✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت99
🔹 تفسیر «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ»
🔰 در حکمت ۹۹ میخوانیم که:
(فردی داشت میگفت : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ حضرت فرمودند): «تفسیر این آیه قرآن این است که وقتی میگوییم " إِنَّا لِلَّهِ " (به خاطر آن لام لِلَّهِ ، که لام مالکیت است) پس اقرار میکنیم که ما در مِلک خدا هستیم، در مالکیت خداییم؛ و وقتی میگوییم " إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ " ، داریم اقرار میکنیم که ما در این دنیا ماندگار نیستیم، در این دنیا هلاک میشویم (یعنی از دنیا میرویم) و به خدا بر میگردیم. »
🔻مسأله محوری در این حکمت ۹۹، باور به این است که ما مال خداییم، ما مِلک خداییم.
🔻مولا علی (علیهالسلام)، در خطبه ۲۱۶ میفرمایند:
« اللَّهُ يَمْلِكُ مِنَّا مَا لَا نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا » ؛
" خدا مالکیتی از ما دارد که خود ما نداریم. "
🔻یا در حکمت ۴۰۴ میفرمایند:
« إِنَّا لَا نَمْلِكُ مَعَ اللَّهِ شَيْئاً » ؛
" ما همراه خدا، مالک هیچ چیز نیستیم. " (یعنی ما خودمان و هرچه که داریم مال خداست.)
🔻 و همچنین در همان حکمت ۴۰۴ میفرمایند:
«وَ لَا نَمْلِكُ إِلَّا مَا مَلَّكَنَا » ؛
" اگر چیزی را هم الان مالک هستیم، خدا به ملکیت ما در آورده، مال خود ما نبوده است. "
🔻 پس باور به اینکه ما خودمان هم جزء مِلک خداییم، هر چه که داریم و خودمان در مالکیت خداست، معنای « إِنَّا لِلَّهِ » است.
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
2.83M
🔰موضوع:
تهدید امنیت یکی از راهبردهای دشمن در شش ماهه دوم
کشف ۴۳بمب آماده انفجار
۵۵چاشنی انفچاری
۲۰بمب پرتابی
بیش از ۱۰۰کیلوگرم مواد پیش ساز انفجاری
توسط سربازان گمنام امام زمان عج
ووضعیت فقر آمریکا، متوسط هرروز ۵۰۰نفر
وچرایی این عملیات تروریستی
🎙ر.فنودی
#لبیک_یاخامنه_ای
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #دو_مدافع
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_61
من _اینجا چیکار می کنی ریحان؟
نایلون سفیدی را به سمتم گرفت.
ریحانه_ داداش علی رفت برات مسکن گرفت ولی روش نشد برات بیاره.
دستم روی قلبم متوقف شد.
باز هم نفسم بند رفت...
سید داشت چه میکرد؟!
روی این هیزم خشک و آتش کوچک،؟!
کیسه را چنگ زدم و با باتشکری کوتاه در را بستم.
روی تخت نشستم و داروها را روی کنار تختی گذاشتم.
موهایم را چنگ زدم و شقیقه هایم را فشردم.
مگر سید که بود که اینگونه ذهنم درگیرش شده بود؟
لحظهای چهرهاش جلوی صورتم نقش بست و آن صدای بم و خاص مردانه...
" رهایی تون از پیله مبارک..."
لبخند پر رنگی که از یادآوری آن خاطره کوتاه روی لبم نقش بسته بود را پاک کردم.
" بهش فکر نکن بهار! اگر هم بیاد یه درصد این حس کوچک دوطرفه باشه امکان نداره خانوادت با سید موافقت کنم! ولی خوب... من واسه چادر جلوشون وایسادم! ولی... ولی شاید اگر یکم سرسخت باشم بابا راضی بشه...بهار!
به صید فکر نکن..."
****
من_ علیییییی...بخدا دست بزنی به ته ریشتا، شب رات نمیدم خونه!
سرش را از لای در داخل انداخت و گفت:
علی _ ای بابا! خب یه ماه دیگه محرمه! باید ریش بزارم دیگه!
من_ علی تو ریشت یک هفته ای میرسه تا شکمت! دست نمیزنی به ته ریشت!
صدای خنده اش فضای اتاق را پر میکند و از صدای خنده اش، لب من هم به لبخند باز میشود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_62
با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم.
روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم:
من_ به ته ریشت دست نزن خب؟
و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم.
باز هم میخندد...
و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد.
علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟
لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم:
من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم.
ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند.
دستم را جلوی دهانش میگذارم:
من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!!
کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند.
علی_ خیلی دوستت دارم خانوم!
با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم.
کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش.
ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم.
خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم:
من_ من بیشتر دوست دارم آقای من!
*******
باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد...
زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم.
ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش.
تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_63
مثل همیشه لبنانی بستم و چادرم را سر کردم.
با ریحانه از هتل خارج شدیم که کنار گلدان های اطراف حیاط، قامت علی را تشخیص دادیم.
برای آخرین بار می رفتیم حرم و من چقدر دلتنگ این حرم میشدم...!
بعد زیارت، نماز زیارت خواندن و دوباره برگشتم به صحن.
امشب با خودم دوربین آورده بودم.
از چند صحنه فوق العاده عکس گرفتم و چشم دنبال سوژه میگشتم که لحظه ای محو تماشای مردی شدم که دقیقا روبروی من، سرش را به دیوار تکیه داده و اشک می ریزد و خیره است به پنجره فولاد...
علی، با آن چشم های رنگ شبش خیره شده بود به طلایی پنجره فولاد و نور سفیدی که به صورتش می تابید چهره اش را خاص تر از همیشه کرده بود...
ناخواسته نگاهم را به پنجره فولاد دوختم و در دل با خود زمزمه کردم:
" یا امام رضا دلم چشه درمونشو بهش بده اگه صلاح میدونی..."
نگاهم را گرفتم و دوربین را روشن کردم.
به کادر عکس نگاه کردم.
دست علی روی سرش بود و تسبیح یاقوتی اش میان ان انگشتان کشیده و سفیدش خودنمایی میکرد...
چشمم به کبوتری خورد که کمی آن طرف تر از او، نگاهش انگار به پنجره فولاد است...
مکث را جایز ندانستم و فوری عکس گرفتم.
از بالای دوربین به صحنه پیش رویم خیره شدم.
علی؟
سید؟
آقای طباطبایی یا اصلا هر چیز دیگر...
باید اعتراف می کردم که این پسر دلم را ربوده بود...
دوربین را که پایین آوردم دیدم که او هم خیره شده به من...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_64
چشم ندزدیدم.
" علی...؟"
عقبگرد کردم که ریحانه را دیدم.
به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی.
من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟
چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟
به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم.
روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم.
روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود.
آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم.
و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم.
به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم.
بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم.
روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی.
یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟
********
نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
آمده بودیم مشهد زیارت...
با یک تصمیم کاملا ناگهانی...!
وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_65
هر لحظه که حس می کردم ممکن است به زمین بخورد محکم چشمانم را می بستم و فقط اسم علی را صدا می زدم...
آخر هم از بس از دست این پدر و پسر بازیگوش حرص خوردم، آنقدر غرق شدن علی ایلیا را بغل گرفت و مسیرمان را جدا کردیم تا برویم زیارت.
دستم که به ضریح خورد، باز هم مثل بار اول حس غریبی داشتم.
زیارت مکه تمام شد برگشتمبه صحن.
با چشم دنبال علی و ایلیا میگشتم که...
علی داخل حیاط نماز میخواند و وروجک کوچک من هم ادای نماز خواندن را در می آورد.
گاهی وقت ها، نمی دانم باید چطور تو را شکر کنم!
خوشبختی، سلامتی، همسر خوب، فرزند سالم، و این همه نعمتی را که به من دادی چگونه باید شکر بگویم؟
اشک گوشه چشمم را با دست پس میزنم و زمزمه می کنم:
خدایا شکر...
***********
دو ماهی از سفرمان به مشهد می گذرد و شب و روزم را با فکرهای به هم ریخته که باعث و بانی تمام شان علی است طی میشود...
به ساعتم نگاه می کنم و سعی میکنم سرعتم را بیشتر کنم.
مطمئناً یک ربعی تاخیر دارم و بعید میدانم استاد اجازه ورودم را صادر کند...
از نرده کمک می گیرم و فوری وارد سالن می شوم که...
لحظه ای در جاییم متوقف می شوم.
تشخیص قامت سید کار سختی نیست...!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
23.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 شهیدی که امام حسین علیه السلام را در هیئت دید و آقا بهشون گفتن تو مال این دنیا نیستی...دنبال هیئتی بود که از تو دل اون هیئت، سرباز #امام_زمان عج در بیاد.
🌹 شهید علی امرایی
شادی روحش صلوات🌹
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#باشهـــداوسیّدالشُّهداتــاظهــــور
#امام_زمان
#امام_حسین
#حضرت_عباس
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خادم کوچولوی #امام_حسین چه غوغایی به پا کر
هر چه قدر حال و هوای حسینی بهت دست داد مارو هم دعابفرمایید.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─