خوشم میاد ایتا اصلا تو گوگلپلی نرفت که بخواد یه روزی حذف بشه یا اون آبروریزی که برای روبیکا درآوردن براش دربیارن
گوگلپلی مجدد چند برنامه ایرانی را حذف کرده. اسنپ، تپسی و سه پیامرسان ایرانی سروشپلاس، بله و آیگپ از گوگلپلی حذف شدند. گفته میشود که گوگل بهدلیل تحریم این برنامهها را حذف کرده است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
این تصویر مسدود کردن مسیری از نزدیکی میدون صنعت که توسط ده بیست نفر بسته شده
اگه آلمان این اتفاق میفتاد چی میشد، از زبون یک مسئول بشنوید
وزیر کشور فدرال آلمان درتوئیتی گفته: مسدود کردن راهها، زندگی رو بهخطر میندازه، در تجمع برلین هم دیدیم. پلیس از حمایت کامل من برای سرکوب برخوردار است
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
دادگستری آمریکا: دولت بایدن به بنسلمان در پرونده خاشقجی مصونیت قضایی داده است.
اینهم نوعی دیگر از کاپیتولاسیون، البته برای آمریکا و نوع حامیان تفکرآمریکا این کاملا قابل قبول هست چون فقط اونا حق زندگی به هر شکل را دارند😏
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررسی پرونده دروغی جنجالی توسط دختری کویتی بنام نیره،
که زمینه جنگ اول خلیج فارس
و حمله آمریکا به عراق را رقم زد؛
جنگی با ۱۵۰هزار کشته مستقیم،
و تلف شدن نیم میلیون کودک عراق متعاقب آن؛
دروغی که بازخوانی تاریخ آن در زمان بلند شدن سروصدای نیرههای ایرانی،
مهم بنظر میرسد.
#سواد_رسانه_ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نقش نیره کویتی رو در ایران چه کسی بازی کرد
در این ۶۰ روز تاکنون بیش از ۷۰ نفر کشته و شهید شدند
همه آنها از این شخص شروع شد، آن زمانی که به دروغ گفت دخترم تا بحال بیمارستان نرفته و به سرش باتوم خورده!
#جهل_مردم و #تروریسم_رسانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_یک
من:بس نمیکنم چرا بس کنم بزار بگم
هیچ میدونستی ک قراره بزور منو بکشونن خاستگاری اون جونورخانم؟
خانم حاتمی:هه به مبارکا باشه جناب امیر عطایی
من: خودت مسخره کنا
حالا میگما جدی ناراحتت کردم!؟
خانم حاتمی: از روزی ک توی جلسه معارفه سرهنگ و همکاران با هم آشنا شدیم ناراحتم کردی تا ب امروز
من:عجب روزی بود
خانم حاتمی:خوب یا بد
من: بهترین روز زندگیم بود
اولین روز من به عنوان پلیس مخفی مواد مخدر
خانم حاتمی: اره....منم برای کمک ب سرهنگ اومده بودم روز اول منم بود
من: یه دختر خوشگل با چشمای آبی سگ دارش.....
خانم حاتمی:سگ رو ک چشمای تو داشت!
امیر:خخخخ هیج وقت یادم نمیره تو رو با ابدارچی اشتباه گرفته بودم بعد فهمیدم ک به به خانم خانما از نزدیکای سرهنگه!!!!
خانم حاتمی: میگم امیر بهتره دوباره دنبال کننده های رمان رو بزاریم تو خماریش بمونن....بزار بعدا جریان شو تعریف کنیم هان نظرت؟
من: موافقم!!!!😛
^ پرستار اومد داخل و سرمو از دست خانم حاتمی کند و با هم رفتیم اب زرشک زدیم تو رگ (تجویز پزشک بودا😑)
کمی حالیش بهتر شد از هم جدا شدیم و رفتیم پی کار خودمون☺
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_دوم
روز بعد با دستور سرهنگ باز اومدم بیمارستان
^اخه یکی نیس بهش بگه تو میخای خانم حاتمی رو ببری دکتر ب من چ باهاتون بیام اخه....البته خیلی هم بدنشد
داخل بیمارستان میشم خانم حاتمی و سرهنگ زودتر من رسیدن انگار
بعد از سلام وعرض ادب بغل سرهنگ میشینم و بعد چن دیقه میریم داخل اتاق دکتر و دکتر همه ازمایشای خانم حاتمی رو میبینه و برای عملش تاریخ یک ماه بعد رو میزنه خانم حاتمی به قلب دیگه ای نیاز نداره قلبش فقط یه مشکل داره ک اونم با عمل درست میشه☺خوشحالم براش
انگار این سرهنگ جان ما پولاش براش زیادی کرده و باز مارو ناهار مهمون کرد
بعد ناهار غلامی با خانم حاتمی تماس گرفت
خانم حاتمی: سلام عزیزم خوبی کجایی؟
غلامی:........
خانم حاتمی:خخخخ بی مزه.خوش گذشت بی من نامرد خان؟
غلامی:......
خانم حاتمی:البته البته ....تو ک راس میگی!!!!!!
غلامی:........
خانم حاتمی:باشه منتظرتم...قربانت....
غلامی:....
خانم حاتمی:خخخ دل ب دل لوله کشی
^خیل خب بسه دیگه تو هم!انگار حالا انگار ن انگار ک قراره این عزیز جونت اعدام بشه!ههههه
خانم حاتمی تلفن رو قطع کرد
و سرهنگ گفت: دلیل اینکه اومدیم اینجا به دلیل کاری هست...خیلی هم جدی دارم صحبت میکنم...دخترم تا کی میخای منو بازی بدی من ک میدونم ک میدونی غلامی بخشیده نمیشه و قراره بزودی اعدام بشه! من همه حرفای تو و امیر رو زیر نظر دارم ک قراره از عذاب وجدان غلامی دق کنی هان؟ ک ی ماهه قرص اعصاب میخوری هان ؟ ک برای امیر ی هفته مونده ب تولدش کادو میفرستی هان؟
خانم حاتمی:از شما خاهش کردم ب من نگین دخترم...وقتی میکین دخترم احساس میکنم تن بدن پدرم داخل گور میلرزه!شما از کار گذاشتن شنود و فرستنده
توی لباس من و امیر چ چیز خاصی دستگیرتون میشه!؟!فکر کردید ماهم مث کسایی هستیم ک جرمی جنایتی مرتکب شده و دارید دنبالش میکنید و قراره پیداش کنید و محاکمش کنید؟نع جناب سرهنگ
ما چن ساله طرف شماییم!!!!شما ما رو بازی دادید!اره من میدونم غلامی بخشیده نمیشه و قراره بزودی اعدام بشه اون اداهارو دراوردم تا ببینم شما تا کی میخاید منو زجر بدید...شاید از روی دلسوزی و ترحم خاستید برام کاری کنید و مثلا غلامی اعدام نشه...من میدونم ک با مقامات بالا هم حرف زدید تا ب مجازات غلامی تخفیف ببخشن!فک نکنید این شمایید ک همه چی رو در مورد ما میدونید...
سرهنگ:دخترم!نیومدیم اینجا ک مث همیشه کل کل و دعوا راه بندازیم...
میخوام بهتون اینو بگم ک از ی هفته دیگه
نیرو های ما شروع میکنن ب دستگیری و زندانی کردن باند مواد...پروژه ما هم تموم شده...غلامی هم همینطور...
خانم حاتمی:پس بالاخره بعد این همه مدت این بازی احمقانه تموم شد!
سرهنگ:بله...دیگه وقتشه نقاب از چهره ی خانم حاتمی و سرهنگ و امیر عطایی برداشته بشه...خانم حاتمی به عنوان همسر
سرهنگ ب عنوان پدرزن
و امیر عطایی به عنوان دوست!
فقط ی هفته دیگه طاقت بیارید و لومون ندید همه چی تحت کنترله...یا علی...
~ سرهنگ بلند شد و رفت
من: دیدی سرهنگ چی گفت؟
خانم حاتمی:اره
من:گفت قراره نقاب از چهره مون برداره!
خانم حاتمی: اره
من:آماده ای؟
خانم حاتمی:نه😔من میمیرم از عذاب وجدان امیدوارم ک غلامی مارو ببخشه
~ خانم حاتمی اشکهاشو پاک کرد و رفت...منم باز سردردم شروع شد به سوی مغازه حرکت میکنم و میرم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_سه
ب خونه میرسم میرم بالا
از خستگی داشت جونم بالامیومد
اما صدای گریه ارزو باعث شد ک برم داخل اتاقش و دلیل گریه شو بپرسم
من:نمیخای بگی چی شده ابجی؟
آرزو:امییییییییر😭
بعد اومد بغلم زار زد
من:چیشده آرزو اجیم...کسی چیزیش شده؟ خودت چی شدی؟نکنه دوباره سوتی دادی هان؟چ گندی بالا اوردی؟
نکنه ک از دانشگاه اخراج ات کردن هان؟
آرزو: امیر چرت نگو نمک دون😭دیگه زندگی برا من تموم شد امیر......
من: خو بگوچیشده!!!!
ارزو:کسی ک همیشه فکر میکردم دوسش دارم و عاشقشم و قراره مرد زندگیم بشه فهمیدم ک زن وبچه داره!
^پوز خندی زدم واشکاشو گفتم:ابجی جون امیر ارزش نداره....میدونم سخته!خیلی سخته!اما عادت میکنی گل ابجی...من ک نمیدونم طرف کیه و چکارس...اما بدون لیاقت داشتن تو رو نداشته...مرسی ازینکه سفره دلتو پیشم باز کردی...میدونم من روت خیلی غیرت دارم و حساسم ولی بازم گفتی.....منم میخام سفره دلم رو پیشت باز کنم....اما ی شرطی داره
^ارزو اشکاشو پاک کرد و گفت :چی
من:امشب مامان میخاد بره جونور خانم رو ببینه و بامادرش حرف بزنه برا خواستگاری!!!!
اگه تونستی کاری کنی این قضیه بهم بخوره و قول بدی همون ارزوی شاد و شنگول و خل و دیونه قبل بشی کسی رو ک همیشه عاشقش بودم و هستم و بهت نشون میدم
اصلا قرار میزاریم خودت باهاش رو در رو حرف بزنی باشه ابجی؟
آرزو: باشه داداشم!
^و از اتاق رفتم بیرون رفتم ی دوش گرفتم و عین ادمای مریض و افسرده برگشتم و روی تختم ولو شدم و ب غلامی فکر کردم!!!!هنوز برام ی چیزی خیلی عجیب بود ک اینکه اون روز تو رستوران همیشگی مون خانم حاتمی بهم چرا گفت ک عاشق غلامی هس؟؟؟؟چرا؟؟؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_چهار
(ارزو)
امیر راست میگفت سبحان ارزشش رو نداشت!هههه اقا سبحان!ان شاءالله ک دخترت بزرگ شد همین بلا سرش بیاد و حتی بد تر اون!ببین ارزویی ک همه رو میخندوند و نمک مجلس بود حالا چجوری غمگین شده!داداش امیرم کلا روی روح و روانم خیلی تاثیر داره اگه بگه غصه نخور غصه نمیخورم اگه بگه ولش کن ولش میکنم!ولی لا مصب تو این دو سال خیلی بهش عادت کرده بودم! قول میدم ازین ب بعد دیگه عاشق هیچ کس نشم!!! از خودم متنفرم وقتی فکر میکنم ک چون من شبیه اتنا بودم سبی با من دوست شد!چقد پَسته!
^اشکامو پاک میکنم و آهنگ پلی میکنم:
کاش مهرت ب دلم نمینشست
تا ک مبتلای پاییز نشم
عشق من کاش ندیده بودمت
تابا تنهایی گلاویز نشم
کاش ای کاش کنارم بودی تا ببینی چقد دلتنگم تا ببینی ک دارم ب خاطرت با گذشته ی خودم میجنگم!
محسن چاووشی
کاش ندیده بودمت!
~این اشکای گرم و لعنتی رو پاک میکنم
و ب این فکر میکنم ک ایا
همه مردا همینجورین؟
همه رابطه ها تهش تلخیه؟
این همه دوست دارم ها عاشقتم ها
همش و همش کشکه؟
هی خدا سرنوشت مارو ببین فکر می کردم سبحان برام میمونه!!!!
اما ن رفت
کاش فلج شه کاش حافظه ش از دست بده کاش اصلا بمیره...احساس میکنم دیگه ازش دارم متنفر میشم....
~میرم و ب صورتم اب میزنم و برای امیر نقشه توپ میکشم ک خواستگار ی امشب کنسل شه ان شاءالله....
از توی دفتر چه تلفن شماره شونو پیدا میکنم مامان نوشته منزل عروس گلم!
من نمیدونما ولی مامان فهمید ک یکی عاشق امیر هس و براش کادو بفرستاده ولی بازم رفت خواستگاری جونور خانم برا امیر!
البته حق هم داره پسربزرگ کرده 23سال!ب امید اینکه زن بگیره و بچه دار بشه و خوشبختی اش رو ببینه....
شماره شونو تو گوشیم سیو میکنم
و میرم بیرون از خونه و از تلفن باجه زنگ میزنم و صدامو عوض میکنم و میگم:الو سلام ببخشید اهو خانم اینجاست؟میشه گوشیو بدید دستش؟
گوشی رو میدن دست آهو
اهو:الو سلام اهو هستم
من:ببینید خانم ب ظاهر محترم!این آقا یی ک قراره امشب بیاد خاستگاری شما صاحاب داره!عشق داره!معشوق داره!
اهو:شما کی هستید؟
من:من صاحابش عشقش معشوقش اصلا همه زندگیش!
~اهو زد زیر گریه و قطع کرد😂
وایی خدا منو ببخش مجبور شدم دیگه☺
حالا این دختر بدبخت ترشیده هم ب این امیر امید داشته دیگه😌
میرم خونه
مامان با اعصابی داغون و ناراحت و متعجب داره با تلفن حرف میزنه
~خخخخ چقدر زود و کارساز بودا خخخخ😃دست مریزاد ارزو خانم سبی فدات شه☺
منم ک انگار از همه چی بیخبر هستم😀
مامان تلفن رو قطع میکنه
من:وا مادر سلام چرا ناراحتی کی بود پشت تلفن؟
مامان:سلام مادر ارزو جان!نمیدونم کدوم بی پدرمادری ورداشته زنگ زده ب اهو و دری وری گفته در مورد امیر و زنگ زدن گفتن نیایید!خدا لعنتش کنه!
من:😑حتما صلاح نبوده!حالاناراحت نباش! ان شاءالله همونی ک برا امیر کادو فرستاد همون عروسمون بشه!ب امید خدا!
***
با حانیه وارد دانشگاه میشیم...نمیدونم چرا هر وقت وارد دانشگاه میشم میرم تو فکر
حانیه میره سمت ی پسر
ای بابا همون پسری ک بهش خوردم و وقتی داشتم کتاب دختر شینا رو میخوندم
اومد باهام حرف زد هس!
حانی خجالت بکش بی تربیت😑
تو خودت نامزد داری چکار ب این داری
بی تربیت بهش دست نده
خدایا پسره رو چقد زود خودمونی شد ای .......خداااااااااااااا
میرم جلو و سلام میکنم
ن بابا ای بابا معلوم هس ک قبلا همو میشناسن عه!
حانی:آرزو یادته گفتم پسر خاله م داداش نا تنی م محسوب میشه تو دانشگاه تبریز درس میخونه؟ الان ی چند مدت هست ک اومده تهران ترم اخرشو مهمون دانشگاه ماست!
من:بله قبلا افتخار اشنایی پیدا کردیم
شما اقای؟؟؟؟؟
پسره:رضایی...علی رضایی
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─