#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_سی_ششم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
ــــ ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
ـــ نه دخترم این چه حرفیه
ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که
مهیا محکم زد رو دست مریم
ـــ ای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت
ـــ عطیه قحطی شوهر بود
با این ازدواج ڪردی
مریم چسب را روی زخم زد
ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
ـــ داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد
ـــ ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه
مهیا دستی به زخمش کشید
ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند
ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم
ــــ نه ممنون میرم خونمون
ـــ تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیاـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
ـــ واقعا ??میشه دوستمم بیارم
ــــ آره چرا ڪه نه
ـــ خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_ششم
.
.
علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم وگرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
.ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علے داشت.
مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت وچادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود . دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟؟آیا وکیلم؟؟؟
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت .
با توکل بہ خدا واجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالاو چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندیدݧ.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم :
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـݧ.متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
.علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید
...
بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_پنجم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
با صدای اذان از خواب پاشدم
تواین یک سال بعد از اون که تو خواب شهید همت بهم نماز را یاد داد
به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم
نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد
خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم
بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم
اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم
حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد
همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم
اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود
اشکام دوباره صورتمو شست
خدایا یعنی چیزی ک دارم میبینم واقعیت داره یا دارم خواب میبینم
واقعا بابام بود😍😊
بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو
-نه نه باورم نمیشه اینجایی
بابا :اومدم دنبالت برگردی خونه
با تمام اختلاف نظرهامون
دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه
باصدای آرومی گفتم :من حنانه ام
بابا:سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلت جمع کن بریم خونه
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم
خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن
هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا
باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد
بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار
دوساله محجبه شدم
واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد
تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخاد
من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب
زینب:دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم
دلم میخاست جای زینب بودم💔💔
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و.......
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_ششم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﻣﺤﻤﺪ: ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭ
_ ﺗﻮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ؟
ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ، ﺩﻭﻣﺎ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﮐﻪ ۱۲ ﻇﻬﺮ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩﻩ .
_ چی؟😳 ۱۲ ﻇﻬﺮ؟؟ ﻭﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ؟ ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺣﻘﺘﻪ . ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻧﺨﻮﺍﺑﯽ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ : ﺑﻠﻪ . ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺿﯿﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺧﺮﺧﻮﻥ ﮐﻼﺱ .
_ ﺗﺎ ﭼﺸﺎﺕ ﺩﺭﺍﺩ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﻫﺌﯿﺖ ﺩﯾﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻦ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﺩﺭﺍﺯ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻣﺖ ﮐﻨﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﯽ .
_ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ . ﻣﺰﻩ ﻧﺮﯾﺰ .
ﻣﺤﻤﺪ ؛ﺑﺎشه . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ .
_ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ.
ﻣﺤﻤﺪ : ﮐﻢ ﻧﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ؟
_ ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﯾﺎﻋﻠﯽ.
ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﻋﺶ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ
گفتم:ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻢ ﺷﻔﺎ ﺑﺪﻩ .
ﺳﺎﻋﺖ ۶ ﺑﺎ ﺁﻻﺭﻡ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﻠﻪ.
_ آﺑﺠﯽ ﺣﺎﺿﺮﯼ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻮﺑﺮﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﯿﺎﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
_ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ.
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺳﻼﻡ . ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ آﻗﺎ ﺯﻭﺩ ﺗﺸﺮﯾﻒ آﻭﺭﺩﯾﺪ؟
ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ .
_ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؟ ﻣﯿﮕﻤﺎ .… ﭼﯿﺰﻩ ..… ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ , ﻭ ﺳﺠﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﻧﭙﯿﭽﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ:
_ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۸ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﺌﯿﺖ . ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﻗﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺁﻧﺎ ﻭ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ :ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﺪ ( ﺑﻨﺪﻩ ) ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ؛ ﺩﺭﺑﻨﺪ ؛ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
_ ﺍﻭه ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﭼﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﯼ؟
ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺸﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : آرﻩ
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻥ ﺭﺍﻭﯼ آﯾﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﻮ .
_ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻋﻪ ﺑﮕﻮ ﺣﺎﻻ . آﺧﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﺜﻼ ﺁﺏ ﺑﮕﯿﺮﯼ . ﺁﺏ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . ﺍﻋﺼﺎﺑﺘﻢ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺗﺮ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺰﻧﻢ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﺍﺻﻼ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﻪ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#قسمت_سی_ششم
نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
– میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. “خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟”
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
– خیر باشه!
– خیره…
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
– نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_ششم
کیان که از بی قراری من شوکه شده بود گفت:
_روژان خانوم
_تو رو خدا قول بدید؟برمیگردید مگه نه؟
_اگه خدا نخواد من چطوری میتونم برگردم .همش دست خداست.پس ان شاءالله
_خدا میخواد من انقدر التماسش میکنم که بخواد.میشه شما هم بخواین که برگردین.حالا قول بدید برمیگردید؟؟؟..
کیان که با دیدن بی قراری و اشک های من مستأصل شده بود گفت:
_قراربود گریه نکنیدااا.چشم من قول میدم برگردم .راضی شدید؟حالا اشکهاتون رو پاک کنید .الان اگه کسی بیاد فکرمیکنه من چی بهتون گفتم که اینجوری مثل ابر بهار اشک میریزید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_مواظب خودتون باشید.امیدوارم به سلامت برگردید
_چشم.
_با اجازه.خدانگهدار
قبل از اینکه کیان حرفی بزند به او نگاهی کردم و به سمت در رفتم.دستم روی دستگیره بود که گفت:
_روژان خانوم
حالا که میخواست برود برایش شده بودم روژان .با چشمانی که برای هزارمین بار میبارید
به سمتش برگشتم و به چشمانش زل زدم.چشمان او هم انگار اماده باریدن بود .با چندقدم خودش را
به من رساند.
تسبیح شاه مقصودش را از جیبش خارج کرد و به سمتم گرفت .
دستم را به سمتش دراز کردم .تسبیح را کف دستم گذاشت و گفت:
_یادگاری بمونه برای شما
اشکم روی گونه ام جاری شد.در حالی که سعی میکردم صدای گریه ام بلند نشود گفتم:
_امانت می مونه پیشم .
به چشمانش نگاه کردم اولین قطره اشک که روی گونه اش ریخت سر به زیر انداخت و گفت:
_مواظب خودتون باشید.خدانگهدار
_به امید دیدار
دستی که تسبیح در آن قرارداشت را به قلبم چسباندم .به او پشت کردم که از سالن خارج شوم.
زمزمه پر از غم کیان را شنیدم که گفت:
_عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد
خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد
دیدن یارگرچه شیرین است نیست عاشق کسی که خودبین است
حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد
با سرعت از او و عاشقانه هایش دور شدم. با قلبی که یکی در میان میزد و چشمانی که بی توجه به نگاههای دیگران میبارید از دانشگاه خارج شدم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_ششم
.
.
علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم وگرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
.ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علے داشت.
مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت وچادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود . دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟؟آیا وکیلم؟؟؟
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت .
با توکل بہ خدا واجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالاو چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندیدݧ.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم :
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـݧ.متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
.علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید
...
بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
بسم رب العشق
#قسمت_سی_ششم -
😍 #علمدارعشق 😍#
#راوی نرگــــــس ســـادات#
نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد
استاد مرعشی دیدم
صداش کردم
- استاد
برگشت سمتم
•• بله بفرمایید
- سلام استاد خسته نباشید
•• ممنونم همچنین
درخدمتونم خانم موسوی
کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما
حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید
به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید
•• خانم موسوی ازدواج کردید؟😔😔
+ 😳😳نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش
خودش وقت نداشت
دادمن بیارم
انگار خیلی خوشحال شد
•• بله ممنونم خیلی زحمت کشید
ان شاالله خوشبخت بشند
- ممنونم
به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا
کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود
•• سلام بچه ها خسته نباشید
یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم
همهمه بچه ها بالا گرفت
چی استاد
استاد بازم نخبه ها
•• ساکت
خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری
این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست
قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز
با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد
این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه
دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته
تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد
استاد خیلی ممنون
خیلی زحمت کشیدید
•• خواهش میکنم
یاعلی
از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه
- سلامممممم براهالی خونه
آقاجون : سلام بر شیطون خونه
- آقاجون من شیطونم 😢😢
آقاجون : تو عشق بابایی نرگس خانم رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش
آقاجون خیلی دوستون دارم
آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشی دخترم
منم دوست دارم
من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام
آقاجون : برو بابا
وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال
- حاج بابا چای میخورید براتون بریزم
آقاجون : زحمتت میشه بابا
- نه آقاجون دوتا فنجون چای ☕️☕️ ریختم بردم تو حال
آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای
منم جزوشون
اجازه میدید برم؟
آقاجون : آره بابا برو
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_سی_ششم
سبحان پلاستیکای عروسک وخوراکی رو عقب ماشین گذاشت و نشست پشت فرمون منم کنار دستش نشستم و با اینکه دیر وقت بود ی رستوران پیدا کردیم و رفتیم داخلش....سبحان ک گویی با دیدن من تمام درد و غم های دنیا اومده تودلش سرشو پایین انداخت و دست کشید از زل زدن ب من
منم شروع کردم ب حرف زدن: شاید فکر کنی من آدم بی احساس وب همه چیزی باشم ک
دخترم سارینا رو رها کردم و
رفتم پی عشق وعاشقی م.....اما ن نگو...صدای ساز و دهل از دور خوشه...کسی نمی دونه چرا من هر شب گریه میکردم....هنوز هیچ کس نمی دونه من 5 سال برای طلاق و بازگشت ب ایران تلاش کردم و اما نتونستم تا به امروز....ن اینکه بگم پسرعمومودوست نداشتم ن....داشتم...اما همه امید و ارزوم تو ایران و تو تهران و تو اون خونس....دخترم
همه زندگیم...چقدم ک من بی معرفت و نمک نشناس باشم اما ی مادرم سبحان
بعد ی سال زندگی فهمیدم ک مسیر زندگیمو درست انتخاب نکردم
خارج جای من نبود.....هرقد ک بهش گفتم بیا برگردیم گوش نداد....حق هم داشت چن سال اونجا زندگی کرده بود...عادت کرده بود....بعد ی مدت بابت اصرارو پافشاری م سرد شد باهام...دعوای الکی....شب دیر میومد خونه.....کم محلی...قهر....دعوااا.....خب معلومه ک زیر سرش بلند شده....معتاد هم شده بود...باوجود همه اینا بازم منو طلاق نداد....5سال خون جگر خوردم....هم دوری از دخترم و هم از پسر عموی نامردم....
دیروز مراسم چهلمش بود....خدا فرستادش قعر جهنم...ی شب انگار زیادی مواد مخذدر ناخالص مصرف کرده بود ک ی سره تموم کرد....منم اومدم ایران و جگر گوشه مو بردارم و برم....همه ارث و میراث پسر عموم بهم رسیده....سارینام همه زندگی منه....میخام ببرمش...هر طور ک شده از دست تو میگیرمش سبحان...
طبق حرفای مادرت ک اصلا ب بچه محبت نمیکنی...اصلا هم کارات معلوم نی.معلوم نی با کی میری...با کی میایی...تو ک ازش بدت میاد بدش من...مامان بابات ی پاشون لب گوره خسته هم شدن از بچه داری....قبول کن ک من بهتر میتونم بزرگش کنم...خب نظرت؟
^گارسون دو پرس بختیار اورد
سبحان چشماش از عصبانیت سرخ بود
بهم نگا کرد.....لبخندزدم....بشقاب برنج رو از زیرش هول داد طرف صورتم....و همه برنج و کباب و جوجه ریخت رو سر و صورتم و بشقابشم تو بغلم افتاد...ماتم برده بود همه برگشتن داشتن مارو نگا میکردن.....سبحان بلند شد و دستشو محکم زد ب میز و گفت:لعنتی از جون من چی میخوای...سارینا دختر و همه زندگی منه....یه تار مو شم ب تو هوس باز نمیدم لعنتی...
و سریع ازرستوران خارج شد و منم گریه کنان بدنبالش....
سبحان عصبی بود...و ب سمت ماشینش راه افتاد ک اونطرف خیا بون بود...
امان از راننده ماشینی ک این وقت شب مست کرده و میزنه به سبحان و در میرع
فریاد میزنم:سبحااااااااااااااان
****
سریع امبولانس میاد و سبحانو میبره بیمارستان.....گوشیشو ور میدارم خاموش میکنم.وضعیتش وضعیت بدیه...دست و پاش شکسته و توی کما رفته..ک اصلا برای من مهم نیس فقط دخترمو بهم بده و بعد هر جایی خاست بره....
بعد ی هفته گوشیشو روشن میکنم
از سر کنجکاوی و سرگرمی م....
واو چقد تماس...
از ارزو و فرناز
اینا دیگه کین😏
اقا خودشون این همه کسیو زیر سر دارن بعد به من میگن هوس باز!
از اسم ارزو خوشم اومد...تماس گرفتم و گفتم ک بیاد بیمارستان...
الان هاس ک پیداش بشه...
(راوی)
باتشکر ازخانم اتنا خانم
اتنا:قابلی نداشت...لطفا بریم ادامه....
_اها بله
خب داشتم میگفتم
ارزو و علیرضا به سمت اتاق سبحان اومدند
و همه با صحنه ای ک دیدند کپ کرده بودند......
علیرضا:ا...رزو...خا....ن...م.....
واو این چجوری ممکنه.....
اتنا:پس ارزو تویی!چقد شبیه منی...شایدبرا همین بوده ک سبحان باهات دوست شده
ارزو:ت کی هستی....سبحان رواز کجامیشناسی؟
اتنا میاد جلوی ارزو و اونو میکشه سمت پنجره اتاق سبحان و میگه:ببین خانم خوشگله...این اقا سبحان جوراب دوز همسر سابق منه
ارزو ب من من کردن افتاد وگفت:چی؟همسر؟
اتنا سرتکون دادو گفت:اره تازه ی دختر هم داریم...سارینا
ارزو:اون بمن گفته بود ک سارینا خاهر ناتنی شه....سعی نکن منو گول بزنی...
اتنا پوز خندی زد وگفت:میتونی باور نکنی...این اقایی ک اینجا ی هفته س عین جنازه خاییده ...شوهر سابق منه....وبابای ی دونه دخترم....چیه جا خوردی؟کنجکاوشدی؟بیابریم همه شو برا ت تعریف کنم...
علیرضا هم سریع اونجارو ترک کرد...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─