🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_64
+معلومه که خوشحال میشه...مگه میشه از این همه تغییر های قشنگ ساجده خانم خوشحال نشه!؟
خجالت زده نگاهم رو می گیرم
+خب اگر مایلی دیگه بریم..
_آره بریم...بازم ممنون
+خواهش می کنم خانوم
چه خوبه که در برابر خوبی هایی که بهمون می کنن بی رودروایسی تشکر کنیم.
،،،،،،،
امشب شبِ شهادت امام رضا (ع) بود.
برای هئیت خیلی تدارک دیده بودند...توی اتاق نشسته بودم و با مامان حرف میزدم .
+خب خداروشکر....خوش میگذره؟
_جاتون خالی
+بقیه خوبن؟ سید علی چطوره؟
_خوبه...سلام داره
+سلامت باشه بهش ویژه سلام برسون...کار نداری مادر؟
_نه مامان...شماهم به همه سلام برسون.
+چشم...خدانگه دار
_خداحافظ
گوشی رو کنار گذاشتم....نگاهی به کتابام انداختم که همراه ام آورده بودم...به خاطر امتحان های ترم بعضی از درس های عمومی رو آورده بودم تا بخونمشون و برای امتحان راحت باشم.
تا غروب تو اتاق مشغول بودم....کتابم رو بستم و گذاشتم کنارم.
گوشیم رو گذاشتم تو شارژ که تقه ای به در خورد.
علیرضا بود.
پیراهن مشکی پوشیده بود و آستین هاش رو طبق معمول بالا زده بود...اما این بار برخلاف همیشه دست بند چرمی هم دست اش بود. که سنگ سبز و خوش رنگی داشت.
+چکار می کنی؟
_هیچی...ظهر با مامانم صحبت کردم ویژه سلام رسوند
+سلامت باشن...ساجده خانم می خوام برم حرم شما هم میایی؟
امیر و عاطفه هم رفته بودند بیرون...خیلی دلم می خواست که برم
لبخندی زدم
_آره میام...خیلی دوست دارم
کنارم نشست و اشاره ای به کتاب هام کرد.
+مشقاتو می نوشتی؟
خنده ام گرفت
اخم ساختگی کردم
_مگه من بچه ام....نخیرم به قول شما مششق ندارم اصلا
خنده ای کرد
+خب ببخشید....خانمِ بزرگم جا نمونی از مدرسه به خاطر من
من هم جواب اش رو با لبخند دادم:
_به خاطر توو...بازم خودت رو تحویل گرفتی
با چشم به کتاب ام اشاره کرد.
+نه عزیزم...لایِ کتابت بازه...می بینم که اسم من و چند بار گوشه و کنارِش نوشتی.
به کتابم نگاهی کردم و بستم اش.
_نه....چه فکرها
من درس ام رو می خونم....نگران نباش
+خلاصه گفته باشم☝️
با لحن خنده داری این حرف رو زد که زدیم زیر خنده...دست هاش رو که روی پاهاش گذاشته بود گرفتم و رویِ دست بندش دقیق شدم.
روش نوشته بود: یا امام رضا (ع)
+دوسش داری؟
_خیلی قشنگه....چرا دستت نمی کنی؟؟
+خیلی خوش ام نمیاد چیزی دستم کنم.
_نوشته "یا امام رضا(ع)"...پس برای همین اسمت رو غریب طوس گذاشتی..آره؟
خیلی امام رضا (ع) رو دوست داری؟
+همه بچه شیعه ها امام رضا(ع) رو دوست دارن....منم ارادت خاصی بهشون دارم.
بحث رو عوض کرد...
+یاعلی خانم...پاشو آماده شو بریم
،،،،،،
پایین تر از حرم پارک کردیم و پیاده روی کردیم تا حرم
توی راه دسته های عزاداری حرکت میکردن
مرتب ایستاده بودند و بعضی ها طبل میزدن و بعضی ها زنجیر.
چه خبر بود!!!!
پسرِ کوچیکی که سر بند(یا زهرا ) بسته بود.....پرچم بزرگتر از قدو قواره اش رو دست گرفته بود تند تند تکون میداد.
لبخندی زدم
_الهی عزیرم دلم.....پسره رو علیرضا...کاشکی دوربین ام رو اورده بودم !
به پسر بچه نگاهی کرد و گفت:
+امام رضا (ع) نگهدارش
بعد هم به من نگاه کرد
+تو مگه دوربین داری؟
_اوهوم
+پس یادت باشه حتما کار کردن باهاش رو بهم یاد بدی
_چشم حتما
خیابان حسابی شلوغ بود و مردم دسته دسته می رفتن.
تا نزدیکی حرم رفتیم.
ایستادو دست اش رو رویِ سینه اش گذاشت...سر خم کرد و سلام داد.
منم تکرار کردم.
+ساجده خانم داخل حرم شلوغه ، بریم داخل اذیت میشی... بهت تنه میخوره
اومدم یک عرض تسلیت به خانوم بکنم
جلوتر نریم دیگه.
دلم برای این همه توجه اش ضعف رفت.
_باشه بریم
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_64
چشم ندزدیدم.
" علی...؟"
عقبگرد کردم که ریحانه را دیدم.
به سمتش رفتم و تا آخرین لحظه که به هتل برسیم، فقط نگاه دزدیدم از نگاه های علی.
من پیش خودم اعتراف کرده بودم علی که نشنیده بود! شنیده بود؟؟
چرا اینطور نگاهم می کرد؟؟
به اتاق که برگشتیم، وسایلمان را جمع کردیم ریحانه خوابید و باز هم مثل تمام این سه شب، من بیدار ماندم.
روز اول که سردرد داشتم و جایی نرفتم.
روز دوم رفتیم کوه سنگی که تا برگردیم شب شده بود.
آخر شب هم مثل امشب رفتیم حرم.
و روز سوم هم که امروز بود رفتیم حرم و بازار رضا را گشتیم و کمی هم استراحت کردم و باز هم آخر شب حرم.
به ریحانه غرق در خواب نگاه کردم.
بلند شدم و دوربینم را از روی مبل برداشتم.
روشنش کردم و عکس ها را دوره کردم تا رسیدم به عکس علی.
یعنی سرانجام این حس گیج کننده چیست...؟
********
نگاهم را به گنبد طلایی پیش رویم میدوزم.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
آمده بودیم مشهد زیارت...
با یک تصمیم کاملا ناگهانی...!
وارد صحن که شدیم، ایلیا از دیدن آن همه فرش و آن فضای بزرگ به وجد آمد و دست علی را ول کرد و شروع کرد به دویدن و پریدن از این فرش به ان فرش.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─