eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
732 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام ـــ بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ ￿ ￿ گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم... اردلاݧ گفت؟؟؟ آره دیگہ مگہ مریض نیستے؟؟ دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہ اے نمایشی کردم . دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ... آره معلومہ اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنے با خودت هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ آهاݧ .خوب دیگہ چہ خبر ؟؟؟؟درس و دانشگاه خوب پیش میره؟؟؟ آره عزیزم.درس و دانشگاه تو چے؟؟ اره خدا روشکر خوب زهرا بشیـݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم ݧ بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم.. گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ ماماݧ داشت میرفت بیروݧ سلام ماماݧ سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے؟؟؟ ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد چرا چیزے شده ؟؟؟ ݧ حالا تو میخواے برے بیروݧ برو. آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر چشم .ماماݧ سریع شماره ے اردلاݧ و گرفتم -الو اردلاݧ ؟ کجایے تو???واسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم؟؟؟ -سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جاݧ.نفس بگیر -آخہ ایـݧ مسخره بازیا چیہ در میارے اردلاݧ -إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده -نخیر شما نگراݧ چیز دیگہ اے هستے .ببیـݧ اردلاݧ مـݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم ،ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد -إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشتہ باشہ -خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم . خدافظ چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم. زهراااااا؟؟؟بیا حال.کسے نیست خونہ بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے دیگہ وقتشہ هاااا خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیـݧ رو مبل الاݧ میارم چادرتم در بیار کسے نیست باشہ . . . خوب .چہ خبر زهرا؟؟؟ سلامتے چقدر،از درست مونده یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم إ بسلامتے ایشالا نمیخواے ازدواج کنے؟؟؟دیر میشہ هاااا .میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے بر نمیاد چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے؟؟ چرا خوب ،ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده مگہ تو چے میخواے؟؟؟ خوب اسماء جاݧ،براے مـݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ،تو خوانواده ما ،فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایـݧ اصول نیستند ،سر همیـݧ قضیہ هم ما با خالمینا قطع رابطہ کردیم إ چرا؟؟؟ خالم خیلے دوست داشت مـݧ عروسش بشم ولے خوب مـݧ پسر خالم اصلا بهم نمیخوریم . آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیـݧ مسجد خودموݧ... اره ولے خوب اوناهم همچیـݧ خوب نبودݧ واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مـݧ میگہ. حتما منتظرے از ایـݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زنده اند بیاݧ خواستگاریت با دست زد پشتمو گفت .اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کـݧ مـݧ سختگیر نیستم. (نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم) و گفتم آهاݧبلہ استفاده بردیم از صحبت هاتوݧ زهرا خانوم خوب دیگہ مـݧ پاشم برم کلے کار دارم إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام. ن دیگہ قربانت ،باید برم کار دارم باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا چشم.حتما تو هم بیا پیش ما خدافظ چشم حتما خدافظ . . .اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ ￿رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد با تکوݧ هاے اردلاݧ بیدار شدم بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره پتورو کشیدم رو سرمو گفتم .شام نمیخورم پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے؟؟ خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے خواستم یکم اذیتش کنم خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہ ے اردلاݧ و گفتم: خیلے دوسش داری؟؟؟ با یہ حالت مظلومانہ اے گفت :اووهووم سرمو انداختم پاییـݧ و با ناراحتے گفتم متاسفم اردلاݧ .یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے... دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ سر سفره ے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد ماماݧ نگراݧ پرسید .اردلاݧ چیزے شده؟؟ غذارو دوست ندارے؟؟ ݧ ماماݧ جاݧ اشتها ندارم إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم. وشروع کرد بہ تند تند غذا خوردݧ ... اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد ؟؟با سجادے کجا رفتم؟؟چیگفتیم؟؟ هییییییی .... چقد سختہ تصمیم گیرے .کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده... بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ با خودم بالاخره جواب سجادے رو دادم این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
-پاشو پاشو زینب زینب:إه کجا دیونه شدی -میخام برم شهرضا 😭😭😭 زینب:ای خدا این دختر جنی خولی شد چرا یهویی؟ تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟ -خب میرم پیدا میکنم زینب:‌الله اکبر حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی بریم بذار زنگ بزنم داداشم منو زینب باهم رفتیم خونم داداش زینب یه ساعته خودش رسوند زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت اشکام میومدن بعداز ۷-۸ساعت رسیدیم ورودی اصفهان حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم تو حیاط امامزاده شهرضا مزار شهدا بود بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت ک یهو پیداش کردم دویدم سمت مزار خودم انداختم رو مزار..... .. نویسنده: بانو.....ش ‍ باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم دختری که شهید را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکرد حالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته -میخام بمونم پیشش زینب زینب: حنانه میزنمتا -زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم دلم تنگه آغوش بابامه ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن زینب :درست میشه عزیزم غصه نخور حسین آقا زینب رو صداش کرد زینب رفت و برگشت حنانه بهتره برگردیم تهران توکل بخدا و شهدا کن -باشه زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود برگشتیم خونه زینب رفت خونشون تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد .. نویسنده: بانو.....ش این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم و دستی به سر و رویم کشیدم. صدایش را می شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلام خانومم! – سلام… خوبی؟ احساس کردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیکرد. پرسیدم: مطمئنی خوبی؟ – آره. بیا کارت دارم. نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. معلوم بود برای گفتن چیزی دل دل میکند. بالاخره به حرف آمد: طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم. نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیکردم انقدر سخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: به سلامتی! – میتونی باهام بیای فرودگاه؟ – باشه! صبرکن آماده بشم! درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: به پدر و مادرت میگی؟ – شاید ولی الان نه. با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت: کجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم! گفتم : نه ممنون. میخوایم یکم بریم بیرون. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که با فهمیدن واقعیت دلم گرم شده بود ,لبخند زدم _بله .خیلی ممنون استاد .ببخشید که به زحمت انداختمتون _این چه حرفیه خوشحالم که تونستم پاسخ سوالتون رو بدم زهرا لبخندی زد _خب دختر خوب حالا که فهمیدی آقا گردنتو نمیزنه حداقل یکم بخند.نترس اگه بخندی کسی نمیگه زشت میشی خندیدم _خیلی خوشحالم که باهاتون آشناشدم زهرا خانم _من بیشتر خوشحال شدم .از این به بعد هم بهم بگو زهرا, نه زهراخانم .احساس پیری میکنم ننه.من هنوز اول چلچلیمه!!! با تموم شدن حرفش خندید و مرا هم به خنده انداخت _باشه زهرا جون _آفرین دختر خوب راستی اسمت چیه بانو؟ _اسمم روژان عزیزم _چه عالی .شمارم رو بهت میدم هرموقع دوست داشتی بهم زنگ بزن .البته اگه منو به عنوان دوستت قبول داری _باعث افتخاره عزیزم من از خدامه یه دوست مهربون مثل شما داسته باشم . کیان از روی نیمکت بلند شد _خب با اجازتون مادیگه بریم _اختیاردارید اجازه منم دست شماست .بازم ممنون استاد به زحمت افتادید.و ممنون که باعث آشنایی من با زهراجون شدید. _زحمتی نبود شما رحمتید .امیدوارم بعدها بخاطر آشنایی با زهرا پشیمون نشید !!.یه سفردرپیش دارم دعا کنید خدا کمکم کنه و بتونم به این سفر برم _امیدوارم کارهاتون رو به راه بشه و بسلامت برید و برگردید. _هرچی خدابخواد, برگشت مهم نیست مهم اینه خدا این بنده گنهکارش رو قبول کنه. زهرا با شنیدن حرفهای کیان با گریه زمزمه کرد _ کیاان توقول دادی حرفی از رفتن دیگه نزنی با اتمام حرفش در حالی که گریه میکرد از ما دور شد. من که از رفتار زهرا مات و مبهوت مانده بودم ,پرسیدم _زهرا جون چرا گریه کرد ؟مگه کجا میخوایید برید؟ _زهرا جان الکی شلوغش میکنه .سعادتم شاید تو این سفر بشه .اگه قسمت شد برم ,این هفته که اومدید کلا بهتون میگم.شمافقط دعا کنید همه چیز درست شه. _امیدوارم به قول خانجونم هرچی خیره پیش بیاد براتون. _به دلم افتاده با دعای شما گره کارم باز میشه پس لطفا همیشه موقع نماز دعام کنید. _چشم براتون دعا میکنم فقط امیدوارم بعدا بخاطر دعام پشیمون نشم! کیان برای اولین بار بلند خندید و من در دل قربان صدقه خنده هایش شدم . کیان در حالی که هنوز آثار خنده برلبانش بود ،گفت: _ خب دیگه با اجازه من برم ببینم زهرا کجا رفت .اگه وسیله ندارید برسونیمتون؟ _ ممنونم وسیله هست شما بفرمایید .از طرف من با زهراجون هم خداحافظی کنید .لطفا شماره اش رو واسم بفرستید.ممنون _چشم ,خدانگهدار یاعلی _خدانگهدار کیان رفت و دل مراهم با خود برد.روی نیمکت نشستم و زیر لب زمزمه کردم _ای بی خبر ز دلم به خدا میسپارمت ای ماه شبهایم به خدا میسپارمت &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ ￿ ￿ گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم... اردلاݧ گفت؟؟؟ آره دیگہ مگہ مریض نیستے؟؟ دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہ اے نمایشی کردم . دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ... آره معلومہ اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنے با خودت هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ آهاݧ .خوب دیگہ چہ خبر ؟؟؟؟درس و دانشگاه خوب پیش میره؟؟؟ آره عزیزم.درس و دانشگاه تو چے؟؟ اره خدا روشکر خوب زهرا بشیـݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم ݧ بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم.. گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ ماماݧ داشت میرفت بیروݧ سلام ماماݧ سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے؟؟؟ ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد چرا چیزے شده ؟؟؟ ݧ حالا تو میخواے برے بیروݧ برو. آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر چشم .ماماݧ سریع شماره ے اردلاݧ و گرفتم -الو اردلاݧ ؟ کجایے تو???واسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم؟؟؟ -سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جاݧ.نفس بگیر -آخہ ایـݧ مسخره بازیا چیہ در میارے اردلاݧ -إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده -نخیر شما نگراݧ چیز دیگہ اے هستے .ببیـݧ اردلاݧ مـݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم ،ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد -إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشتہ باشہ -خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم . خدافظ چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم. زهراااااا؟؟؟بیا حال.کسے نیست خونہ بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے دیگہ وقتشہ هاااا خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیـݧ رو مبل الاݧ میارم چادرتم در بیار کسے نیست باشہ . . . خوب .چہ خبر زهرا؟؟؟ سلامتے چقدر،از درست مونده یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم إ بسلامتے ایشالا نمیخواے ازدواج کنے؟؟؟دیر میشہ هاااا .میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے بر نمیاد چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے؟؟ چرا خوب ،ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده مگہ تو چے میخواے؟؟؟ خوب اسماء جاݧ،براے مـݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ،تو خوانواده ما ،فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایـݧ اصول نیستند ،سر همیـݧ قضیہ هم ما با خالمینا قطع رابطہ کردیم إ چرا؟؟؟ خالم خیلے دوست داشت مـݧ عروسش بشم ولے خوب مـݧ پسر خالم اصلا بهم نمیخوریم . آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیـݧ مسجد خودموݧ... اره ولے خوب اوناهم همچیـݧ خوب نبودݧ واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مـݧ میگہ. حتما منتظرے از ایـݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زنده اند بیاݧ خواستگاریت با دست زد پشتمو گفت .اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کـݧ مـݧ سختگیر نیستم. (نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم) و گفتم آهاݧبلہ استفاده بردیم از صحبت هاتوݧ زهرا خانوم خوب دیگہ مـݧ پاشم برم کلے کار دارم إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام. ن دیگہ قربانت ،باید برم کار دارم باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا چشم.حتما تو هم بیا پیش ما خدافظ چشم حتما خدافظ . . .اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ ￿رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد با تکوݧ هاے اردلاݧ بیدار شدم بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره پتورو کشیدم رو سرمو گفتم .شام نمیخورم پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے؟؟ خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے خواستم یکم اذیتش کنم خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہ ے اردلاݧ و گفتم: خیلے دوسش داری؟؟؟ با یہ حالت مظلومانہ اے گفت :اووهووم سرمو انداختم پاییـݧ و با ناراحتے گفتم متاسفم اردلاݧ .یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے... دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ سر سفره ے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد ماماݧ نگراݧ پرسید .اردلاݧ چیزے شده؟؟ غذارو دوست ندارے؟؟ݧ ماماݧ جاݧ اشتها ندارم إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم. وشروع کرد بہ تند تند غذا خوردݧ .اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد ؟؟با سجادے کجا رفتم؟؟چی گفتیم؟؟ هییییییی .چقد سختہ تصمیم گیرے .کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده.بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ با خودم بالاخره جواب سجادے رو دادم نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
اخیش بالاخرع ولم کرد ینی چی همش سبی سبی من اسم ب این باحالی و قشنگی دارماااااا موی دماغه این دختره....دیگه مزه ش رفت!چ امیدوارم هس فک میکنه من دوسش دارم! ی موقعی میرسه از شر همه تون خلاص میشم ی بار برای همیشه... راوی:باریک اقا سبی وای ن اقا سبحان...دست هر چی پسر هس رو از پشت بستی ها.....ولی ارزو خانم دختر خوبیه اذیتش نکن آهش میگیره ب خودت ودخترت....دلشو نشکن کار خوبی نیس....باهاش ازدواج کن و بگو ک در گذشته چی بهت گذشته....اون تورو دوست داره سارینا رو هم قبول میکنه... ^باز صدای گوشیم اومد... من:ببخشید جناب راوی جان فرناز زنگ زده....... راوی:راحت باش😑 تماسو برقرار میکنم..... من:سلام بر عشقم عمرم زندگیم همه وجودم...چطوری خانمم؟؟؟؟ فرناز:سلام هانی جوووون.اقامون یکی ی دونه م زیر سایه ات خوشم....سریعتر بیای خاستگاریم بهتر هم میشم من:چشمممم رو دوتا چشمام زندگی سبحان....چرا زنگ زدی گلکم؟قراره شب همو ببینیم دیگه.... فرناز:دوست نداری صدای منو بشنوی هان؟ من:این چ حرفیه ای بابا فرناز:دلم خیلی تنگ شد برات نتونستم تا شب صبر کنم...بگو ک دوسم داری.... ^چ گیری کردیم...خدامنو نجات بده همه میخان بهشون ابراز علاقه کنمممم...گندت بزنن دختره عجوزه من:دوست دارم عاشقتم زندگیم فرناز:همینو میخواستم بشنوم <و قطع کرد😑 دیگه از بازی کردن خسته شدم...لامصب داشتن دو تا دوست دختر هم زمان خیلی سخته....راوی جون بعضی شبا فک میکنم اگه ارزو و فرناز همو ببینن اونوقت چه باحال میشه ها ارزو و فرناز گیس همو بکشن من کمی بخندم .... راوی: حالا اینطور هم که میگی نیستش میان گیس تورو میکشن...با پاشنه کفش پاشنه بلندشون مغزتو نشونه میگیرن من: وای لطفا دیگه چیزی نگو راست میگی راوی جان😑ب این جاهاش تا حالا فکر نکرده بودم.... حالا میگم راز نگه دار ک هستی درسته؟ ب کسی نگی راوی:باشه...اصولا کار من همینه قضایا رو نقل میکنم نمیشینم با کسی حرف بزنم ک البته اگه بخایم الانو فاکتور بگیریم........ حالا تو برو برای قرارت حاضرشو...منم برم یه سر به خانم حاتمی بزنم چند وقته پیداش نی من:خانم حاتمی کیه راوی:بیخی......بعدا شاید بفهمی.....خدا فظ ^ سارینا در میزنه و میاد تو و با صدای بچگانه اش میگه:بابایی....بابا جونم ~هیچ کس نمیدونه وقتی این بچه منو بابایی صدا میکنه من تا اعماق وجودم میسوزم... آغوشم رو برایش باز میکنم میاد بغلم بوسش میکنم و میگم جان بابایی سارینا: امروز مامان جون میگفت ک مامان رفته خارج....اما میگفتی ک رفته پیش خدا خارج کجاست بابا سبحان؟ میشه منم ببری پیش مامان خوشگلم؟ دیروز یاد گرفتم مامان بنویسم.....ی نقاشی کشیدم ک من و تو و مامان توش کنار دریا داشتیم پاستیل بستنی میخوردیم.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─