🌳شجره آشوب« قسمت سی و چهارم »
📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام
🔻1.ميان عثمان و عايشه رنجشى پديد آمده بود چه عثمان مقررى او را كه عمر مىداد كم كرد و ديگر زنان پيامبر خدا را با او برابر گردانيد. عثمان روزى خطبه مىخواند كه عايشه پيراهن پيامبر خدا را بياويخت و فرياد كرد: اى گروه مسلمانان، اين جامه پيامبر خدا است كه كهنه نگشته ولى عثمان سنت او را كهنه كرده است. پس عثمان گفت: پروردگارا مكر اين زنان را از من بگردان همانا مكر ايشان بزرگ است.
🔻روایت فوق به خوبی بیانگر منفعت طلبی عایشه است. او که خود مردم را علیه خلیفه تحریک می کرد، در اینجا به عثمان اعتراض می کند ولی همین فرد بعد از شنیدن خبر بیعت مردم با امام علی و بعد از قتل عثمان، یک دفعه مسیر خود را تغییر داده و به عنوان خونخواه عثمان وارد قضیه می شود.
🔻2. به عایشه خبر رسید که عثمان با عمار چه کرده است. (عمار در اثر ضربات عثمان، به بیماری مبتلا شد.) در آن هنگام، عایشه موی رسول خدا و نعل و لباس ایشان را آورد و گفت: چه زود سنت پیامبرتان را ترک کردید...
🔻نکات جالب گزارش فوق اینجاست:
اولا؛ عایشه به عنوان مدافع عمار و جبهه شیعیان وارد عمل شد؛ اگر او به راستی انقد نگران حال عمار بود، چرا در جنگ جمل، هنگامی که او را در لشکر امام دید، باز هم به مخالفت ادامه داد؟
🔻دوم؛ او مدعی بود سنت پیامبر ، ترک شده است؛ آیا بهتر نبود این سخن را اول به خود می گفت و به دستور رسول خدا و قرآن عمل می کرد و خانه نشینی را جایگزین هیاهو و نبرد علیه امام علی می نمود؟
🔻سوم؛ این عملکرد عایشه با رفتارهای او بعد از خلافت امیرالمومنین، نشان می دهد او در هر زمانی که منافعش در خطر بود یا کاسته می شد، طرفدار جبهه حق می شد و هر زمان که اینگونه نبود در صف مخالفت با حق قرار می گرفت.
🔻چهارم؛ در گزارشی آمده است: بعد از جنگ جمل، عمار نزد هودج عایشه رفت و از احوال او جویا شد و به او گفت: ای مادر، حالت چه طور است؛ اما عایشه به تندی ، پاسخ عمار را داد.
🔻3.وقتی حجر بن عدی کشته شد باز عایشه علیه معاویه و به نفع جبهه حق موضع گرفت. معاویه هنگام ورود عایشه به او گفت که حجر و اصحاب او را به خاطر صلاح مردم و مفسده آن ها برای امت، کشته است. در اینجا عایشه به معاویه گفت از رسول خدا شنیدم که گروهی از مردم در عذرا (محل کشته شدن حجر) به قتل می رسند که خدا و اهل آسمان نسبت به این کار غضب می کنند.
📚 کتاب شجره آشوب
💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری
↩️ ادامه دارد...
835.5K
تحلیل حوادث ناگوار زندگی حضرت زهرا علیه السلام
قسمت شانزدهم:
🍃فاطمه(ع)و محاکمه شخصیت های ساکت و منحرف
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
707K
تحلیل حوادث ناگوار زندگی حضرت زهرا علیه السلام
قسمت پانزدهم:
🍃ره آورد شوم شخصیت پرستی
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_هفت
همزمان با گفتن اون حرفای نابه حق از طرف مادر امیر، صدای شکستن قلبم رو شنیدم
چنان محو شنیدن حرفاش شدم که نفهمیدم اصلا چیشد
و فقط تونستم بگم:نه....نه .....اصلا اینطور نیست!
اره دیگه حق داره این حرفای
نا عادلانه رو در مورد من بزنه
اون که نمیدونه من برای چی رفتم
نمی دونه....هیچ چیزی رو....
سرهنگ گفت نباید کلمه ای از این ماموریت بگم
و شاید این از بخت منه که باید همچنین چیزایی بشنونم
و لقب «خارج پرست» رو بهم بدن!
و انگ خوش گذرون و غریبه رو بهم بچسبونن
خیلی خودمو کنترل کردم که زار نزنم
حداقل جای شکرش باقیه ک امیر طرف منو گرفت و منو ازونجا دور کرد
ولی من هیچ وقت نمیخوام ک امیر بخاطر من تو روی مادرش وایسه
~ نگاهش کن......
امیر قربونت برم....چشمای قشنگ یشمی ات تنگ شده و کمی سرخ شدی.....
و با حرص داری رانندگی میکنی
واقعا میشه تو رو اینقد مهربون و دلسوز دید و برات نمرد؟
^ به اصرار من امیر قبول کرد که بریم بهشت معصومه سر قبر پدرم...
~ خدایا خواهش میکنم ی کار کن جلو امیر گریه نکنم خواهش میکنم......
بغضم با دیدن این حال امیر داره نرم و نرم تر میشه....
رسیدیم به سر بهشت معصومه
من: امیر جان نگه دار
امیر: چرا
من: ازت خواهش میکنم که بری
برو خونه
من خودمو تا قبل از تاریک شدن هوا میرسونم
امیر: اگه اینطور میخوای باشه
برو
~ میدونم ک میدونه قراره گریه کنم و طاقت ندارم ک اشکامو ببینه
بخاطر همین هیچ چیز نمیگه و خودش تنها میره خونه
^از ماشین پیاده میشم و صدای امیر رو از پشت سرم میشنوم: حانی............
^رومو بر میگردونم و لبخند تصنعی میزنم
امیر: دوست دارم.....
من: منم دوست دارم امیرم...
خدانگهدار
امیر: خدافظ عزیزم
~ امیر گازشو میگیره و میره
و من به اندازه همه دنیا توی دلم غم دارم
وارد قبرستون میشم
و بی هدف بین قبرا قدم میزنم
حرفای مادر امیر تو ذهنمه
و منو ازار میده
و فقط یک تلنگر برام کافیه ک زار زاری برای خودم راه بندازم
همینطور که داشتم بین قبرا راه میرفتم چشمم خورد ل ی سنگ قبری ک اسم «معین غلامی» خود نمایی میکرد
^هه معین غلامی...........
معین.....
معینم.....😔
نامزد سابق ام
همون کسی ک وارد زندگی م شد و زندگی مو عوض کرد
همون که باعث مرگش شدم
همون که کابوس اش رو میدیدم
همون که به اندازه یه دنیا بهش دروغ گفتم
همون که انگار خودم با دستای خودم غیر مستقیم طناب دار رو گردنش انداختم
همون که دلش رو شکستم
همون که دوسال شب و روز باهاش بودم
همون که منو از امیرم جدا کرد
همون که فکر میکرد دوسش دارم
همون که دوستم داشت
همون که طاقت اشکامو نداشت
همون که برای خوشحال کردن من همه کاری میکرد
همون که بهش محرم شدم
ی محرمیت یک ساله
همون که بهش نزدیک شدم و ازش اطلاعات کسب کردم و همه جرم هاشو رو کردم
همون که کل زندگی مخفی شو برای سرهنگ ریختم توی دایره
همون که قبل از اعدامش در آغوشم گرفتمش و ازش خواستم که منو نفرین کنه نه امیر مو.......
این همون کسیه ک جلو همه میگفتم
این «معین»منه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_نه
مناسبت به مناسبت کادو میگرفت
روزی چند بار زنگ میزد و حال و احوالم رو میپرسید
منم هر بار عصبی و عصبی تر میشدم
ولی دریغ یک کلمه اگه بگم
روز ولنتاین بود
امیر برام یه انگشتر فیروزه اصل خریده بود
و منم براش یه ساعت مردونه سرامیکی خریدم
با تمام ناباوری ام معین برام یه سرویس ست گردنبد و گوشواره خرید و بهم داد
تا در جعبه رو باز کردم از تعجب میخواستم دهن م رو تا اونجا یی که میتونم وا کنم
نه به خاطر ست و ارزش مادی اش
به خاطر اون روی پروی معین ک جرئت کرده بود همچین جسارتی کنه
در جعبه رو بستم و به معین چشم غره ای رفتم و از کافه زدم بیرون
خیلی عصبی بودم
من خودم وارد یه رابطه بودم
رابطه ای که ی سرش وصل میشد به امیر
تنها عشق زندگیم
معین اومد دنبالم و اسممو صداکرد از پشت سرم
توجه ای نکردم و به راه رفتن ام ادامه دادم
معین بهم نزدیک شد و مانع ادامه راهم شد
و گفت: چرا رفتی؟ خوشت نیومد؟ خواهش میکنم نرو
من با عصبانیت جوابش رو دادم: چرا نرم هان؟
من متوجه این رفتارتون نمی شم آقای غلامی
دلیلی نداره ب منی که یه همکار ساده تونم این همه توجه کنید
اگه نمیتونید حد و حدود تون رو بدونید، بگید که بی خیال این همکاری بشیم
چشمای معین پر از غم شد ولی بعدش با لحن حرصی و عصبی گفت: میدونی چرا خودمو دارم بهت نزدیک میکنم
میدونی چرا حال و احوالاتت برام مهمه
میدونی چرا.........
من: نه نمیدونم
اگه خودت میدونی بگو
معین داد زد: چون دوست دارم......
من اون لحظه مات و مبهوت مونده بودم
میخواستم محکم توی دهن معین بکوبم
و بگم که من عاشق کسی م
ولی این کارو نکردم
فکر کردم
به امیر و هدفمون
به خودم و آینده کاری ام
هدف من و امیر این بود که اینقد توی کارمون موفق باشیم که همه ی پلیسای تهران ما رو با آوازه موفقیت توی پروژه ها و ماموریت هامون بشناسن
همین طور هم شد
ولی به چه قیمتی؟
به قیمت از دست دادن هم دیگه....
میدونستم اولین گام برای موفقیت و سربلندی ام پیش سرهنگ و امیر و مادرم
غلبه کردن بر معینه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود
با معین نرم و نرم تر شدم
اون منو عزیزم و عشقم صدا میکرد منم با «جانم» بهش پاسخ میدادم
نمیدونست چه بلایی قراره به وسیله من سرش بیاد
روح اش هم خبر نداشت بیچاره
من خیلی بهش بد کردم
وقتی که دستگیر شد و رفت پشت میز محاکمه باز پرس همه چی رو بهش گفت
گفت که من و سرهنگ و امیر پلیس ایم و همه اون ها یه نقشه بوده
گفت که من و امیر به هم علاقه داریم
معین خیلی دلش شکست
سرباز نگهبان سلول زندان اش میگفت که شبا با گریه میخوابه و اسم شما رو به زبون میاره
یک هفته زندانی بود بعدش هم اعدام شد
روز اعدامش رو قشنگ به خاطر دارم
سرهنگ گفت میدونم آخرین خاسته ش از ما اینه که تو رو باز ببینه
حدس سرهنگ درست بود
معین از سرهنگ خواست که منو ببینه
ما هنوز محرم بودیم
و صیغه محرمیت مون هنوز باطل نشده بود
خیلی اونروز حالم بد بود
قلبم خیلی درد میکرد
و خیلی خسته بودم
بمیرم برای امیر چقد اونروز اذیت شد
امیر اصلا کل اون دو سال خیلی سختی کشید
من هم همینطور
ولی تموم شد و الانم حدود یه ماهه که زیر یه سقف داریم زندگی میکنیم
پنج ماه نامزد بودیم و کارای عروسی و زندگی مون رو انجام دادیم
~ ی روز قبل از نامزدی م با معین رو به یاد دارم
رفتم کافه طلا
امیر هم اونجا بود
رو به روش نشستم
چشمای قشنگ یشمی اش تنگ شده بود و سرخ شده بود
هر وقت خیلی داغون باشه اینطور میشه
بهش نگاه کردم و گفتم: یادته امیر
دفعه اولین بار که اومدیم کافه طلا
بهم چی گفتی؟
امیر: اره...بهت گفتم ک خوشبخت ات میکنم
من: هنوز هم سر حرفت هستی؟
امیر: معلومه که هستم!
من: من با هیچ کسی جز تو خوشبخت نمیشم امیر
تو فقط میتونی منو خوشبخت کنی نه کسه دیگه ای
امیر: فک نمی کردم اینقد پیش برید
اون مرتیکه حق نداشت که...........
من : بس کن امیر که خودم از تو داغون ترم
هدف مون یادت رفته؟
آرزو ت یادت رفته؟
مگه نمیخوای سرهنگ بشی
امیر: چرا میخوام
ولی نه به قیمت ازدست دادن تو
من: امیر ما وارد این پروژه شدیم و قسم خوردیم که کارمون رو به نحو احسنت انجام بدیم
و وسطش زیرش نزنیم
حالا که تقریبا وسطاشیم
نباید جا بزنیم
باید همینطور پیش بریم و پیش بریم تا این کابوس و بازی احمقانه تموم بشه
من فردا با معین نامزد میکنم
به خاطر هدف و آرزویی که جفتمون تو سینه داریم
برای هدف مون
برای عشق پاکمون امیر
من با معین نامزد میکنم
ولی دلم با توئه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مداحی آنلاین - گوشه چشمی اگر از جانب دلبر برسد - استاد میرزامحمدی.mp3
4.26M
#مناجات با #امام_زمان(عج)
گوشه چشمی اگر از جانب دلبر برسد
دست من نیز به آن چشمهی کوثر برسد
🎤حجت الاسلام #میرزامحمدی
بسیار دلنشین
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بر مشامَم می رسد ، لحظه بوی کَربَلا.mp3
1.09M
بر مشامَم می رسد ،هر لحظه بوی #کَربَلا
با نوای ملکوتی #شهید سید مجتبی #علمدار
از چه اینگونه با اطمینان میگویی ؟
گویی میدانستی که راهی قافله ی شهدا میشوی !
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
نشر مطالب باذکر صلوات
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─