eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.8هزار ویدیو
729 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
حجت‌الاسلام مهدوی ارفعشرح حکمت ۹۱ بخش ۳ حکمت مایه ی حیات قلب.mp3
زمان: حجم: 3.28M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 3⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح ( 3 ) 🔹حکمت ؛ مایهٔ حیات قلب 2⃣ نکتهٔ دیگری که پیرامون حکمت ۹۱ باید به آن توجه کرد، آسیب مهمی است که این ملالت روح و جسم بر انسان وارد می‌کند؛ 🔻 تا جایی که حضرت علی (علیه‌السلام) در حکمت ۲۱۱ توصیه می‌فرمایند که هرگز به انسانی که تحمّلش تمام شده و بی حوصله شده و دچار ملالت نفس شده، اطمینان نکن. 3⃣ نکته بعدی این است که اساساً حکمت، که در حکمت ۹۱ به عنوان راه چارهٔ ملالت قلب معرفی شده، از نگاه مولا علی (علیه‌السلام) مایهٔ حیات قلب است؛ در خطبه ۱۳۳ می‌فرمایند: « بمَنزِلَةِ الحِكمَةِ التي هِي حَياةٌ للقَلب » (نکته ای که گفتم) " به منزله حکمتی است که آن حکمت، حیات قلب را شامل می‌شود. " ✅ در واقع همیشه حکمت، مایهٔ زنده ماندن دل و قلب انسان است. 🔻 از این جهت است که مولا علی (علیه‌السلام) معتقدند مهم ترین گمشده مؤمن، حکمت است؛ هم در حکمت ۷۹، هم در حکمت ۸۰ نهج‌ البلاغه، مولا علی (علیه‌السلام) به ما می‌فهمانند که حکمت، گمشدهٔ مؤمن است، پس دنبال این حکمت می‌رود حتی اگر شده از منافق بگیرد؛ چرا که حکمت گاهی وقت ها در سینهٔ منافق وارد می‌شود، امّا آنجا آرامش پیدا نمی‌کند؛ آنقدر تلنگر می‌خورد و آنقدر هیجان پیدا می‌کند، تا از سینهٔ منافق با کلامی، رفتاری، چیزی، خارج می‌شود و در قلب مؤمن کنار دوستان خودش آرامش پیدا می‌کند. 🔻 این حقیقت آنقدر مهم است که حتی مولا علی (علیه‌السلام) در وصف حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌فرمایند: «قَدْ لَبِسَ لِلْحِكْمَةِ جُنَّتَهَا » ؛ " امام زمان (علیه الصلاه و السلام ) برای به دست آوردن حکمت، سپر پوشیده است. " (کنایه از اینکه هر سختی و رنجی را ، حتی جنگ را، بر تنش می‌خرد تا به حکمت برسد) 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 من_اره نیلو! نیلوفر _باید یکم بیشتر فکر کنم... خوش بحال نیلوفر... حداقل خوانواده اش جبهه مقابلش نبودند. نیلوفر پتانسیلش را داشت... من هم میشدم واسطه و نیلوفر هم مثل من و ریحانه چادری میشد. از دانشگاه که برگشتم دوش کوتاهی گرفتم و موهایم را خشک کردم که تازه یادم امد من لباس پوشیده ندارم!! در حال کنکاشدر کمدم بودم که چشمم به شلوار کتان سرمه ایم خورد که با کت سفیدم هارمونی جالبی داشت... انها را هم گذاشتم و تاپ یغه سه سانتی سورمه ای برای زیر کت انتخاب کردم. عالی شد... اماده که شدم، بعد زنگ زدن به اژانس از خانه بیرون رفتم. چند روزی میشد مامان سوییچ ماشین بهامین را ازم گرفته بود. به خانه ریحانه که رسیدم، کمی استرس داشتم. استرس روبه رو شدن دوباره با علی... "علی چیه؟! سید! اون سید میمونه...اصن اقای طباطبایی! بی خودی تو دلت باهاش صمیمی نشو!!" سعی کردم ارام باشم و زنگ زدم. بعد باز شدن در وارد شدم. داخل خانه که شدم، یا الله ، ریحانه و عطیه خانم را صدا زدم اما کسی جواب نداد... معذب روی کاناپه اول نشستم و دوباره ریحانه را صدا زدم. من_ریحانه؟؟عطیه خانم؟؟ و داشتم برای پیدا کردنشان چشم میچرخاندم که چشمم به در کنج راه رو دوخته شد... دست گیره در بالا و پایین شد و در باز شد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 قاب سفید پوش سید که در چهارچوب در نمایان شد ضربان قلبم شدت گرفت. گرمکن و تیشرت سفید به تن داشت و با حوله ای ابی ، موهایش را خشک می کرد. جلوی موهای سیاهش خیس بود و پریشان شده روی پیشانی‌اش ریخته شده بود. رنگ پوستش روشن تر از همیشه شده بود. جلوی میز و آینه کوچک کنج راهرو ایستاده و انگشتر همیشگی اش را داخل انگشتش گذاشت. زیر لب آواز می خواند و موهایش را شانه می کشید. موهایش را که مرتب کرد، برگشت که با من چشم در چشم شد... چشمم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم و با صدایی که خودم به زور می شنیدم گفتم: من_ سلام آقای طباطبایی... و باز هم ریحانه سربزنگاه رسید. ریحانه_ سلام سلام. ببخشید بهاری.شرمنده. داشتم موهامو سشوار میکشیدم نشنیدم صداتو. بیا بریم اتاق من. داداش نمیری؟ صدای علی که بلند شد، نفسم حبس شد. صدای بم وخاص مردانه چرا راحت با دلم بازی می‌کرد...! " خدا منو ببخش.. من چم شده...؟!" سید_ سلام خانم شریفی. لباس بپوشم میرم. و چند پله کوتاه کنار درب ورودی را طی کرد و از جلوی دیدم دور شد. تولد ریحانه با تمام تولد هایی که توی عمرم رفته بودم فرق داشت... نه شلوغی بود و نه خبری از جمعیت و صدای بلند موزیک و...بود. فقط منو ریحانه بودیم و یکی از دوستان ریحانه به نام زهرا. از زهرا خوشم آمده بود. دختر بامزه و تپلی بود که عاشق دست سفید و لاغر و رگ های بیرون زده پشت دستم شده بود... مثل دیوانه ها دستم را داخل دستش می گرفت و با رگم بازی می‌کرد که قلقلکم می‌آمد و صدای خنده ام بلند می شد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دقایقی بعد عطیه خانم هم به جمع ما اضافه شد و به خواست ریحان از خاطرات دوران مجردی و ازدواجش با پدر ریحانه گفت. از میان حرف هایش فهمیدم که پدر علی برای ریحانه، جانباز و شیمیایی است و چه قدر آن لحظه خجالت کشیدم... من قبلاً جلوی در حراست به انسان علی و پدرش توهین کرده بودم و او بدون هیچ حرفی آرام از کنارم گذشت. نزدیک اذان که شد، از ریحانه و زهرا و عطیه خانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. وقتی وارد راه پله خانه شدم، از دیدن آن همه کفش دم در انباشته شده بود تعجب کردم! مهمان داشتیم! کلید انداختم و در را باز کردم و داخل شدم. از دور سرک شیدم. عمه شیلا و خانواده‌اش، زن عمو پریچهر و عمو و بچه هایشان و مادر بزرگ و پربزرگم. بی سرو صدا به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و داشتم نماز میخواندم که در باز شد. توجه نکردم و ادامه نمازم را خواندم. سلام را که گفتم صدای فربد به گوشم خورد. فربد_ واسم غریبی بهار! من به اون بهار عادت داشتم. مهر را بوسیدم و چادر را از سرم برداشتم. من_ من همون بهارم. فقط ظاهر و عقایدم یکم تغییر کرده. فربد_ تو به این میگی یه کمی؟! آخه چطور؟! من_ داستانش طولانیه. شاید بعدا بهت گفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
عاقبت فرزندی که نذر حضرت علی‌اصغر(ع) بود! «وقتی محمدمهدی به دنیا آمد دکترها آب پاکی را ریختند روی دستم. گفتند امیدی به ماندش نداشته باش، نمی‌ماند. محمدمهدی اولین فرزندم بود. نمی‌خواستند وابسته‌اش شوم. ریه‌هایش کامل تشکیل نشده بود و شانس زیادی برای ماندنش قائل نبودند. من را مرخص کردند اما محمدمهدی توی دستگاه بود. اولین باری که دست‌های کوچکش را گرفتم او را نذر «ع» کردم. حال خوبی نداشتم. برایم مجسم می‌شد. روضه‌های دل خانم‌جان رباب«س»، از خودشان خواستم و چند روز بعد محمدمهدی را صحیح و سالم در آغوشم گذاشتند. از همان نوزادی، ۷ سال نذر علی‌اصغر شد که لباس سقا به تن کند. محمد آنقدر ضعیف و کوچک بود که هیچ لباسی اندازه تنش نمی‌شد. وقتی نوزاد بود و لباس سقا تنش می‌کردم. این ضعیفی و ظرافتش پای روضه‌های علی‌اصغر علیه‌السلام دلم را آتش می‌زد. مخصوصا اینکه من محمد را از دست‌های کوچک این آقازاده گرفته بودم.»  این واژه‌های به غم نشسته، حرف‌های دل «الهه عسگری» مادر مدافع امنیت «محمدمهدی رضوان» است. محمد مهدی رضوان متولد ۱۳۷۹ تهران، در ۱۶ آبان ماه ۱۳۹۸ در ماموریت شبانه اطلاعاتی امنیتی در محله هرندی شوش (دروازه غار) توسط قاچاقچیان مواد مخدر و اراذل و اوباش شناسایی و مورد سوءقصد قرار می‌گیرد و از ناحیه سر و چشم مجروح و به کما می‌رود و نهایتا پس از گذشت سه روز در صبح یکشنبه ۱۹ آبان سال ۹۸ در بیمارستان سینا تهران به شهادت می‌رسد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
https://eitaa.com/doa_va_zekr4_6032980525914787339.mp3
زمان: حجم: 5M
▫️قمر بنی‌هاشم از گناه نجاتش داد! ماجرای فردی که با به علیه السلام موفق به ترک شد بسیار شنیدنی «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج» https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منبر کوتاه 🔅گدایی و دعا 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅من فقط برای شام اومدم! 💬حسین(ع): حبیب! اسم اینم بنویس... 🔰 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─