#بسم_رب_العشق❤️
#قسمت_چهل_یکم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ??
.ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان ???
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید
جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع 💕❤️
#قسمت_چهل_یکم
رفیقم شهید شده...
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بیـݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد دلم کباب شد
تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ.
حالا مــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟؟؟
ینے شکستہ؟؟؟
ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟؟؟
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم ،بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ .نا خودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ .
صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
داداش؟؟؟زݧ داداش؟؟؟چیزے شده؟؟؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟؟؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟؟؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟؟؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا؟؟؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء??
ݧ مگہ بچم؟؟
خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام
کجا؟؟؟؟
هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
.
.
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟؟؟
هرجا دوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چند دیقہ مکث کردم .یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے...
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ
کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_یکم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد
عالی بود
وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست
ساعت ۱۰شبه 😐😐😐یعنی کجا رفتن
یه برگه رو در اتاقم بود
دست خط پدرم بود
نوشته بود رفته بودن پارتی 😔😔
وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم
روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد
نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم
داداش هوای خانوادمو داشته باش
دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده
ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب
هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم
دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود
زیارت عاشورا خوندم
بعدش خوابیدم
ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز
برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن 😔😔
وضو گرفتم برگشتم اتاقم
قامت نماز شب بستم
بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه
بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد
خواب دیدم تو طلائیه ام
روضه بود انگار
زینب برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا
رفتم نشستم کنارش آروم گفتم:
چ خبره؟
زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه
بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان
-وای خدایا 😭😭
نیم ساعت نشد رهبر اومدن
دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن
آقا حرفهاشون تموم شد رفتن
همه بچها جمع شدن دور شهدا
منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت
سرمو انداختم پایین
که یهو حاجی گفت: خانم معروفی درسته من برادرتم
اما نامحرمم بهتون
هرزمان که میحواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید
یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد
اشکام جاری شد 😭😭😭
خانم معروفی روسری کن 😭😭😭
دوباره وضو گرفتم برای نماز
از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم
فردا حلقه صالحین دارم
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
#بسم_رب_الشهدا
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_چهل_دوم
کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت :خواهرای که عضو گردان هستن
هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم
لیلا :حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم
غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه
لیلا: حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون
خب توام یه بار بیا
لیلا: حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد
نمیخام اذیت بشن
تو ناهار بیا
-نه مزاحمت نمیشم
لیلا: پاشو جمع کن تعارف معارف رو
ناهار بیا دیگه
مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم
لیلا: برو بابا
منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم خخخخ
سر میز شام به خانواده ام گفتم: فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد
بابا: از دستت خل میشیم
امل بازی هات داره شدیدتر میشه
من فقط سکوت کردم
بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم
بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا
دیگ دیگ
لیلا: بیا بالا
-ن پس میمومدم این پایین
رفتم بالا با چادر بودم
لیلا: حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم
مهدی جان رفته سرکار
-مهدی جان 😁😁😁
لیلا رفت لب تاپ آورد
مشخصاتمونو وارد کردیم
وای جیغ جیغ
هردو قبول شده بودیم
تا عصر پیش لیلا بودم
خیلی خوش گذشت
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_یکم
با توقف ماشین مقابل ویلا ,از ماشین پیاده شدم.
روهام و مادرم را دیدم که منتظر من و پدر ایستاده بودند.
به سمتشان رفتم و گفتم:
_سلام
مادر با دیدن لباسهایم اخمی کرد و گفت:
_باز که این مدلی لباس پوشیدی .قصد کردی آبروی خانواده رو ببری؟
_اگه فکرمیکنید باعث بی آبروییتونم میتونم برم خونه مامان جان .لازم نیست بخاطر من خودتون رو ناراحت کنید و ....
روهام وسط حرفم پرید و گفت:
_روژان ساکت باش لطفا
_مگه من مقصرم!!!تا دیروز که مایه افتخار خانواده بودم ولی حالا شدم مایه آبروریزی اونم فقط بخاطر پوششی که انتخاب خودمه.
پدرم دست مادر را گرفت و گفت:
_بیا بریم عزیزم.چیکارش داری بزار هرجور دوست داره بگرده .قرارنیست بخاطر بقیه اعصاب خودمون رو خورد کنیم.
با رفتن پدر و مادرم به داخل به ماشین روهام تکیه دادم و به آسمان چشم دوختم .
دلم گرفته بود از حرف مادرم که مرا باعث آبروریزی خود میدانست.
روهام دستم را گرفت و گفت:
_بیا بریم آبجی کوچیکه .نگران نباش مامان هم بالاخره یه روزی متوجه میشه که تو همه جوره مایه افتخارخانواده ای.اون موقع اسمت رو عوض میکنیم میزاریم مفتخر خانم
با دست مشتی به بازوی مثل سنگش زدم و گفتم :
_اسم دختر خودتو بزار مفتخر .
_اونم به چشم .ولی باید اول یه قولی بدی بهم
_چه قولی؟
_قول بده اول واسش یه مامان خوشگل تو دل برو و ناز پیداکنی که دخترم به مامانش بره و مایه افتخارم بشه .اون موقع اسمشو میزارم مفتخر بابا
_چشم امری باشه
خندید و گفت:
_ عرضی نیست عزیزم
با هم وارد ویلا شدیم .
صدای آهنگ همه جا شنیده میشد .
تا وارد ساختمان شدیم .
خاله هیلدا به استقبالمون اومد و گفت:
_سلام خیلی خوش اومدید.
اول از همه با روهام دست داد و احوالپرسی کرد .
سپس دستش را به دستم دراز کرد و گفت:
_خوبی روژان جون؟کم پیدا شدی عزیزم.
_ممنونم خاله جون .شما خوبید؟شرمنده یکم درگیر دانشگاه هستم
_ماهم خوبیم از ...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که فرزاد با یک لبخند بزرگ روی لبهایش به ما نزدیک شد و گفت:
_سلام بر بانوی زیبا
_سلام آقا فرزاد.
دستش را به سمتم دراز کرد .دلم نمیخواست مثل گذشته ها به او دست بدهم.روهام که انگار متوجه حالتم شد که دست در دست فرزاد گذاشت و گفت:
_سلام فرزاد جان مشتاق دیدار
فرزاد نگاه بهت زده اش را از من گرفت و با یک لبخند مصنوعی درجواب روهام گفت:
_سلام روهام جان.لطف دارید خیلی خوشحالم که اومدید بفرمایید داخل.
_با اجازه اتون.
از کنار خاله و فرزاد گذشتیم.
روهام آهسته در گوشم گفت:
_حال کردی چطوری نجاتت دادم .
با یادآوری قیافه فرزاد آهسته خندیدم و گفتم:
_دیگه عمرا دستش رو سمت من دراز کنه
_نکنه ناراحتی
_واااا مگه دیوونه ام ناراحت باشم اتفاقا اگه این اتفاق بیفته تا آخر عمر مدیونتم
_پس یادت بمونه یه روزی لازم میشه
_چی؟
_اینکه به من مدیونی
_غصه نخور یادم می مونه.از قدیم گفتن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره؟
_الان منظورت اینه من گربه ام
خندیدم و گفتم:
_دور از جون گربه
با نزدیک شدن به میز پدر و مادرم ,روهام چشمکی به من زد و به بحث خاتمه داد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع 💕❤️
#قسمت_چهل_یکم
رفیقم شهید شده...
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بیـݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد دلم کباب شد
تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ.
حالا مــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟؟؟
ینے شکستہ؟؟؟
ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟؟؟
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم ،بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ .نا خودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ .
صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
داداش؟؟؟زݧ داداش؟؟؟چیزے شده؟؟؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
با دو دست زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟؟؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد و گفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟؟؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟؟؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا؟؟؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء??
ݧ مگہ بچم؟؟
خوب باشہ برو ماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تا مـݧ بیام
کجا؟؟؟؟
هرجا کہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدو گفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
.
.
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
از طرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟؟؟
هرجا دوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـݧ با یاد ایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چند دیقہ مکث کردم .یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے...
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ
کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_چهل_یکم
~سارینا رو بغل میکنم و با خودم ب طرف ماشین سبحان میبرم وپلاستیک های عروسک و خوراکی رو ور میدارم و میدم دستش میگم: اینا همش برا تو هه
جایزه اینکه میخای با من بیای
دوست داری
با شوق کودکانه ای سر تکون دادوگفت:بعله مامان جونمممم....
لپشو میکشم و متوجه میشم ک مامان بابای سبحان از بیمارستان اومدن بیرون و متوجه ما شدن و دارن میان سمت ما
باهاشون حرف میزنم
راضی میشن ک بیام خونشون و پیش سارینا باشم تا سبحان حالش خوب بشه
واقعا ادم های خوبی ان....منی ک این همه با زندگی شون بازی کردم اذیتشون کردم سر پیری ی جورایی مجبور شون کردم ک ی بچه رو بزرگ کنن بازم حاضر شدن ک
منو تو خونه خودشون راه بدن و باز ما با هم نون و نمک همو بخوریم.....
وقتی این آدمهای شریف رو میبینم میفهمم ک چقدر پستم......
(امیر)
خدایا نمیدونم چرا از هر چی بدم میاد سرم میاد!
الان نیم ساعته منو سرهنگ توی رستوران گردون برج میلاد منتظر خانم حاتمی هستیم....حالا منم گشنه...بدجور دلم داره ی حال میشه اصلا....اصلا هم خوشحال نیستم باز میخام این لعنتی رو ببینم اعصابم خورد میشه چقد بد اصلا دیگه حوصله شو ندارم....خانم حاتمی رو میبینم ک دوان دوان به سمت ما میاد...بااومدن خانم حاتمی من و سرهنگ از جامون بلند میشیم وسلام میکنیم خانم حاتمی به سرهنگ دست میده و سرهنگ میپرسه:خوبی دخترم؟
و خامم حاتمی با گفتن سپاس روی صندلی میشینه و میگه:ینی نصف مشکلات من بخاطر این ترافیک لامصب تهران هست...
^ههه اشتباه نکن خانم خانما...نصف مشکلات تو ب خاطر عقلی هست ک نداری
سرهنگ:ازمایش غلبارگری ت چیشد؟
خانم حاتمی:نتیجه ش مهمه.....
حالاچی مهمونمون می کنید😊؟
سرهنگ با لبخند جواب داد:هر چی ک میل دختر قشنگم باشه
خانم حاتمی:پس جوجه چینی با سس اضافه....
من و سرهنگ هم کباب سفارش دادیم و مشغول خوردن شدیم
~چنان حالا سرهنگ دخترم دخترم میگه انگار واقعا دخترشه هههه😏
بین غدا و بعد از غدا در مورد کارو ماموریت ام حرف زدم و گزارشم رو به سرهنگ دادم و طبق معمول مورد تشویق قرار گرفتم☺
سرهنگ:باریکلا اقا امیر دیگه داری نشون میدی ی پلیس واقعی شدیا....بعد این ماموریت ی پاداش گنده ب تو و دخترم میدم...میتونی ب عنوان پلیس رسمی خدمت کنی ن دیگه قرار دادی و درجه ت هم از ستوان سه شروع میشه...باریکلا پسرم....
~هه حالا همه شدن پسر یا دخترش😂😐😏
من:من هر کار کردم وظیفه ام بوده...
خانم حاتمی:کی تموم میشه سرهنگ؟
سرهنگ:چی؟
خانم حاتمی اشک ریخت و گفت:این بازی
دیگه نمیکشم...دکتر گفت اگه باز ب خودت فشار بیاری معلوم نیست دیگه باشی یا نه
من:ینی...
سرهنگ رو ب من:هیس امیر!
و رو ب خانم حاتمی:نمیزارم دیگه بیشتر از این طول بکشه.....تو هم زیادی مسئله رو بزرگش نکن..بهت گفتم ک با افراد بالا حرف زدم و پرونده غلامی رو بهشون نشون دادم
نگران نباش اعدام نمیشه...ولی جرم و جرایم هاش سنگینه.....
خانم حاتمی:طبق گزارشات همکارها تون اون دو ساله دیگه این کارو گذاشته کنار
من هر چی سعی کردم بفهمم نفهمیدم
چون چیزی نبود....مگه نه؟ اون دیگه عوض شده...میدونید حتی اون ی بار هم لب ب سیگار نزده...چ برسه ب مواد....
سرهنگ: میدونم دخترم خواهش میکنم
ب خودت فشار نیار...دکتر ب من خیلی سفارشت کرد....خاهش میکنم خودتو اذیت نکن
خانم حاتمی صورتش سرخ شده بود
معلوم بود بخاطر بیماریش خیلی زجر میکشه...بلند شد و رفت تا ابی ب سر و صورتش بزنه....من با اینکه دارم فراموشش میکنم ولی با شنیدن اون حرفاش ذره ذره سوختم...خیلی مقاومت کردم ک نزنم تو دهنش...
سرمو انداخته بودم پایین ک سرهنگ گفت:امیر ....پسر...اخماتو وا کن....میدونم داری ب چی فکر میکنی....من هنوز قولم سر جاشه...درمورد خانم حاتمی...
گفتم:این غیر ممکنه...اون ب من گفته عاشق غلامیه....و حاضره براش همه کار کنه
تا اعدام نشه....اون منو....
سرهنگ:اون تو رو ی جور سپر قرار داده ک عاشق غلامی نشه ولی شدو میگه ک نسبت ب تو ی حس بچگانه داشته....
~دهنم از تعجب وا مونده بود
سرهنگ اینارو ازکجامیدونست؟
من:سرهنگ شما....
سرهنگ:شنود چیز خوبیه اقای عطایی!!!
خندیدم و گفتم: چجوری میخواین ب قولتون عمل کنید..جسارتا....
سرهنگ:تو فکر کردی چنین مردی با این سابقه میتونه اعدام نشه؟
من:ینی غلامی.......
سرهنگ:هیس!آقای عطایی به موزیک گوش بده.....
بعد اومدن خانم حاتمی کمی دیگه حرف زدیم و بعد سرهنگ معذرت خواهی کرد و رفت
و منو خانم حاتمی کمی دیگه موندیم....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─