eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.3هزار ویدیو
650 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ی سیب از تو یخچال برداشتم و روی مبل لم دادم....همینطور که سیب ام رو گاز می زدم...سجاد گوشی به دست اومد سمت مبل.... معلوم بود داره با گلرخ حرف می زنه...همینطور که رویِ مبل میشست گفت: +حالت بهتره ..... باشه عزیزم...مراقب خودت باش ..... سلام برسون خداحافظ گوشی رو قطع کرد و نگاهِ بی تفاوتی بهم کرد رو بهش گفتم _چیه سجاد خان....یِ جوری نگاه میکنی؟ +آخه مدل سیب خوردنتو نمیبینی....دلم برای اون کسی که گرفتارِ تو میشه میسوزه _دقیقا ، منم اولش دلم برایِ گلرخ کباب بود ی گاز گنده از سیب ام زدم...سجاد چشم غره ای بهم رفت و گفت: +بزنم تو ملاجت خواهر گلم _بنظرت منم وایمیستم نگاهت میکنم برادر گلم!؟ یهو بلند شد اومد سمتم...دستش رو لای موهام کرد همشون ریخت....میدونست از این کار بدم میاد... شروع کردم به جیغ کشیدن صدایِ گوشی تلفن بلند شد... مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو به ما گفت: +خجالت بکشید....دو دیقه ساکت بشید ببینم کیه ما هم با غضب مامان ساکت شدیم....البته من برای اینکه ببینم کی پشت خطه سکوت اختیار کردم +الو سلام ...... +خوب هستین؟ نسرین خانم خوبه امیر چطوره؟؟ ...... +نمیدونم شاید شارژ نداره ...... +مبارک باشه ان شاءالله خوشبخت بشن ....... +سلام برسونید خدانگه دار تلفن رو که گذاشت سر جاش گفتم: _کی بود مامان ؟ نگاهی بهم کرد -عمو محمد +خب ؟ +خب به جمالت...خداروشکر همه چی جور شده و آزمایش هاشونم درست بوده .... احتمالا نیمه شعبان هم عقدشونه +واییییی واقعا سجاد رو کرد بهم و گفت: +تو چرا انقد ذوق داری _نمی دونم خیلی خوشحال بودم از طرفی داشت عروس میشد...دوباره میرفتیم قم....حنین رو میدیدم...مراسم در پیش داشتیم...خلاصه که کلی برنامه داشتم . 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 دقایقی بعد عطیه خانم هم به جمع ما اضافه شد و به خواست ریحان از خاطرات دوران مجردی و ازدواجش با پدر ریحانه گفت. از میان حرف هایش فهمیدم که پدر علی برای ریحانه، جانباز و شیمیایی است و چه قدر آن لحظه خجالت کشیدم... من قبلاً جلوی در حراست به انسان علی و پدرش توهین کرده بودم و او بدون هیچ حرفی آرام از کنارم گذشت. نزدیک اذان که شد، از ریحانه و زهرا و عطیه خانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. وقتی وارد راه پله خانه شدم، از دیدن آن همه کفش دم در انباشته شده بود تعجب کردم! مهمان داشتیم! کلید انداختم و در را باز کردم و داخل شدم. از دور سرک شیدم. عمه شیلا و خانواده‌اش، زن عمو پریچهر و عمو و بچه هایشان و مادر بزرگ و پربزرگم. بی سرو صدا به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و داشتم نماز میخواندم که در باز شد. توجه نکردم و ادامه نمازم را خواندم. سلام را که گفتم صدای فربد به گوشم خورد. فربد_ واسم غریبی بهار! من به اون بهار عادت داشتم. مهر را بوسیدم و چادر را از سرم برداشتم. من_ من همون بهارم. فقط ظاهر و عقایدم یکم تغییر کرده. فربد_ تو به این میگی یه کمی؟! آخه چطور؟! من_ داستانش طولانیه. شاید بعدا بهت گفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─