#ادموند اولین رمان #عاشقانه ای است که با موضوع #مهدویت به رشته تحریر درآمده است.
این کتاب #منجی_گرایی در ادیان الهی و به خصوص مسئله #مهدویت را با روایتی منطبق با جامعه امروز روایت میکند.
شخصیت اصلی داستان، ادموند پارکر، جوانی #مسیحی، از یک خانواده بسیار معروف و سرشناس #انگلیسی است که دکترای #حقوق دارد و از دانشجویان #نخبه است.
@ketabresan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#به_کانال_تحلیلی_بصیرتی_مذهبی_این_عمار_بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali
#نمازهایت را #عاشقانه بخوان حتے اگر خستہ ای یا حوصله ندارے ،
تڪرار هیچ چیز جز نماز در ایݧ دنیا قشنگ نیست...❤🌷
#شهید__مصطفی_چمران
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اینجا #شهدا #حاجت می دهند :
برداشت اول :
آنقدر توبه کرده بودم و توبه شکسته بودم که دیگر شمارش از دستم در رفته بود . دیگر روی توبه کردن نداشتم.دنبال یک واسطه بودم تا این بار ریش او را پیش #خدا گرو بگزارم و پشت هیبت او قایم شوم. #عهد بستم اگر دیگر برای این توبه ، توبه شکستنی در کار نباشد هر پنج شنبه ها بروم پابوستان.و آرامگاه ابدیشان را عطرآگین به #عطر #گلاب کنم.
غروب کلاس اخلاق که تمام شد پای پیاده عازم #مزار شهدا شدم ، آسمان هنگامه کرده بود و #باران به شدت می بارید . نم نم دستان خدا زحمت پر کردن دبه های آب را کشیده بود و من فقط با اشک های آسمان مزارشان را نوازش می کردم. چند ساعتی گذشت ، آسمان در دل ظلمت شب فرو رفته بود . هنگام وداع رسیده بود،به آخرین مزار که رسیدم احساس کردم برق از تنم رد شد با دیدن نام شهید #سردار شهید سعید قهاری..شهیدی که به تازگی از طریق وبلاگ فرزندشان با ایشان آشنا شده بودم. حس فرزندی عجیبی نسبت به ایشان پیدا کردم و زبانم باز شد به خواستن حاجت از ایشان...
هفته ی بعد هم آسمان سر به دامن زمین گذاشته و های های #اشکش دامن زمین را شسته بود و این بار هم هیچ کس در گلزار نبود.این خلوتگاه #عاشقانه زیباتر از همیشه شده بود . تا یک ماه من بودم و اشک های آسمان خلوت ، تنها کنج غروب...
برداشت دوم:
صدای موبایل خواب شیرین بعدازظهرم را ربود."عبدالوهاب"بود که از"سردشت" تماس گرفته بود:
- " الو سلام . یه زحمتی داشتم برات ؛ مدارک یکی از دوستام توی یکی از تعمیرگاه ها جامونده میشه براش بفرستی "بانه".
- باشه چشم ، چه زحمتی فردا می فرستم ، خداحافظ.
با هزاران جان کندن آدرس را پیدا کردم. مدارک را گرفتم و قدم زنان به راه افتادم که دیدن منظره ای مرا میخکوب کرد.سنگ تراش داشت سنگ ها را جابجا می کرد که سنگ مزاری نگاهم را به دنبال خود کشید..... " شهید سعید قهاری سعید".
آری این سنگ نبشته ی جدید بابای معنویم بود.. شهدا دوباره مرا شرمنده ی محبت و توجه شان کرده بودند و نوایشان مرا می طلبید.
آن سوی خیابان #گلزار شهدا بود . باز خلوتگه راز و نیاز ، تنهایی و اشک های آسمان.. فاتحه ای خواندم و #اشک هایم عرض شرمندگی ام را به بابا رساندند و من در دل ازشهید تشکر کردم بابت #اجابت #حاجت و حفظ آبرویم.
لبخند رازآلود شهید و چشمان نافذش در توی عکس گره خورده بود به من و مزار و باران.
برای شادی روحش #صلوات
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 راز حضور کبوتر 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، #عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر #شهدا بودند. از صبح علي الطلوع كار را شروع كرده بودند.
نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده ي بيل مكانيكي كه #سرباز زحمت كشي بود بنام «بهزاد گيج لو» چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي #خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند.
در #گرماي شديد كه #استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه #كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!!
بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، ولي چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن #آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اين كه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...!
دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره ي عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به #خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!»
ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه هم چنان در مورد اين كبوتر حرف هاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جست وجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد، سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد.
در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد! ما با بيل دستي بقيه ي خاك ها را كنار زديم. پيكر تكيده ي شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد از زير #خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين #شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند.
راوي : شهيد حاج علي محمودوند
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─