم: "روحش شاد" و به شستن میوه ها ادامه دادم. هرچند سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود اما معنای از دست دادن را خوب می فهمیدم. با ارزش ترین چیزی هم که در زندگی ام از دست داده بودم آقابزرگم بود. با آنکه مدت زیادی از شنیدن اسرار گذشته و حرف های ننه رباب می گذشت اما هنوز هم نتوانسته بودم با آنها کنار بیایم. آن روز دلم میخواست آقابزرگ کنارم باشد. دلم میخواست در مهم ترین روز زندگی ام او هم حضور داشته باشد. اما چه آرزوی محالی... در مدت اخیر حوادث عجیب و غریب زندگی ام زیاد شده بود. مثل اتفاقاتی که من و سیدجواد را کنار هم قرار داد، یا فهمیدن اینکه من نوه ی آقابزرگ نیستم، و ازدواجم با یک روحانی. مرور این همه ماجرا گیج و منگم می کرد. از یادآوری آقابزرگ و حرف های ننه رباب بغضم گرفت. زردآلوها را رها کردم، به اتاقم رفتم و اشک ریختم. دقایقی بعد مادرم در اتاقم را زد و وارد شد. با دیدن اشکهایم گفت : _ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ قیافت خراب میشه. اشکهایم را پاک کردم و گفتم : _ نه اتفاقی نیفتاده. فقط دلم برای آقا بزرگ تنگ شده. مرا بغل کرد، آه کشید و گفت : _ دل همه ی ما براش تنگ شده. خدابیامرز فقط پدرشوهرم نبود، مثل پدر پشت زندگیمون واستاد. خدا روحش رو شاد کنه. ناگهان از دهنم پرید و گفتم : _ معلومه که پدرشوهرت نبود. مادرم با تعجب گفت : _ یعنی چی؟ سعی کردم قضیه را جمع کنم، گفتم : _ منظورم اینه که از بس مهربون بود برات مثل پدر می موند. مادرم دیگر ادامه نداد، بلند شد و گفت : _ حالا پاشو دست و روتو بشور، دیگه هم گریه نکن. چشمات پف می کنه بعد فک و فامیل داماد میگن دختره چشماش ورقلمبیده بود. بعد هم از اتاقم خارج شد. تا عصر که مهمان ها برسند من و ملیحه و مادرم مدام درحال دویدن و انجام دادن کارها بودیم. بالاخره به ساعت آمدنشان نزدیک شدیم. لباسی که آماده کرده بودم را از کمد بیرون آوردم. پیراهن چین دار و سفیدم را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم. جلوی آینه ایستادم. با دیدن لباس سر تا پا سفیدم یاد کفن مرده ها افتادم! ملیحه کنارم ایستاد و گفت : _ وای چقدر خشکل شدی عروس خانم سپیدبخت. گفتم : _ شبیه کفن میت نیست؟ ناگهان اخم کرد و گفت : _ خل و چل. آهسته و زیر لب گفتم : _ یه روز با لباس سفید شادی می کنیم، یه روزم با لباس سفید عزاداری می کنیم. بعد هم ملیحه چند فحش درست و حسابی بارم کرد و از کنارم رفت... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نمیدانم چرا با حرف زدن از کفن و میت یاد خوابی که قبلا دیده بودم افتادم. راهرویی که مدام پشت سرم کوچم و باریک می شد و ممکن بود هرلحظه در فشار بین دیوارهایش له شوم. و شنیدن آیه ی "وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ"... در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد. از دیدن شماره ی سینا تعجب کردم! مدتی بود که گم و گور شده بود و خبری از او نداشتم. وقتی جواب ندادم یک پیام فرستاد و نوشت : " امیدوارم چیزایی که شنیدم دروغ باشه..." بلند گفتم : "برو به درک" و موبایلم را خاموش کردم. چادر سفیدم را سر کردم و وارد سالن شدم. پدرم، مادرم، ملیحه، همه شسته و رفته، آماده و دست به سینه در انتظار مهمان ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد عمه سلیمه و دایی و خاله ام که قرار بود بعنوان بزرگتر حاضر باشند از راه رسیدند. هنوز ننشسته بودند که با صدای زنگ در، پدرم با سرعت از جایش پرید و به پیشواز سید جواد و اقوامش رفت. من و ملیحه که داخل خانه منتظر ورودشان بودیم، با شنیدن صدای پدرم که بلند بلند خزانه ی لغات عربی اش را نثار مهمان ها می کرد حسابی خندیدیم. این بار سید جواد و خاله زهرا همراه چند نفر دیگر آمده بودند. عمو و عمه و خاله هایش. پدرش نیامده بود چرا که توان بلند شدن از رختخواب و حضور در مجلس ما را نداشت. بعد از تعیین دقیق شرایط و مهریه، عموی سیدجواد که روحانی بود خطبه را خواند و ما شرعاً محرم شدیم! واقعاً شرعاً من در کنار او قرار گرفته بودم؟! انگار منتظر بودم کسی در گوشم بزند و مرا از عالم هپروت بیرون بیاورد. خدایا من چه سنخیتی با سید جواد داشتم که مهرش را به دلم انداختی؟ البته دنیایمان نزدیک هم بود اما منِ تا چندی پیش بی حجاب و به اصطلاح مادرم قرتی و نامعقول، با سید جوادِ روحانی و موجه و معقول...؟ آن شب بعد از برگزاری مراسم قرار شد مهمان ها در خانه ی ما بمانند و روز بعد به شهر خودشان برگردند. هم راهشان دور بود و هم به قول پدرم احترام مهمان واجب بود. دیگر از آن قسمتش چشم پوشی می کنیم که ته دلش با همه ی این کارها میخواست آن قدر رضایتشان را جلب کند تا مبادا مرا پس بدهند. بگذریم... پس از باز کردن هدیه ها و اتمام مراسم به پیشنهاد مادرم و اصرار خاله زهرا من و سیدجواد باهم به بیرون رفتیم. اولین باری بود که کنارش راه می رفتم. نمیدانستم واکنش در و همسایه از دیدن من در کنار یک روحانی چه خواهد بود؟ اصلا خودم هنوز تصوری از قرار گرفتن در کنار او نداشتم. همینکه قدم در کوچه گذاشتیم همسایه ها شروع کردند به زیر زیرکی نگاه کردن و پچ پچ کردن. سید جواد هنوز هم سر به زیر بود و اصلا نگاهم نمی کرد. پرسید : _ خب کجا بریم؟ هرچند خودم پیشنهاد پیاده روی را داده بودم اما گفتم : _ میشه ماشینتون رو برداریم و بعد بیایم بیرون؟ پرسید : _ چرا؟ شما که دوست داشتین پیاده بریم؟ با حالتی معذب گفتم : _ آخه یکم نگاه مردم برام سنگینه. راستش... چون قبلا ظاهرم متفاوت از الان بوده، حس میکنم شاید پیش خودشون فکر کنن که ... _ فکر کنن که چی؟ _ نمیدونم، شاید مثلا فکر کنن زور زورکی من رو دادن به شما. یا مثلا من به زور باهاتون ازدواج کردم... خندید و گفت : _ خب مگه زور زورکی نبوده؟ از شنیدن جمله اش ناراحت شدم و چیزی نگفتم. تحت فشار بودم. قلبم سنگین بود. چند ثانیه بعد یکی از همسایه ها جلو آمد. با لحنی که نمی شد شادی و کنایه اش را تشخیص داد گفت : _ به به، مروارید جون تبریک میگم. سپس رو به سید جواد کرد و گفت : _ مبارک باشه حاج آقا. خوب جایی دست گذاشتین برای وصلت کردن. سیدجواد کنارم آمد و به آرامی دستش را دور بازویم حلقه کرد. با این کار انگار تمام سنگینی نگاه مردم را از روی قلبم برداشت. سپس با لبخند گفت : _ سلام. ممنون از شما. لطف دارید. بله همینطوره، برای وصلت کردن چه جایی بهتر از اینجا؟ بعد هم وقتی زن همسایه مان متوجه شد که سیدجواد شخص مناسبی برای طعنه شنیدن نیست خداحافظی کرد و رفت. سید جواد نکته بین بود. راست میگفت، نگاهش به دنیا با همه ی آدمهایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت. تمام جزییات را میدید و می فهمید. با این کار میخواست نشان بدهد که در مقابل دیگران حمایتم می کند. دستم را گرفت و قدم زنان باهم از کوچه خارج شدیم. تمام راه ساکت بودم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم گفت : _ بستنی میل می کنین؟ نگاهی به دستگاه بستنی ساز انداختم. باخودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشد جلوی چشم مردم بستنی قیفی بخورد. گفتم : _ اینجا فقط بستنی قیفی داره ها. _ شما دوست ندارین؟ _ چرا، گفتم شاید شما دوست نداشته باشین تو خیابون بستنی قیفی بخوریم. _ چرا دوست نداشته باشم؟ _ خب قیفیه دیگه، خوردنش سخت تره. _ من کنارتون هستم دیگه، مشکلی نیست که. بعد هم دوتا بستنی خریدیم و وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم. دنبال جای مناسبی برای نشستن می گشتیم که ناگهان یک پسربچه با دوچرخه اش منحرف شد و به شدت به من خورد. خودش از روی دوچرخه افتاد، من هم کنترلم را از دست دادم و بستنی ام نقش زمین شد. با عجله سمت پسربچه رفتم تا مطمئن شوم سالم است. بعد هم با سیدجواد کمکش کردیم که دوچرخه اش را بلند کند و برود. دوچرخه اش درست به همان پایم که قبلا شکسته بود برخورد کرد. از شدت ضربه ای که به استخوان جوش خورده ام وارد شده بود دوباره دردم گرفت. نمیتوانستم درست راه بروم. به همین دلیل روی اولین نیمکت خالی که پیدا کردیم نشستیم. سیدجواد با نگرانی گفت : _ چیزی شد؟ آسیب دیدین؟ ببرمتون درمانگاه؟ همانطور که سعی می کردم درد پایم را تحمل کنم و اثرات درد را در چهره ام نشان ندهم گفتم : _ نه، خوبم. دوچرخه درست به همون استخونم خورد که چند وقت پیش شکسته بود. برای همین دوباره دردم گرفت. با اضطراب گفت : _ پس تاکسی بگیریم برگردیم خونه؟ _ نه، چیز مهمی نیست. فقط اگه ممکنه یه بطری آب و یه مسکن برام بخرین. همین نزدیکی یه داروخونه هست. آدرس داروخانه را به او دادم و منتظر نشستم تا برگردد. درد پایم شدید بود. وانمود می کردم که درد زیادی ندارم اما استخوانم تیر می کشید. همانطور که در انتظار نشسته بودم و درد می کشیدم تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ی ناشناس را جواب دادم. اول صدایش را نشناختم اما پس از اینکه خودش را معرفی کرد فهمیدم مجید (دوست و شریک سینا) پشت خط است. میخواست از زیر زبانم حرف بکشد و بفهمد چیزهایی که درباره ی ازدواج من شنیده درست است یا نه. اصرار داشت که باید حتما مرا ببیند و با من صحبت کند. من هم گفتم که دیگر چیزی بین ما نیست و تمایلی برای ملاقات با او ندارم. درد پایم اجازه نمی داد حرف هایش را درست بفهمم. وقتی سید جواد را از دور دیدم تلفن را قطع کردم. کنارم آمد، قرص را دستم داد و بطری آب را برایم باز کرد. کمی گذشت تا مسکن اثر کرد و دردم آرام تر شد. با ناراحتی کنارم نشسته بود و به برگ های درختان روبرویمان خیره شده بود. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. این اولین باری بود که جزییات چهره اش را از این همه نزدیک می دیدم. به عینکش دقت کردم. شکستگی دسته ی عینکش بصورت ظریفی چسب خورده بود. گفتم : _ عینکتون شکسته؟ همان لحظه رویش را به سمت من برگرداند و نگاهمان در هم گره خورد. نمیتوانستم باور کنم که چهره ی مقابلم، همسر من است. موهای مشکی اش کمی روی پیشانی اش را گرفته بود. دلم میخواست پیچ های منظم عمامه اش را از نزدیک بشمرم اما گیرایی چشمانش مانع از پلک زدنم می شد. نمیتوانستم چشمانم را از روی مردمک های مشکی اش حرکت بدهم. چند دقیقه نگاهم کرد و سپس گفت : _ شما چقدر از هر چه در خیال من آمد نکوتری... لبخندی زدم، نگاهم را به سمت عمامه اش بردم و گفتم : _ چه جوری انقدر دقیق این رو می پیچین؟ با صدای بلندی خندید و گفت : _ عجب سوالی! _ واقعاً نظمش از همون اولین باری که سر کلاستون نشستم توجهم رو جلب کرد. با خنده گفت : _ بعداً بهت میگم. باید یاد بگیری دیگه. سپس مکثی کرد و پرسید : _ راستی، دلم میخواد بدونم چطور شد که یهو چادر رو انتخاب کردی؟ با خنده ی موذیانه ای گفتم : _ بعداً بهت میگم... دستش را بالا برد و گفت : _ باشه، تسلیم! سپس هردو خندیدیم و بعد از اینکه یک توضیح تئوری و مختصر درباره ی پیچیدن عمامه اش داد، من هم تمام ماجرای چادری شدنم را برایش تعریف کردم. از روزی که پای تلویزیون نشسته بودم و آیه ی قرآن را شنیدم، تا روزی که بخاطر آقابزرگ چادر پوشیدم و سر خاکش رفتم... . همه را مو به مو برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت : _ حالا خیلی بهتر معنی آیاتی که در جواب استخاره ام برای ازدواج کردن با شما اومده بود رو می فهمم. خدارو شکر حلقه ای که بر گردنم افکنده بود به در خونه ی شما ختم شد. _ اما من هنوز سر از کارهای خدا در نیاوردم. نمیدونم چرا باید الان تو این نقطه از دنیا باشم. با لحن شوخی آمیزی پرسید : _ اگه پشیمون شدی هنوز دیر نشده ها؟ خندیدم و گفتم : _ چرا باید پشیمون باشم؟ _ نمیدونم، شاید چون زور زورکی شمارو به ما دادن؟ _ چقدر بدجنسین! همه جملات آدم رو به نفع خودتون مصادره می کنین. _ بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه. _ من واقعا پشیمون نیستم. البته فعلاً! _ منم همینطور. البته فعلاً... ناگهان دوباره پایم تیر کشید و چهره ام منقلب شد. با نگرانی جلوتر آمد و گفت : _ ای بابا، دوباره پات درد گرفت؟ _ آره _ تا سر خیابون میتونی بیای، دربست بگیرم؟ سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. او هم دستم را گرفت، از پارک خارج شدیم و به خانه برگشتیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وقتی به خانه برگشتیم مهمان ها شام خورده بودند. من به اتاقم رفتم، چادرم را روی تخت انداختم و با همان لباس ها دراز کشیدم. هنوز درد پایم اذیتم می کرد. چند ثانیه چشمانم را بستم، ناگهان یاد حرف های مجید افتادم : " مروارید خانم من باید ببینمت، باید یه چیزهایی رو بهت بگم. انقدر جبهه گیری نکن، یک دقیقه به حرفام گوش بده. اگه واقعا ازدواج کردی و زندگی مشترکت برات مهمه دیگه نباید برگردی به این شهر..." احساس کردم اصرارهای مجید بیشتر از یک تلاش ساده و معمولی برای ملاقات با من بود. کمی نگران شدم، ته دلم خالی شد. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که کسی به در اتاقم ضربه زد. فکر کردم باید مادرم باشد. همانطور که چشمانم بسته بود گفتم : "بفرمایید". وقتی که در باز شد از دیدن سیدجواد و سینی غذایی که در دستانش بود متعجب شدم. به سرعت از روی تخت بلند شدم. با آنکه هنوز درد داشتم سعی کردم بنشینم. سید جواد سینی رویی بزرگی که در دستانش بود را زمین گذاشت، از داخلش سفره ی کوچکی را برداشت و پهن کرد. تا خواستم برای کمک کردن از تخت پایین بیایم گفت : _ لطفا همونجا بشینین. اولین سفره ی شام مشترکمون رو میخوام خودم بچینم. سپس همانطور که با وسواس و دقت مشغول چیدن وسایل روی سفره بود ادامه داد : _ حاج خانم شام منو کشیدن که توی آشپزخونه بخورم و غذای شمارو هم بیارن توی اتاق. ولی بعدش خاله زهرا ازشون خواهش کردن که اجازه بدن غذاهارو بیارم اینجا تا باهم شام بخوریم. منم استقبال کردم، آخه تنهایی از گلوم پایین نمی رفت. گفتم : _ دستتون درد نکنه. خب حداقل اجازه بدین کمک کنم؟ _ نه، شما استراحت کن درد پات بهتر بشه. _ باشه، ممنون. بعد نگاه دزدانه ای کرد و گفت : _ خواهش می کنم. بهرحال آدم باید هوای کسی که زور زورکی گرفته رو داشته باشه دیگه. وقتی کارش تمام شد گوشه ای از سفره بالش چید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا سر سفره بنشینم. از این همه محبتی که در همین چند ساعت اخیر و پس از محرم شدنمان در حقم کرده بود شرمنده شده بودم. واقعا فکر نمی کردم که انقدر برایش اهمیت داشته باشم. بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید. سپس دعای سفره را خواند و مشغول غذا خوردن شد. احساس خوبی داشتم. او همان مرد واقعی زندگی ام بود. ته دلم از اینکه خدا او را قسمتم کرده خوشحال و راضی بودم. بعد از شام سری به کتابخانه ی گوشه ی اتاقم زد و کتابهایم را نگاه کرد. بیشترشان کتاب شعر بودند. گفت : _ خیلی خوبه که شما رشته ت ادبیاته. من خیلی شعر میخونم. سپس دیوان حافظم را برداشت، به سمت من گرفت و گفت : _ میشه برام فال حافظ بگیری؟ _ من بگیرم؟؟ چرا خودتون نمیگیرین؟ _ میخوام تفال امشبم با دست های تو باشه. چشمانم را بستم و بعد از خواندن فاتحه ای برای حافظ یک صفحه را باز کردم. هنوز غزلش را نخوانده بودم که خاله زهرا در اتاق را زد، سپس وارد شد و گفت: _ میدونم الان دل تو دلتون نیست ور دل هم باشین ولی پسرم زشته، پاشو بیا بیرون دیگه مادر. خوبیت نداره اینجا نشستی. قرار بود بیای فقط دو لقمه شام بخوری. سیدجواد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : _ ای بابا اصلا متوجه نشدم چقدر زمان گذشته. سپس از سرجایش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. قبل از اینکه از در اتاق خارج شود نگاهی به من کرد و گفت : _ فالم رو نگه دار تا بعدا برام بخونیش. گفتم : "باشه" و سپس در را بست و رفت. بعد از دقایقی من هم از اتاق بیرون رفتم و در جمع نشستم. پدر و مادرم رختخواب ها را آماده و مقدمات خواب مهمان ها را فراهم می کردند. وقتی رختخواب ها پهن شد به اتاقم برگشتم. شماره ی سید جواد را که از مدتها قبل در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم پیدا کردم و دو بیت اول غزلی که در فالش آمده بود را برایش نوشتم : _ " دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود " وقتی پیامم ارسال شد صدای موبایلش را از بیرون شنیدم. چند دقیقه ی بعد برایم نوشت : _ " من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود شماره ی منو از کجا آوردین؟ " _ " دزدیدم. بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! " _ " آفرین به توانمندی شما! " _ " با اینکه از این جمله متنفرم اما : لطف دارید. " این بازی با کلمات و استفاده از جملات مشترکمان تا پاسی از شب طول کشید. قرار بود صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه مهمان ها از خانه ی ما بروند. هرچقدر مادرم اصرار کرد که خاله زهرا و سیدجواد چند روز دیگر هم کنارمان بمانند اما بخاطر شرایط پدرش قبول نکردند و همراه مهمان ها آماده ی رفتن شدند. هرچند اصلا دلم نمیخواست به این زودی از او جدا شوم اما بخاطر اینکه هول بودن پدر و مادرم را بپوشانم، اصرار چندانی برای ماندنش نکردم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
تابستان از راه رسیده بود. یکی دو هفته از نامزدی مان می گذشت اما سیدجواد هنوز به دیدنم نیامده بود. برای تدریس ترم تابستانی باید چند روز در هفته به دانشگاه می رفت. تصمیم گرفتم مدتی پیش خانواده ام بمانم. هنوز چیزی درباره ی فهمیدن اسرار گذشته به پدر و مادرم نگفته بودم. به ننه رباب قول داده بودم که به کسی چیزی نگویم اما هنوز ته دلم حرف هایش را باور نداشتم. پدرم در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود و گوینده ی اخبار هواشناسی درباره ی شرایط جوی حرف می زد. کنارش نشستم و گفتم : _ چقدر هوا گرم شده. با بی حوصلگی گفت : "اوهوم." سوال مسخره ای پرسیده بودم. یاد همان بحث قدیمی افتادم که : "نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است". میخواستم بصورت غیرمستقیم پدرم را متوجه کنم که درباره ی گذشته چیزهایی را میدانم. میخواستم با دیدن عکس العملش مطمئن شوم که ننه رباب راست گفته و واقعا من نوه ی آقابزرگ نیستم. وقتی اخبار تمام شد کنترل را برداشتم و کمی شبکه ها را جابجا کردم و در همان حال گفتم : _ بابا، اگه شما میفهمیدین بچه ی پدر و مادرتون نیستین چه حالی می شدین؟ ناگهان پدرم از حالتِ لم داده بلند شد و صاف نشست و گفت : _ چی؟ من؟ واسه چی می پرسی؟ _ همینجوری... آخه یکی از دوستام تازه فهمیده بچه ی واقعی خانوادش نیست. طفلی خیلی آسیب روحی دید. کاملا مشهود بود که پدرم دست و پایش را گم کرده. با حالتی آشفته گفت : _ آهان. بعد بدون اینکه بحث را ادامه بدهد از سرجایش بلند شد، یک لیوان آبِ پارچ را داخل لیوان ریخت و نوشید. فورا مادرم را صدا زد و گفت : _ حاج خانم من میرم یکم استراحت کنم. عصری حاضر شو بریم وسایلی که میخواستی رو بخریم. از دیدن حالت پدرم فهمیدم هرچه شنیده بودم راست بوده. عکس آقابزرگ را از آلبوم بیرون آوردم و کنار صورت خودم گذاشتم. در آینه نگاه کردم. شباهت های من و آقابزرگ انکار کردنی نبود. نمیفهمیدم درحالی که هیچ نسبت خونی با او ندارم پس دلیل این همه شباهت چیست؟ میدانستم اگر بخواهم بیش از این به گذشته بها بدهم و درباره اش فکر کنم حالم بد می شود. نمیخواستم دوران خوش نامزدی ام را خراب کنم. عکس آقا بزرگ را در کیف پولم گذاشتم و آلبوم را بستم. مدتی بعد خاله زهرا تماس گرفت و اصرار کرد که برای اولین بار خانوادگی به منزل سیدجواد برویم تا حاج آقا موحد هم بتواند عروسش را از نزدیک ببیند. با آنکه پدرم تمام تلاشش را کرد که برنامه هایش را بخاطر این ملاقات کنسل کند اما موفق نشد. در نتیجه قرار شد این دیدار به روزهای بعد موکول شود. از دوری و دلتنگی خسته و کلافه شده بودم. چه ایرادی دارد اگر اقرار کنم که تمام دلایلم برای برگشتنم به دانشگاه بهانه بود. میخواستم هرجور شده به همان شهر برگردم، درحالی که اصلا پای درس و دانشگاه در میان نبود. اعتراف می کنم که دلم برای دیدنش پر می کشید. نمیتوانستم دوری اش را بیش از این تحمل کنم. ساکم را بستم، پدرم مرا به ترمینال رساند و موقع سوار شدن به اتوبوس یک دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را دستم داد و سپس گفت : _ دخترم باید قول بدی تا زمانی که به مقصد نرسیدی این دفتر رو باز نکنی. _ چرا؟ مگه چی توشه؟ _ این دفتر قبلا دست آقابزرگ بوده. به من وصیت کرد که اگه موقع ازدواجت خودش نبود و نتونست اینو به دستت برسونه، من این دفترو بدم بهت. انگشت اشاره اش را بالا آورد و با تاکید گفت : _ فقط تا وقتی که نرسیدی نخونش. می ترسم توی راه مشکلی برات پیش بیاد و کسی نباشه کمکت کنه. دفتر را گرفتم و قول دادم که حتما در زمان و مکان مناسبی بخوانمش. به سیدجواد نگفته بودم که برمیگردم. تصمیم گرفتم روز بعد سرکلاسش بروم و او را غافلگیر کنم. صبح کمی دیر بیدار شدم. وقتی به دانشگاه رسیدم کلاسش آغاز شده بود. وارد دانشکده شدم. صدای قدم هایم در راهروهای خلوت و خالی می پیچید. سه طبقه را بالا رفتم تا به کلاسش برسم. در باز بود و صدای آرام و دلنشینش در راهرو شنیده می شد. جلوی کلاس ایستادم و ضربه ی آرامی به در زدم. بدون اینکه مرا نگاه کند تعارف کرد که وارد کلاس بشوم. وقتی سلام کردم و از روی صدایم متوجه حضورم شد، سرش را بلند کرد و چند ثانیه با تعجب بسیار زیادی نگاهم کرد. لبخندی زدم و ته کلاس روی یک صندلی نشستم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2